رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۱

4.9
(24)

از حرف های ریحانه چیزهایی دستگیرش شد و توانست آیدی سارا را پیدا کند
باید یه ارتباطی با سارا می گرفت

بعد از خداحافظی از خانه ریحانه خارج شد و سمت خانه خودشان راه افتاد

به محض رسیدن کفش هایش را همانجا دم در رها کرده و وارد اتاقش شد

وارد صفحه اینستاگرام سارا شد
چیزی جز یک عکس نبود که آن هم مربوط به یک سال پیش بود

پیام داد به زبان انگلیسی و بلند شد
لباس هایش را عوض کرد

صدای مادرش را از هال شنید

مامان _ عروس خانوم بیا بیرون محض رضای خدا یه کمکی برسون

در اتاق را باز کرد و شروع به خواندن کرد آن هم با صدای بلند

_ امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام!

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

خواب است و بیدارش کنین…

مست است و هشیارش کنین!

گویید فلانی اومده آن یار جانین اومده…

گردنش از پشت اسیر دستان ارمیا شد

ارمیا _ وقتی لنگاتو به دستات گره زدم پاپیون کردم به گردن اون یار جانیت دیگه غار غار نمیخونی

درد داشت اما ریسه وار می خندید
شروع کرد دست زدن

_ کلاغه میگه غار غار مامانش میگه زهرمار باباش میگه ولش کن چادر سیا سرش کن از خونه بیرونش کن

ارمیا گردنش را ول کرد و خیره مادرش شد

ارمیا _ مامان مطمئنی سر زا این مخش جا نمونده ؟

مادرش دمپایی کنارش را سمت ارمیا پرتاب کرد

مامان _ مخش جا مونده چیه ؟ تو خودت خیلی سالمی که رو این عیب میزاری؟

_ راست میگه مامان مخ معیوب خودتو نمی بینی که رو من عیب میزاری ؟

موهای بازش را در هوا چرخاند و شروع به رقص شانه کرد
با کشیده موهایش توسط ارمیا جیغی کشید

_ آیییی ول کن دو روز دیگه خواستگار دارم مادرشوهرم بگه چرا عروسم کچله تو جوابگویی؟

ارمیا _ مامان ببینش چقدر پروعه !

_ به زینب میگم قبولت نکنه

در آنی موهایش را رها کرد و بوسه ای بر فرق سرش زد

ارمیا _ الهی بمیرم برات دستم گیر کرده بود نمیخواستم بکشم که

_ آره ارواح عمت داشتی موهامو با پیاز و ریشه از جا می کندی بعد دستت گیر کرده بود ؟!

ارمیا _ خا دیگه حالا دو تار کنده شد تا هفته دیگه درمیاد

مامان _ بیاین این سفره رو پهن کنین انقدر تو سروکله هم نزنین

آرمان که تازه از اتاقش درآمده بود و قیافه طلبکاری گرفت

آرمان _ مامان ؟

مامان _ بله ؟

آرمان _ چرا واسه من نمیگیری ؟

مادر که انگار گیج شده بود کفگیر را روی میز گذاشت

مامان _ چیو بگیرم ؟

انگار خودش فهمید منظور آرمان چیست
در حالی که سفره را پهن میکرد رو به مادر کرد

_ هاااا مامان اینم زن میخواد وای مامان اون روز رفتیم کوه یه جوری به ستاره نگاه می‌کرد…

ادامه جمله اش با خوردن بسته دستمال کاغذی در سرش تمام شد

آرمان _ تو دهنتو ببندی نمیگن لالی! مامان این داره عروس میشه منم قل همینم باید واسه من زن بگیرین وگرنه نمیزارم این عروس بشه

پدرش در خانه را بست و وارد خانه شد
پلاستیک های خرید را روی میز گذاشت و داخل سینک دستانش را شست

بابا _ باز چه خبره جلسه انجمن گرفتین ؟

ارمیا درحالی که تخمه میخورد و کوه عظیمی از پوست تخمه درست کرده بود جواب پدر را داد

ارمیا _ ازدواج

بابا _ هیچکدومتون نه عروس میشین نه دوماد

ارمیا _ با شما دوتاس پاشین برین درستونو بخونین

بابا _ نه اتفاقا با شمام هستم

ارمیا _ بابا من دارم پیر پسر میشم!

بابا _ دومادت کنم که یکی بزنی در گوش دختره باز منو این مامانت راه بیافتیم آخر عمری آشتی کنون راه بندازیم ؟

ارمیا _ نه اونی که میخوام بگیرم نمیتونم بزنمش

پارچ دوغ را سر سفره گذاشت

_ تو جرات داری زینبو بزن قشنگ کف زمین پهنت میکنه با پلنگ صورتیش آسفالتت میکنه

خنده بلند ارمیا بقیه را هم به خنده وا داشت

خیلی وقت اینطور نخندیده بودند
سر سفره نشستند و تا ته سفره را در نیاوردند از جا بلند نشدند
دعواهایشان هم که بر سر ته دیگ همیشه به راه بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣 تو سر عکس رمان پیر شدی نرگس

لیلا ✍️
4 ماه قبل

اینا هم که یکسره در حال کل‌کل و آتیش سوزوندن هستند😂 خداقوت نرگسی😍 میگم خوب شد تو تک فرزندی وگرنه زندگی واسه خواهر برادارات نمیزاشتی🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

من خواهر ندارم، بیا خواهر کوچیکه خودم شو😘😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

دو دسته هستند، خیلی‌هاشون آب‌زیرکاه و فضولن😂 من راضیم😍

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

دعواهاشون منو یاد خودمو داداشم میندازه و خیلی خوب میتونی تداعیشون کنی جنلات رو تو فکر خواننده خدا قوت😂👏❤❤

مائده بالانی
4 ماه قبل

قشنگ بود فضا صمیمی یک خانواده و شوخی هاشون واقعا گرم و دلچسب بود🌹❤️

ALA ,
4 ماه قبل

خیلی زیبا بود نرگس جان 😃
خسته نباشید

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x