رمان فرفری

رمان فرفری پارت 25

4.8
(20)

_سلام خانم حالت خوبه

_ممنون خوبم ببخشید باعث زحمت شدم

_زحمتی نیست خودم خواستم،اون چیه دستت؟

به دستم نگاه کردم دیدم لقمه هایی که علی داده رو میگه

_لقمه داداشم داده ولی من اشتها ندارم

_خب پس بده من که صبحانه نخوردم حسابی گشنمه

یکیش رو در آوردم دادم دستش

گرفتم لقمه به اون بزرگی رو تو سه تا گاز خورد

منم با دهن باز نگاه میکردم

حالا من بودم نصفشم نمیتونستم بخورم

دیدم قیافش یه جوریه انگار هنوز سیر نشده اون یکی رو هم دادم دستش

اونم سریع خورد

_دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
راستی علی چند سالشه

_علی ۸سالش هست

_خوبه خدا حفظش کنه خیلی لقمه خوبی درست کرده بود یادم باشه برگشتنی یه کادو خوب براش بگیرم

_نه لازم نیست ممنون

_میخرم رو حرفم حرف نزن

دیگه حرفی نزدم رسیدیم پاسگاه نزدیک

رفتیم برای شکایت دوساعتی معطل شدیم

کاراکه تموم شد فهمیدم اون طرف که اسمش اکبرهستش از بابا مدرک داره

اونم شکایت کرده پس قراره بابا هم بازداشت بشه

اگه نتونه پول بده که خب نداره بده

با حال بد سوار ماشین شدیم

تو راه برگشت آقا یه توپ فوتبال برای علی خرید این دفعه تا جلوی در اومد دیدم اونم پیاده شد

_میخوام توپ علی رو بدم

_باشه بفرمایید

کلید انداختم باز کردم درو یه یا الله گفتم رفتم داخل

دیدم علی تو حیاط تنها تا مارو دید بلند شد اومد جلو سلام داد

_آجی ایشون کیه

_بزار خودمو معرفی کنم اسمم آرشاویر هست تو هم علی هستی درسته؟

_بله خوش اومدین

_میای یه دست فوتبال بزنیم ببینم آبجیت راست میگفت که تو فوتبالت خوبه

هرکی بیشتر گل بزنه جایزه این توپ مال اونه

_باشه قبول

بعدرفت کتونی بپوشه آقا یه چشمک زد رفت بازی

فهمیدم خواسته اینجوری توپو بهش بده که داداشم ناراحت نشه

اونا که شروع کردن منم رفتم چایی بیارم

خوبه که امروز آقا اومد خیلی بهتر شد یکم حال وهوای خونه عوض شد

چایی گذاشتم ببرم حیاط که آقا در زد یا الله گفت

درو باز کردم اومد داخل

خوبه مامان اینا سر بساط نبودن اومد داخل یه سلام داد

به بابا دست داد ومشغول احوال پرسی شد

رفتن نشستن خوبه که بابا آبرو داری کرد

چایی رو برد سمت حال خونه تعارف کردم

نشستم یکم که آقا نشست بعد رو به بابا گفت

_اگه میشه بیایید بریم بیرون یکم با شما صحبت دارم

بعد بلند شدن رفتن حیاط از فضولی رفتم گوشه ی پرده رو دادم کنار

دیدم بابا سرش پایینه داره گوش میده

نفهمیدم چی میگن یکم طولانی شد بعد آقا یه دست رو شونه بابا زد

بلند خداحافظی کرد بره که رفتم بیرون برای بدرقه

بابا رفت داخل منم پشت آقا رفتم دم در

فضولی نزاشت ساکت باشم

_آقا به بابا چی گفتین؟

_برو بچه انقدر فضول نباش حرف بزرگونه بود

لبام آویزون شد خداحافظی کردم رفت سوار ماشین شد

رفت منم درو بستم برگشتم داخل

دیدم بابا خیلی آروم با مامان پچ پچ میکنه

دیگه خیلی کک فضولی داشت فعال میشد

وووی میخاره برم ناهار بزارم حواسم پرت بشه

ناهار آماده شد سفره انداختم اومدن سر سفره

خیلی بیصدا نشستن دیگه کم کم داشتم قاطی میکردم اینا چشونه

بعد از ناهار خونه رو تمیز کردم رفتم اتاقم

باز تنها شدم وفکرم درگیر شد یه آهنگ از گوشیم گذاشتم

که شاد بود بلند شدم شروع کردم شلنگ تخته انداختن که فکرم منحرف بشه

یه دفعه وسط رقص زیبام علی هم اومد

پرید وسط میلرزوند واز من بدتر لنگاش هرکدوم یه وری میرفت

انقدر بالا پایین پریدیم که داد بابا در اومد از ترس کتک سریع ساکت شدیم

رفتیم دراز کشیدیم اوووف چقدر عرق کردم

بوی گوه گرفتم با همون حس خوب بلند شدم

لباس برداشتم برم حمام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x