رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۷

4.4
(21)

سلطانی وارد خانه می شود و نیروهای پلیس،پوریا و سهراب را می برند.

رو به سپهر می پرسد:

– ازون عتیقه چیزی دیگه دستتون نیست؟

سپهر با کمی فکر پاسخ می دهد:

– نه

سلطانی- دست رهام چی؟

دوباره جواب قبلی را تکرار می کند.

سلطانی سری به تائید تکان می دهد و با لبخند می گوید:

– دیگه راحت شدیا!

به شانه سپهر می زند و هم را در آغوش می گیرند.
دیگر بهانه ای برای دیدار نداشتند.

بعد از خروج سلطانی، تا چند دقیقه هیچکس حرفی نمی زند.

رهام نفسی آزاد کرد و زمزمه وار گفت:

– تموم شد

سارا دست آتوسا را می گیرد و باهم وارد خانه می شوند.
دورهم کنار کرسی می نشینند.
رو به سارا می گوید:

– میشه به خانوادم زنگ بزنی؟

سارا گوشی را از جیبش در می آورد و دستش می دهد.
خاله بی رمق سفره را پهن می کند.
انگار اتفاقات بد اشتهایشان را کور کرده که هیچ کس میلی به خوردن ندارد!

سپهر خیره به تلویزیون لب می زند:

– خودم می رسونمشون زنگ نزنین

با مکث و نیم نگاهی به سپهر،گوشی را به دست سارا می دهد.

خاله آرام‌می گوید:

– بیاین یه چی بخورین تا جنگ بعدی شروع نشده!

رهام خنده ای می کند که شانه هایش می لرزد.
با بسته شدن چشم ها و باز شدن لبش انگار قلب آتوسا یخ می زند.

این پسر حتی اگه قاتل زنجیره ای هم بود اما عاشق کردن را به خوبی از بَر بود!

با بلند شدن رهام و سپهر به قصد خوردن شام، سارا بازوی او را کمی می کشد تا سر سفره بنشینند.

آن بی اشتهایی با لقمه اول رفت!

رهام با بهت داد می زند:

– تو درست کردی؟

سارا لحظه ای به طعم غذا شک می کند و با تردید جواب می دهد:

– آره.. بد شده؟

رهام شگفت زده با نگاه به ظرف بزرگ سالاد الویه خطاب به سارا گفت:

– دیگه باید شوهرت داد!

و رو به سپهر ادامه می دهد:

– میرم فوادو بیارم بچه پاک شده

سپهر جوابش را با چشم غره ای می دهد.

بی خیال نگرانی های تلخ ذهنش در گوش سارا با شیطنت پچ می زند:

– فواد کیه؟

سارا – چرت میگه فواد بچس!

با گونه های سرخ نه از خجالت بلکه از خنده نگاهی به رهام می اندازد و با حرص می توپد:

– ببند دهنتو دیگه!

رهام با دهان پر فقط چشمانش را مانند مهتابی نیم سوز تکان می دهد.
این حرکتش دخترها را به خنده می اندازد و سپهر پیش دستی می‌کند:

– این رفیق من نیستا!

خاله با دیدن جو صمیمی بچه ها لبخندی می زند.
یک موقعی هم او با خواهران و برادرانش از این شوخی ها می کرد اما الان، یکیشان که به خارج رفته و اصلا خبری نمی گیرد آن یکی هم هرازگاهی تلفنی و خواهر دیگرش فوت شد و بچه هایش ماندند برای او یادگاری!

ساعت از دو گذشته بود و همه شان خسته خوابیده بودند.
فقط او بود که زیر نور مهتابی از پنجره به خانه می تابید، نماز می‌خواند.
نمازی به شکرانه سلامتی خودشان.

سلام را که داد حس کرد کسی در کنارش نشست.
سر چرخاند و گفت:

– نخوابیدی مادر؟

رهام به همراه بالا انداختن سرش، نوچی کرد و زمزمه کرد:

– از فکرش خوابم نمی بره!

با لبخند خیره به او پرسید:

– فکر کی؟

زبان روی لب کشید و جواب داد:

– همین دختره…همین دیگه!

نگاه پر پرسش خاله باعث شد با استیصال بگوید:

– آتوسا خانوم

لبخند شیرینی روی لب های خاله نقش بست.
لب زد:

– عاشق شدن که عیب نیس همچین میگی!
راست و پوست کنده بگو عاشق شدی جونت دراومد

رهام نگاه درمانده اش را به خاله می دوزد و می گوید:

– چون نمیشه…خودشم بخواد خانوادش نمیزارن

با حرص اضافه می کند:

– مخصوصا اون داداشش!

خاله جانمازش را جمع می کند و رو به او می نشیند.
قصه او هم کم از ماجرای خودش و حاجی جانش نداشت!
با یادآوری خاطرات شیرین لب باز می کند:

– یه موقعی من و حاجی دیگه دورانی داشتیم

رهام با تک خندی می پرد وسط حرفش می پرید:

– عاشقی دیگه!

با تسبیح سبزش به بازوی رهام می کوبد و تشر می زند:

– خجالت بکش بچه عه!

بعد از چندی که به‌ سکوت می گذرد ادامه می دهد:

– حاجی یکم همچین حرف زور بارش نمیشد واسه همین همیشه یه خط و خشی رو سر و تنش چراغ می داد
تا اینکه یه روز یه موتوری افتاد دنبالم
خدا رحم کرد حاجی اونجا بود خدابیامرز یه تنه همرو فراری داد
بحث خواستگاری که شد اولین نفر حاجی در خونمون سبز شد
انقدر رفت و اومد و خواستگارامو پروند خلاصه بابام آب پاکیو رو دستش ریخت که من دختر به بزن بهادر نمیدم

رهام سعی می کرد نخندد به ذوق خاله تا یک وقت به تمسخر برداشته نشود.

خاله در آخر گفت:

– هیچی دیگه خلاصه حاجی با اون ریش و پشم بورش اومد خواستگاری من اونم با هزار تعهد و ضمانت
حالا بگو ببینم تو در حد این حاجی مایی؟

می خندد و پاسخ می دهد:

– حاجی شما رو دست این سعیدم زده!
نه اونقدرام نه فقط این جریان غیب شدن چند روزه ما یه سرش به من بر می گرده
راستش من یه بچه دارم از خودم نه!
از یکی از دخترای فامیلمونه که مجبور شدم ازش بگیرمش
ینی خودش آوردش

هر جمله ای که می‌گفت، پشت بندش توضیح می داد و شفاف سازی می کرد.

سر و ته قضیه را هم آورد و چشمان خاله از حدقه بیرون زد!

انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بود.

نگاهش را از روی گل قالی به چهره مضطرب رهام دوخت.
هیچ پیشنهادی به ذهنش نمی آمد!

آهسته گفت:

– مادر اوضاعت خیلی نمیدونم چی بگم خب با خودش صحبت کن شاید…شاید اونم دلش پیش تو گیر کرده باشه

خواست آب بخورد ولی انگار سیراب شد!
دست روی قلب بی قرارش گذاشت.
کاش می توانست جیغ بزند!
دلش می‌خواست از پس دیوار راهرو در آمد و رو به روی رهام می نشست.
اما از تصور اینکه او هم ابراز علاقه کند گر گرفت!
دو دست روی دهان گذاشت تا صدایش بیرون نرود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

امان وصد امان از دل این دو گنجشک عاشق کی بهم ابراز علاقه کنن ومن راحتشم کیفی نمیدونم مررررسی نرگسی 🥰🥰🥰🥰

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ومن بی فروغ منتظرم 🤩🤩🤩🤩🤩🤩

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x