رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت بیست و سوم

4.7
(23)

رنگ از رخش پرید و بهت زده به او نگاه کرد……سهیل الان چه گفت؟
او دیگر از کجا می‌دانست؟!
_چی؟
سهیل به خنده افتاد
_آخ آخ……اینو نمیخوای بدونه نه؟……ببخشید دیگه من یکم فضولم
کنجکاو شدم رفتم تحقیق کردم!
یک ان ماهرخ جیغ کشید و اورا متوجه ی حضورش کرد، فراموش کرده بود که دخترک هم آنجاست و باید از او مراقبت کند.
با دیدن مردی که بازوی ماهرخ را گرفته است اخم هایش در هم رفتند و با جدیت لب زد:
_ولش کن!
نیش سعید باز شد…..با خوشحالی از روی زمین برخاست و رو به محافظش لب زد:
_نخیر ولش…..
حرفش تمام نشده بود که سهیل به سمت مرد هجوم برد و او را با یک حرکت از ماهرخ جدا کرد و به زمین پرتش کرد، خودش هم روی تنش خیمه زد…..زخم هایش تیر کشیدند اما بدون توجه به دردش با عصبانیت غرید:
‌_مگه به تو نگفتم ولش کن؟!
گفتم ولی گوش نکردی
محکم در صورتش کوبید و اخ مرد به هوا رفت.
_گفتم اگه نوک انگشت یکیتون بهش بخوره نمیزارم جنازشم سالم باشه…..من آدمی نیستم فقط حرف بزنم اینو بدون!
مشت کوبید نه یک بار نه دوبار بلکه چند بار……سعید وحشت زده خطاب به محافظ بعدی لب زد:
_کریم بگیر اینو الان میکشش…..وایسادی چرا؟
سهیل سرش را چرخاند و رو به ماهرخی که چهره خون آلود مرد را تماشا می‌کرد لب زد:
_برو بشین تو ماشین
گیج نگاهش کرد.
_ها؟
‌_بروبشین توی ماشین نه و اما و اگرم نداریم!
دخترک سر تکان داد و خواست برود اما سعید مانعش شد! همینکار لازم بود تا سهیل وحشی تر بشود و از روی مرد بلند شود…….سعید میدانی مردی که با او طرف هستی به کسی رحم نمی‌کند پس چرا بیخیال نمیشوی هان؟
_اون دختر میره توی ماشین میشینه تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
دستش را گرفت و به سمتی پرتش کرد، با پایش به پهلویش کوبید……سعید از درد به خودش پیچید و سهیل با گرفتن یقه اش دوباره از روی زمین بلندش کرد.
پهلو و قلبش تیر کشیدند…..چهره اش کمی از درد جمع شد ولی نگذاشت سعید متوجه شود.
_خیلی دلم میخواد دندوناتو توی دهنت خورد کنم ولی حیف که جاش نیست!
منطقه خلوته ها ولی میدونی جاش نیست!
سعید با ترس زمزمه کرد:
_کریم واسه چی وایسادی مثل مجسمه رفیقتو نگاه میکنی بیا به من کمک کن احمق
کریم هول شد…..دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و چاقویی را از آن بیرون کشید.
ماهرخ با دیدن چاقو درون دستش هشدار داد…..کریم سمتش هجوم برد اما او به موقع چرخید.
اما بدشانس سعید بود!
بدشانس او بود که با چرخیدن سهیل او نیز چرخید و چاقو در پهلو اش فرو رفت.
درد در بند بند وجودش پیچید……حتی آخ هم نتوانست بگوید.
سهیل یقه اش را ول کرد و زمین افتاد.
حال اینبار مردی را که کتک زده بود سمتش آمد و با هم دست به یقه شدند.
ماهرخ سریع خودش را به ماشین سهیل رساند و داخل ماشین قایم شد و از دور به تماشای آنها پرداخت، تا به حال در زندگی اش اینگونه نترسیده بود، شانس آورده بود که سهیل به موقع خود را رسانده بود.
مرد سهیل را عقب هول داد…..بی تعادل عقب رفت و زمین خورد…..آخ آرامی از بین لب هایش بیرون آمد که به گوش آن آدم نرسید.
قلبش تیر کشید اما کم نیاورد و اسلحه اش را از پشت کمرش بیرون آورد.
_یه قدم دیگه به طرفم بردار تا مغزتو متلاشی کنم!
صدای وحشت زده کریم بلند شد.
_سمیع داداش ولش کن آقا سعیدو باید ببریم بیمارستان بعدا میایم سراغ دختره
سمیع چرخید و لب زد:
_نه اگه بریم…..
_بحث نکن بابا من اینجا دارم از ترس سکته میکنم تو که بهش چاقو نزدی!
نگاهی به سعید که از درد به خودش می‌پیچید انداخت و به ناچار سر تکان داد.
رفتنشان را که تماشا کرد از روی زمین بلند شد.
درد هایش بیشتر شدند…..دکتر گفت مراقب خودش باشد ولی نبود!
درد پهلویش بیشتر آزارش میداد.
به سمت ماشین رفت و در آن را باز کرد.
با نشستن او ماهرخ نگران لب زد:
_چیشد؟ رفتن؟
سرش را روی فرمان ماشین گذاشت…..جوابش را نداد، رنگش پریده بود و نفس هایش نا منظم از سینه خارج می‌شدند.
ماهرخ که حالش را دید دستش را روی شانه اش گذاشت و لب زد:
_سهیل؟….خوبی؟
نگاه عصبی سهیل که به سمتش چرخید دستش را پایین انداخت
_ببخشید….اقا…..
سهیل صاف نشست و نگذاشت حرفش تمام شود…..غرید:
_تو غلط کردی وقتی من اجازه ی کار کردن داخل مزرعمو بهت ندادم داخل مسائلش دخالت کردی!
آخه به تو چه ربطی داشت که بار به دستم رسیده یا نه؟
آنقدر حالش بد بود که چهره وحشت زده دخترک را نمی‌دید….به او توپید به جای اینجا حالش را بپرسد!
ماهرخ سر پایین انداخت و چیزی نگفت، در این موقعیت حرف زدن هم از نظرش کار درستی نبود.
او که ماشین را به حرکت در آورد سر بلند کرد و بهت زده لب زد:
-من با تو جایی نمیاما خود…..
با نگاه خسته ی سهیل ساکت شد، نمی‌دانست دلیل حال بدش چیست اما ترجیح میداد چیزی نپرسد.
_میریم عمارت باهات کار دارم

طول و عرض عمارت را چند بار طی کرد، وقت هایی که عصبی بود همیشه راه می‌رفت تا افکارش را سروسامان دهد.
اعصابش بهم ریخته بود…..برادر زاده کله شقش از بیمارستان بیرون آمده بود و رفته بود سراغ ماهرخ پناهی!
همان دختری که گفت می‌تواند در مزرعه کار کند بدون نگرانی از رفتار سهیل…..ولی چه حیف که یادش رفته بود مسئله را با سهیل در میان بگذارد و دیگر دیر شده بود برای حرف زدن!
اما این مهم نبود…..مهم این بود که او پیش دخترک رفته بود چیکار؟
همان لحظه در اتاق باز شد و سهیل داخل آمد.
_من برگشتم!
با دیدنش اخم کرد و دندان سایید.
_پسره ی احمق! من برگشتم و کوفت!
واسه ی چی از بیمارستان اومدی بیرون؟
حالا بیرون اومدنت از بیمارستان به کنار چرا رفتی سراغ اون دختره؟!
_اگه قراره یه مشت چرت و پرت بارم کنی تا برم؟!
_چیزی نگو سهیل! فقط جواب منو بده!
ابرو درهم کشید.
_نه تو جواب منو بده! واسه چی اون دختره رو بدون اجازه ی من داخل مزرعه خودم استخدام کردی؟
چرا اجازه دادی بیاد و خودشو توی دردسر بندازه؟ میدونی به خاطری کاری که کرده الان هومن دنبالشه؟!
شاهرخ به وضوح جا خورد……هومن کاشانی دنبال پناهی بود؟
چرا؟ به چه دلیل؟
دخترک چیکار کرده بود مگر؟
کلافه دستی به موهایش کشید…..البته کلافه نبود…..بیشتر از دردی که داشت عاصی شده بود.
_خب شاهرخ تو نمیگی واست شر میشه اگه هومن بلایی سرش بیاره؟
کلمات را تقریبا به زور بیان می‌کرد……شاهرخ با قدم های بلند به او نزدیک شد.
_با…..باشه بعدا به اون رسیدگی میکنیم ولی بگو با دختره چیکار داشتی؟
سهیل جوابش را نداد، پهلویش درد می‌کرد و شاهرخ روی اعصابش راه میرفت.
_با تو ام پسر
حرفی نزد و شاهرخ بلند تر داد زد:
_دِ جواب بده دیگه…..با دختره چیکار داشتی؟یعنی اینقدر کارت مهم بود که از بیمارستان اومدی بیرون؟
اگه بلایی سرت میومد چی؟
سرگیجه بهش دست داده بود و حتی با اینکه شاهرخ فریاد می‌زد چیزی از حرف هایش را نمیفهمید…..مثل اینکه بلایی هم سرش امده بود شاهرخ خان صدر!
دقت کن……رنگ پریده و حال زارش را ببین……وقتی دیدی دیگر سرش داد نمیزنی!
که همان طور هم شد…….نگران نگاهش کرد و آرام تر از قبل لب زد:
_سهیل؟
خوب نیستی نه؟چت شده؟
دستش را روی پهلواش گذاشت و با درد چشم بست.
شاهرخ به پهلو اش خیره شد…..تیشرت مشکی به تن داشت و درست نمیتوانست ببیند خونی هست یا نه؟!
با نگرانی به او نزدیک تر شد و خواست دهان برای حرفی باز کند اما قبل از آن سهیل روی دست هایش آوار شد!
وحشت زده نامش را صدا کرد.
_سهیل؟
…..
_خواهش میکنم حرف بزن پسر!
دستش پایین تر امد و وقتی روی پهلویش قرار گرفت خیسی خون را حس کرد!
درمانده چشم بست.
_باز چیکار کردی خدا میدونه!

به مرد مقابلش چشم دوخت، نمی‌دانست تا این حد حالش بد است.
عذاب وجدان داشت، اگر بلایی سرش می آمد نمی‌توانست خودش را ببخشد…..احساس میکرد به خاطر اینکه سهیل او را نجات داده است این بلا سرش آمده و تقصیر اوست.
ذهنش مشغول بود، به این فکر می‌کرد داخل درگیری این بلا سرش آمده یا نه؟
احتمالا نه…..کوروش گفته بود بخیه هایش باز شدند.
از قبل پس بلایی سرش امده بود…..و این درگیری……
نفسش را اه مانند بیرون فرستاد…..سر پایین انداخت و غر زد:
_وای چشماتو باز کن دیگه به اندازه ی کافی منو به غلط کردن انداختی بسه دیگه
_عه تو هم به غلط کردن انداخت نه؟
در همان حالت سرش را چرخاند و با بی‌حوصلگی به کوروش نگاه کرد.
_تو یکی دیگه دست از سرم بردار
دستش را درهوا تکان داد.
_نه بابا چی میگی تازه کار دارم باهات!
_بگو چیکار داری
سریع رفت سر اصل مطلب
_ماهرخ میتونی رابطه ی سهیل و سارا رو درست کنی؟
درست نشست و متعجب لب زد:
_چیشده مگه؟
خودش را روی مبل تک نفره کرم رنگ انداخت و لب زد:
_هیچی بابا سارا هرچی از دهنش دراومد بار سهیل کرد حالا اونم باهاش لج افتاده نمیخواد ساری جونو ببینه
به خاطر همین به تو گفتیم حواست به سهیل باشه چون اگه یه وقت بهوش بیاد اونو ببینه خفش میکنه!
ماهرخ خندید
_وای….سهیل روی سارا دست بلند کنه یا خفش کنه؟……نه عمرا، محاله!
کوروش سر بالا انداخت و نچی کرد.
_اتفاقا باید باورت بشه چون دقیقا همین طوریه!
شالش را مرتب کرد و لب زد:
_میگم حالا سارا کجاست؟
_پیش کاوست
حرصی سرش را تکان داد و با پایش روی زمین ضرب گرفت.
_لامصب داداشم فداکار شده همه تحویلش میگیرن منم اضافیم!
ماهرخ خندید…..از کوروش خوشش می آمد.
ادم شوخ و بامزه ای بود!

سارا غمگین نگاهش را دزدید و سر تکان داد.
_اهوم….سهیل دیگه نمیزاره ببینمش
_نگران نباش خوشگلم درست میشه
چشم بست و قطره اشکی روی گونه اش سر خورد، کاوه با لبخند دست های‌ را باز کرد و به او اشاره کرد نزدیکش بیاید.
سارا بلند شد و روی تخت نشست…..سرش را روی سینه ی کاوه گذاشت.
_اگه منو نبخشه…..من…من داغون میشم کاوه!
دستش را نوازش وار روی سرش کشید
_ناراحت نباش عزیزم…..سهیل از سر عصبانیت حرفی زده مطمئنم بعدش خودشم پشیمون میشه
_میترسم کاوه….میترسم دیگه رفتارش مثل قبل نشه! میترسم منو از خودش برونه!
_نترس….در عوض از شر غر زدناش خلاص میشی
میان ناراحتی خندید و باعث شد کاوه لبخند پرنگی بزند.
با صدایی لرزان لب زد:
_من نمیتونم….نمیتونم بدون اون و تو زندگی کنم
سهیل تنها کسیه که از خانواده ای که حتا درست به یادشون ندارم برام باقی مونده، باورت میشه من اصلا مامانمو به یاد ندارم؟
سهیل همیشه میگه من شبیه اونم، میگه مامانمون خیلی خوشگل بوده
دوباره بغض بود که به گلویش چنگ انداخت.
_میدونی من…..من دلم میخواد الان می‌بود و بغلم می‌کرد….بغلم میکردو با محبت مادرانش قلبمو آروم می‌کرد کاوه!
محکم تر بغلش کرد و غمگین چشم بست، طاقت نداشت ناراحتی او را ببیند.
_برو سارا…..برو پیش سهیل و باهاش حرف بزن‌
_نمیشه
_چرا؟
‌_سهیل امروز از بیمارستان اومد بیرون و نمیدونم چیشد که باز بیهوش آوردنش بیمارستان، هرچی به کوروش میگم درست حرف نمی‌زنه چون شاهرخ نمیزاره
تازه ماهرخ هم باهاش بوده…..الانم پیش سهیله
کاوه هیچ نگفت……سارا چشم بست و در فکر فرو رفت.
یعنی اگر با برادرش حرف می‌زد او می‌بخشیدش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x