رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۶۰

4.4
(65)

# پارت ۶۰

بی هدف به صفحه تلوزیون خیره شده بودم‌ و کانال‌ها را بالا پایین می‌کردم.

نزدیک ظهر بود و بوی غذایی که ایزابل درست کرده بود کل عمارت رو پر کرده بود.

مدتی بود که بخاطر شروین عذاب وجدان گرفته بودم و از طرفی رفتار های سخت گیرانه کامیار و حساسیت هایی که به خرج می‌داد باعث شده بود بیش‌تر در خودم باشم و کمی با او سرسنگین شده بودم.

تلوزیون را خاموش کردم و کنترل را روی میز گذاشتم.

چند روزی بود که آنی هم به پیش پدرش رفته بود و در عمارت نبود.

کلافه بودم و حوصله هیچ چیزی را نداشتم.

آیفون به صدا در آمد.

پوفی کشیدم و از جایم بلند شدم.

ایزابل سراسيمه از آشپزخانه بیرون آمد.

لب زدم.

_ خودم جواب می‌دم برو به کارت برس.

چشمی گفت و دوباره به آشپزخانه باز گشت.

به طرف آیفون رفتم.

لبخند روی لب هایم دوید.

بدون اینکه در را باز کنم فوری به سمت در رفتم و به طرف حیاط دویدم.

نفس نفس می‌زدم ، در را که باز کردم خودم را در آغوش پر مهرش انداختم.

_ له شدم دختر .

خندیدم.

_ باورم نمی‌شه که اومدی شکوه جونم.

_ نمی‌خواهی دعوتم کنی داخل.

_ ای وای این‌قدر از دیدنتون ذوق زده شدم که …

_ بله مشخصه پا برهنه اومدی چرا دختر.

عمه راست می‌گفت، آن قدر هول کرده بودم که پابرهنه آمده بودم.

_ بفرمایید تو عمه جون.

از در فاصله گرفتم و عمه وارد حیاط شد.

_ چمدونتون بزارید همین جا خدمتکارها‌ میارنش.

همراه عمه وارد ساختمان شدیم.

فوری پالتو اش را گرفتم و آویزان کردم.

_ کسی خونه نیست؟

_ نه بابا خونه‌است نه کامیار.

_ خب چخبر‌ها عروس خانم.

_ خبر که زیاده بیایید بریم اول بشینیم یک قهوه گرم براتون بیارم، تا صحبت کنیم.

دست عمه را گرفتم و همراه هم به سمت سالن حرکت کردیم.

……………….

با کلافگی در راهرو نشسته بودم

بلاخره عمه از اتاق بابا بیرون آمد.

از جایم بلند شدم.

_ چی شد عمه ؟

_ چرا روی زمین نشسته بودی ؟

_ منتظر شما بودم. بابا بهتون چی گفت ؟

_ کامیار کجاست؟

_ جایی کار داشت باید می‌رفت.

_ خب من با پدرت صحبت کردم .

_ خب نتیجه‌اش چی شد ؟

عمه با حالتی مأیوسانه در چشم هایم نگاه کرد.

_ آه گل چهره عزیزم.

مثل یخ وا رفتم.

_ چی شدی دختر؟

_ همه‌ی امیدم به شما بود.

_ کار سختی بود ؛ اما تو من‌ رو دست کم گرفتی؟ قبول کرد.

دستم را روی قلبم گذاشتم.

_ وای شکوه جون شما که من رو کشتی!

_ عزیز دلم خواستم یکم هیجان زده‌ات کنم.

_ شما باید بازیگر می‌شدی.

بلند خندید.

_ بیا بریم باید این خبر خوش رو به همگی اعلام کنیم.

سلام عرض شد خانوما.

صدای کامیار بود.

عمه : کجایی تو گل پسر !

کامیار : چی شد عمه خانوم با عمو صحبت کردید ؟

عمه : بله حرف زدم.

کامیار : خب نتیجه اش ؟

طاقت نیاوردم و با شوق وصف نشدنی گفتم

من : بابا راضی شد.

نفهمیدم چطور جسمم در آغوش مردی که تمام خواسته ام از این دنیا بود محکم مچاله شد.

عمه : اوه اوه زوج عاشق ما هنوز این‌جا هستیم.

با خجالت از آغوش کامیار بیرون آمدم.

بابا هم از اتاق بیرون آمده بود و کنار عمه ایستاده بود.

کامیار بدون معطلی دست بابا رو بوسید.

بابا: امیدوارم این سریع واقعا پشیمونم نکنی.

کامیار: به روح پدر و مادرم قسم که خوشبختش می‌کنم عمو.

با اشتیاق وصف نشدنی به کامیار خیره شدم.

نگاه دلبرانه ات

عجیب عاشقم می‌کند.

و من غرق می‌شوم در دایره ی
سیاهِ چشمانت

کاش عشقِ تو آغوشم را

وقفِ عاشقانه هایت نماید

ومن درحصارِ بازوانت

ڪعبه را معنا کنم .

( عذر می‌خواهم بابت تاخیر در پارت گذاری، کمی گرفتار شدم. کامنت یادتون نره اگه مثل همیشه حمایت کردید و ویو یالا بود انشاالله فردا حتما یه وترت طولانی و غافل گیر کننده و هیجانی می‌دم ❤️❤️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
5 ماه قبل

اوللل.الان میرم.میخونم.🤗

camellia
camellia
5 ماه قبل

خواهش میکنم.نیاز به عذر خواهی نیست.دسست درد نکنه.😘کاش هر روز همین قدر بزارید.😉من به این هم راضیم.🙃😅

camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

انشاالله که گرفتاری بد نباشه.خیر باشه خانم.لطف میکنی.😘

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

موفق باشی نویسنده عزیز چه چیزی باعث عذاب وجدانش شد؟

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

حمایییتت❤🥰

لیلا ✍️
5 ماه قبل

همینم قشنگ بود لذت بردیم از قلم زیبات👌🏻😊 اینا به نظرم تا پیری هم با هم اختلاف دارند ولی کنار هم عاشق میمونند و زندگی واقعی یعنی این:))

Tina&Nika
Tina&Nika
5 ماه قبل

من میخواممممم خیلی قشنگ بود ❤️

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

💜💜💜

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

شعرای اخر رمانت خیلی جذابه برام
خسته نباشی🫂
حمایت

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x