⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿17و𝒑𝒂𝒓𝒕16✿
════════════════
قلب دخترک ب تپش افتاد!ب یاد نمی آورد تابحال
انقدر خوشحال بوده باشد!باصدای والریارشته افکارش پاره شد:
والریا-راستی…این دستبندم مال ویانه!بیا میخوای میدمش ب تو
تاخواست آن را ازدستش بگیرد،ارلین دستبند را
ازدستان والریا قاپید و بادو ازآنها دور شد و از دور با
صدای بلند رو ب آنها گفت:
ارلین-مال خودمه نمیدمش ب کسی
ساتیا دنبالش راه افتاد و سعی کرد دستبند را از
دستش بیرون بیاورد اما مگر میشد؟
ساتیا-این دستبند مال منه بدش ب من!
ارلین-کی گفته ماله توئه؟والریا دوست صمیمی منه و
اونو میده ب من نه تو!
والریا-ارلین من اونو دادم ب ساتیا نه تو!
ارلین-من دوست صمیمی توام!تواونو میدی ب من
حق انتخابم نداری،منم در ازاش یکی دیگه میدم
بهت،ساتیا ک چیزی از دستش بیرون نمیاد پس
میدیش ب من!
ساتیا-میخوایش چیکار؟بعدشم مگه زوریه والی اونو داده ب من!
ارلین-هرچی نباشه مال ویانه ک دخترخاله سورنه ینی
چی میخوایش چیکار،این واسه من ارزشمنده!
ساتیا-خب تو چیکار ب سورن داری؟
ارلین-دوسش دارم اونم منو دوس داره!
ساتیا-چی میگی واسه خودت؟بدش ب من اونو
ارلین-شرط دارم!
ساتیا-چه شرطی؟
ارلین-در ازاش بهم گردنبند و گوشواره هات و اون
عروسک خرسیه رو میخوام!
ساتیا ک ازاین همه پررویی دخترک مات مانده بود با
تعجب خیرهی ارلین شد،ازوقتی ک مادر گردنبند و
گوشواره های ستارهای شکلِ نقره را برایش خریده
بود،ارلین گیرداده بود ک از آنها خوشش آمده و باید
آنها را ب او بدهد،اما ساتیا بارها ب او گفته بود ک
هدیهی مادرش است و دخترکِ نفهم درکش
نمیکرد،عروسکِ خرسی ک خالهاش برای تولد4سالگی
ساتیا ب او هدیه داده بود و هنوز هم نگهش داشته
بود را هم دیده و آن را پسندیده بود و بارها تلاش
کرده بود عروسک را ازساتیا بگیرد و چندباری هم
خواسته بود آن را بدزدد اما موفق نشده بود!باصدای
والریا دخترک ب خود آمد…
والریا-دستبندو بده ب ساتیا
ارلین-شرطو گفتم!
ساتیا-خودتم خوب میدونی ک اونا هدیهان!واسه من باارزشن
ارلین اما باکمال پررویی رو ب والریا کرد و ادامه داد:
ارلین-پس تو باید واسم دستبند و گردنبند بخری اونم با سلیقه خودم
والریا پوفی کشید و ناچار لب زد:
والریا-باشه!فقط اونو بده ب ساتیا
دخترک ک دید ب خواستهاش رسیده دستبند را
سمت ساتیا گرفت و بالحنی ک سعی میکرد مهربان
باشد و ساتیا را تحت تاثیر قرار دهد بالبخندی ملیح آرام پچ زد:
ارلین-بیا مال تو،خیلی برام باارزشتر از همهی اون
چیزایی ک گفتم هست!ولی چون دوست دارم میدمش ب تو
ساتیا با چشم غرهای آن را از دستش قاپید و دستبند
را در دستش انداخت!دستبندی ک قرار بود سالها
وفاداریِ ساتیا را ب رُخ بِکِشد!
ارلین-فردا برام دستبندرو میگیری!دیربشه دستبندو تو
دستای ساتیا خراب میکنم!
روزها پشت سرهم میگذشتند و ساتیا هنوز دستبند
را ازدستش بیرون نمی آورد!چند روز بعد آرتیا از
دخترک معذرت خواهی کرد و گفت این حرفش فقط
شوخی بوده و هیچ چیزی نیست ک ازاومخفی کرده
باشند و ساتیا درجواب گفت من چیزی را میخواستم
ک آن را فهمیدم،ازطریق کسی ک سورت خیلی خوب
اورا میشناسد!باهمه اصرار های آرتیا،ساتیا چیزی
ازاین موضوع ب آرتیا نگفت و سکوت
کرد،گذشت…یک شب ک سورن،دانا،ساتیا و
خواهرکوچکش ستا بیرون بودند سورن بعدازکمی
درددل اتفاقی گفت ک فردا میرود اما ساتیا نپرسید
کجا!ب همین دلیل ازروی کنجکاوی از والریا خواست
تاازاو بپرسد ک کجا میرود!خودش هم ک مادرش
صدایش کرده بود رفت تا ب کارهای خانه برسد تا
مهمان ها بیایند،از طرفی خوشحال بود چون امشب
پسرداییاش دیان ک از دوستان سورن بود میآمد!
زیاد نگذشت ک زنگ خانه ب صدا درآمد…دخترک
خیال کرد مهمانهایشان هستند اما بادیدن والریا
استرس ب جانش افتاد!خواست سمت در برود اما
سایدا مانعش شد!
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(اعتراف میکنم این رمان،داستانِ زندگی خودمه🙂)
(نظراتتون رو حتما بگین بهم✨️)
خسته نباشی عزیزم.
داستان زندگی خودته!
خیلی جالب شد که❤️
سلامت باشی مائده جان❤️✨️
اهوم🙂خوشحالم ک برات جالبه❤️🩹
رمان خیلی قشنگی هستش و به خصوص که حالا میدونم از روی واقعیت نوشته شده بیشتر برام جذاب هستش
دوست دارم ادامه اش رو هم سری بخونم
خسته نباشی
مرسی خوشحالم ک براتون جذابه🙂🤍
داشتم هرروز مینوشتمش دیگه گفتم چرا نذارمش سایت😂
حالا ادامش ی بلاهایی سرم میاد ک نگم
سلامت باشی✨️🌹ممنون ازحمایتتون
حمایتتت🧡
چشممم🙂🩷
خیلی وقته فرستادم پس چرا تایید نمیشههه الان هزار تا پارت دیگه میاد بعدش🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
خسته نباشی ایلی جون
از الان که گفتی واقعیته بیشتر مشتاقم برای ادامه ش❤❤
سلامت باشی ادا جان💋✨️
مرسییی گلم🫂❤️🩹