رمان انتقام خون پارت ۳۱
راوی
امیر با یادآوری اینکه امشب مانند گذشته ها در کنار هم خوش میگذرانند لبخند بزرگی میزند و در را با کلید باز میکند
از حیاط تاریک میگذرد و سکوت خانه کمی متعجبش میکند
وارد خانه میشود و صدایش میزند
امیر_هلمااا…………….هلما کجایی تنبل خانوم
و باز هم سکوت است که نصیبش میشود
با خود فکر میکند حتما برای خواب به اتاقش رفته است اما نگرانی خانه کرده در قلبش نمیگذارد بیتفاوت باشد و آرام از پلهها بالا ميرود
پشت در اتاقش میایستد و چند ضربه آرام به در میزند
امیر_هلما…………هلما؟
جوابی که نمیشنود در را آرام باز میکند و تخت خالی هیزمی میشود بر روی آتش نگرانی دلش
با عجله از پلهها پایین میرود و درهمان حال شمارهاش را میگیرد
صدای زنگ موبایلش از داخل پذیرایی بلند میشود و او نگران تر از قبل چنگی به موهایش میزند و زیر لب میگوید
امیر_کجا رفتی آخه
میترسد بلایی بر سر خواهرکش آمده باشد که به سرعت از خانه خارج میشود
هرجایی که ممکن است رفته باشد را میگردد اما هیچ اثری از او نیست
مکان آخری که به ذهنش میرسد بهشتزهرا است اما آنجا هم کسی نیست و او با حالی خراب سرش را بر روی فرمان میگذارد
کمی بعد به سمت خانه میرود تا اگر دخترک به خانه برگشت او آنجا باشد
تا صبح پلک بر ردی هم نمیگذارد و نگرانیاش هر لحظه بیشتر میشود
اما آن ناشناس دخترک را به ویلایی خارج از شهر میبرد
در تمام مدتی که او را به آنجا میبرد با احتیاط رفتار میکند تا دخترک آسیب جدی نبیند
به ویلا که میرسد دخترک بیهوش را بر روی دستانش بلند میکند و وارد میشود
از پلهها بالا میرود و او را بر روی تخت یکی از اتاق ها میخواباند
پتو را بر رویش میکشد و از اتاق خارج میشود
در را قفل میکند و برای خواب به اتاق دیگری میرود
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
با صدای زنگ موبایلم چشمانم را باز میکنم و از لای پلکهایم موبایلم را پیدا میکنم
پس از وصل کردن تماس آن را کنار گوشم میگذارم و با صدایی خش دار و گرفته میگویم
_بله؟
ناشناس_سرگرد خوابی هنوز؟…………داره میشه لنگ ظهرا
با شنیدن صدای فرد پشت خط خواب از سرم میپرد و به سرعت بر سر جایم مینشینم
نگاهی به ساعت بر روی میز میاندازم
۹ صبح را نشان میدهد
هوف کلافهای میکشم
_من روز جمعه هم از دست تو خلاصی ندارم…………….گفتم که صبر کن پرونده رو میدم به یکی دیگه……………….هنوزم تقاص کاری با زنم کردی رو ندادیا
با بیخیالی قه قهای میزند
ناشناس_سرگرد بخدا اونقدر که فکر میکنی خنگ نیستم…………..تو فقط به صورت نمایشی میخوای پرونده رو بدی دست یکی دیگه ولی خودت پیگیری میکنی……………..راستی از زنت خبر داری؟،یه فیلم برات فرستادم میتونی اونجوری ازش خبردار بشی
میگوید و بیتوجه به بهت من به تماس پایان میدهد
با پیچیدن صدای بوقهای ممتد در گوشهایم به خود میآیم
به سرعت موبایلم را باز میکنم و وارد واتساپ میشوم
کمی طول میکشد تا ویدئو دانلود شود و با پلی شدن آن نفس در سینهام به تقلا میافتد
هلما بر روی تختی خوابیده است و تنها چیزی که کمی خیالم را راحت میکند قفسه سینهاش است که منظم بالا و پایین میرود
نمیخواهم باور کنم
نمیخواهم باور کنم هلما پیش آن بیشرف است
اگر تهدیدش را عملی کند دیگر چیزی از من باقی نمیماند
با وحشت از روی تخت بلند میشوم و به سرعت لباسهایم را تعویض میکنم
آنقدر نگران هستم که نمیفهمم چه چیزی را با چه چیزی عوض میکنم و درآخر با برداشتن موبایلم از اتاق خارج میشوم
پلهها را دوتایکی پایین میروم و بیتوجه به سوالهای مادرم کوتاه میگویم
_نگران نباش زود برمیگردم
سوار ماشینم میشوم و با سرعتی وحشتناک به سمت خانه آنها میروم
به هیچ وجه دلم نمیخواهد باور کنم او خانه نیست
از کنار ماشین ها میگذرم و بوق های پشت سر همشان را به جان میخرم
بعد از نیم ساعت ماشین را کناری پارک میکنم
به سرعت پیاده میشوم و با قدمهای بلند به سمت خانه میروم
دستم را بر روی زنگ میگذارم و وحشتزده پشت هم آن را میفشارم
کمی بعد در بیهیچ حرفی باز میشود و من با دو طول حیاط را طی میکنم
جلوی در دلم میخواد هلما ایستاده باشد اما حضور امیر و چشمان سرخش خط ابطال میکشد بر روی تمام باورهایم اما باز هم با امیدواری میپرسم
_هلما خونست؟………...خونست دیگه؟ اره؟
سکوت و کنار کشیدنش از جلوی در تمام بدنم را میلرزاند
امیر_بیا تو
کفشهایم را از پا بیرون میآورم و وارد میشوم
او در خانه را میبندد و به سمت پذیرایی میرود
دنبالش روانه میشوم و با صدایی که لرزش را به زحمت کنترل میکنم میگویم
_هلما کجاست؟…………..بگو که خونست
و او درحالی که بر روی مبل مینشیند با صدای خش داری جواب میدهد
امیر_دیشب رفتم مامان و بابام رو برسونم خونه،وقتی برگشتم هلما نبود………..هرجایی که فکر میکردم باشه رو گشتم اما نبود…………….حتی گوشیشم خونست
بر روی یکی از مبل ها آوار میشوم و سرم را بین دستانم میگیرم
_وای……………وای،وای………….
ذهنم درست کار نمیکند تنها چیزی که میخواهم حضور او در اینجاست
حمایت؟🥺🥲
اولین کامنتتت😎
آفرین سرعت عمل😆😆😆
ورپریده بوی گندم رو خوندی ؟
نه بعد کلاسم میخونم
۶ دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه🤣🤣
جیییییغ😡😡
ههه🤓
حمایت از غزلییی🥲❤
قربونت نیوشیی🤍
😊😍
یعنی کی پشت این قضایاست بدجور کنجکاوم..
عالی بود غزل جان😍🤗
دیگه باید ببینیم چی میشه🤷♀️
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی🥰🤍
امیرم خیلی مهربونه ها🥺🥺
زیبا بود غزلی جونم😘🧡🧡🧡
دیگه داداش خوبیه🥺🥺🤕😍
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی🥰🤍
خب خب بلک لیست من در هر رمان
قلب بنفش اراز و آریانا
بامداد عاشقی آریا
شاه دل کیوان
بوی گندم امیر
انتقام خون آرمان
🤣
بدبخت چیکار کرده مگه😢🥺
همین الان هیچی نشده کیوان بدبخت و بلاک کردی🤣🤣🤣
عالی بود غزل جون ❤🥰
خوشحالم که دوسش داشتی سحریی🤍😘
راستی عکسایی که میزاری پروفایلت خیلی قشنگن🥺😍
خوشیخت باشین کنار هم🥰🤗
مرسی عشقم🙏🫂🥰
#حمااایت از غزل جون
قلمت زیبا و قشنگه غزلی
موفق باشی 😊
قربونت مهسایییی😘
خوشحالم که دوسش داشتی🥰🤍
دیگه مطمئن شدم کار داداشش نیست
عالی بود غزلیی
حمایت
آره او هنوز انقدر بیشعور نشده😆😜
خوشحالم که دوسش داشتی فاطمه گلی🥰🤍
😂❤️
ممنون غزل جان بابت پارت گذاری منظمت چرا دیازپام و قانون عشق رو نمیذاری
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰🤍
قانون عشق رو دیشب حالم خوب نبود نتونستم بزارم
دیازپام رو امشب میزارم قانون عشق هم اگه بتونم امروز اگه نتونم هم فردا میزارم🤗🥲
خسته نباشی عالی بود
خوشحالم که دوسش داشتی نازنینی🥰🤍
دستت درد نکنه عالی بود
🥰🤍
عالی بود👏👏👏👏
خوشحالم که دوسش داشتی تانسو جانم🥰🤍
ادمین ستی کجا هستی 🤣
من تو خماریم غزلی🥺🤣🤦♀️
عاالی بودش😘❤️
عب نداره یکم تو خماری بمونی بد نیست😆😜
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰🤍
حمایت از نویسندگان
🥰🤍
ببخشید عزیزم قصد جسارت ندارم.
اما برام ،سواله علت اینکه این همه نقطه میزاری چیه؟بخدا یاد امتحانات میوفتم😮💨 اونم جای خالی.
نقطه هایی که میزارم نشونه مکثه
اهااااا مرسی عزیزم که گفتی💗💗💗
اصلا فکرم نرسید.به هر حال موفق باشی گلم