رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۵

4.5
(33)

ی تک بوق زد که به طرفش رفتم و نشستم داخل ماشین.حرکت که کرد نگاهم رو دوختم به خیابون ها مثل تمام این روز ها داشت بارون میومد..کاش حداقل الان میشد بریم زیر بارون..
عاشق بارون بودم خب..آریا ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد،سوالی بهش نگاه کردم که گفت
_الان بر میگردم
پیاده شده و رفت سری..حواسم معطوف بیرون بود که ی دقیقه ای برگشت
دوتا لیوان مقوایی دستش بود یکیش رو گرفت سمتم
_بیا
لیوان رو از دستش گرفتم..بوی خوش قهوه به دماغم خورد
_گاهی وقتا میام از این پیرمرده میگیرم.
_ممنون
دیگه هیچ حرفی نزد و تا تموم شدن قهوه همون جا موندیم و بعدش حرکت کردیم
دوباره جلوی در نگه داشت
_دستتون درد نکنه..بفرمایید داخل
_مرسی
خواستم پیاده بشم که گفت
_فردا بی کاری؟
فردا جمعه بود یکم که فکر کردم گفتم
_آره بیکارم
ی چشمک زد و گفت
_فردا نهار حاضر شو‌ بریم بیرون..جایزه ات
سری گفتم
_باور کنید من شوخی کردم
_میدونم خودم میخوام جایزه اتو بدم
سرمو انداختم پایین که به در اشاره کرد
_حالاهم… خدانگهدارت برو پایین
خدافظ زیر لبی گفتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
مامان و خاله لعیا (مامان پروانه) خونمون بودن سلام دادم رفتم اتاقم استراحت کنم سردردم حداقل سری خوب بشه
———-
همون طور با وسواس عجیبی تا کمر تو کمد دنبال لباس می‌گشتم..برمیداشتم نگاه میکردم و دوباره پرت میکردم تو کمد که بالاخره چیزی که میخواستم رو پیدا کردم.پالتوی شیری رنگم رو‌ برداشتم و جلوی آینه ایستادم..خوب بود
شلوار مشکی چرم و پوشیدم و رفتم پایین.. کسی خونه نبود به طرف جا کفشی رفتم و پوتین های مشکی مو پوشیدم..آریا گفت میاد دنبالم..سری زدم بیرون که بالاتر ماشینشو دیدم..ساعت ۲ بود در رو باز کردم و نشستم
_سلام
_ چه عجب سه ساعته پیام دادم
با خجالت گفتم
_ ببخشید
آریا که انگاری انتظار نداشت بگم ببخشید چند لحظه خیره نگام کرد که کم مونده بود زیر نگاهش ذوب بشم.
استارت زد و راه افتاد
هوا ابری بود..بعد نیم ساعت بالاخره ماشینو نگه داشت
_پیاده شو
رستورانی که رفته بودیم وسط شهر بود جایی که تا به حال نیومده بودم
اطراف پر بود از مغازه و آدمایی که در رفت و آمد بودن..جای شلوغی بود
وارد رستوران شدیم..جای کوچیک ولی تمیز و زیبا بود..کنار آریا پشت میز نشستم که همون لحظه گارسون اومد
_ سلام..خیلی خوش اومدین چی میل دارین؟
آریا نگاهشو دوخت بهم
_از خانم بپرسید
طبق عادت همیشه گفتم
_ جوجه کباب
گارسون: بله..شما چی آقا؟
_منم همون جوجه..
گارسون چشم گفت و رفت..صدای رعد و برق آسمون نشون از بارون میداد.
_میخوای بعد نهار بریم قدم بزنیم؟
بدون توجه به هیچ کس دستامو بهم کوبیدم و با ذوق آشکار گفتم
_ایول..عالیه میشه
آریا چشم غره ای بهم رفت که ساکت شدم.

( منتظر نظرات همه تووون هستم..😊)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
8 ماه قبل

بارون و رستورااننن
عالی بود

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

بریم که قدم بزنیم اتفاقا امروزم هوا بارونی بود رعد و برق میزد نکنه همشهری منن

تارا فرهادی
پاسخ به  Fatemeh
8 ماه قبل

واای که دلم لک زده واسه یک ساعت زیر بارون قدم زدن🥲

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

اینجا الان چند روزه که بارونه شبیه پاییز شده جون میده بری بیرون واسه عکاسی

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

آره اصلا امسال آرزو میکنیم یه بار هوا گرم باشه مثل تابستون واقعی… کولرا بیکارن😂

ولی خب من عاشق بارونم و این هوا باب میلمه

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود مهسا جانم موفق باشی‌♥️♥️

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

واااای تورو خدا طولانی تر کن ما طاقت نداریم کههه😍😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

من که زود پارت میدم😂😅ممنون❤😊

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

آها😂
چون خودم سر کوتاه بودن پارت بقیه خیلی فشار میخورم پارت های خودم این مدلیه😂🤣❤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

منم بارون میخوام سعید ژووووون🥲
من و یاد بارون انداختی بعد خودت در میری🥲🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x