رمان کاوه

رمان کاوه پارت 26

4.3
(20)

هامون _ باید بریم زودباش

از خانه خارج شدیم به سرکوچه که رسیدیم هامون زنگ زد به کسی تا دنبالمان بیاید

دست در موهایم کشیدم
با نبود ردیاب سرم را شخم زدم
خبری از ردیاب نبود

خواستم برگردم اما ماشین رسید و هامون بی توجه به حرف هایم طوری در ماشین هولم داد و در را بست که پهلوم تیر بدی کشید

نفهمیدم چه اتفاقی افتاد اما چشم باز کردم در اتاق سیاهی بودم که فقط نوری از پنجره بالای اتاق می تابید

لبان خشک شده را از هم فاصله دادم

_ ها..مون !

با دیدن لیوان آب کنارم دست لرزانم را دراز کردم
لیوان را گرفتم اما میانه راه از دستم افتاد

با ته مانده صدایم بلند هامون را صدا زدم
هیچ کس جوابم را نمی داد

درد داشتم

دیدم کم کم سیاه و سیاه تر شد
تا جایی که فقط سیاهی مطلق بود و…

راوی

سهیل _ چیشد؟

سیاوش _ دوربینارو چک کردیم سرکوچه سوار یه ماشینی شدن بچه ها صاحبشو پیدا کردن داره میاد

این روزها هیچکدامشان خواب و خوراک نداشتند
خانواده اش پیدا شدن کاوه را فهمیده بودند و هر وقت داخل خانه میشد منتظر خبری بودند
منتظر اینکه لب باز کند و بگوید برادرش را پیدا کرده

اما الان …

هیچ اطلاعی از او نداشت
حتی نمی دانست زنده است یا نه؟

در زده شد و قربانی داخل شد
احترام گذاشت

قربانی _ قربان آقای دولتی تشریف آوردن

سهیل_ بیان داخل

مردی کچلی که فقط دو طرف سرش مقدار موی سفید داشت داخل شد
از چهره اش معلوم بود نگران شده

سلامی کرده و خواست تا بنشیند

پوشه را برداشت و صندلی جلوی آقای دولتی نشست

عکس هارا برایش به نمایش گذاشت

سهیل_ میشناسیشون؟

از میان آنها عکس هامون را نشانه گرفت

آقا _ این آشناس ولی یادم نیس کجا دیدمش

سهیل_ ماشینت این چند روز دست کسی بوده؟

آقا _ آره یه دو روزی میشه بچه خواهر زنم برده قرار بوده بره چابهار

سریع کاغذ سفیدی جلویش گذاشت

سهیل _ آدرس و مشخصات و هرچی مربوط به اونه بنویس

نور امیدی در دلش روشن شد انگار راهی دوباره برای رسیدن به برادرش پیدا کرده بود

بعد از رفتن دولتی رفت دفتر سرهنگ و همه چیز را گزارش داد

سرهنگ در این مدت خیلی همراهشان بود
مسئولیت بقیه افراد باند به تیم دیگری سپرده بود تا او و سیاوش و چند نفر دیگر فقط روی پیدا کردن کاوه و هامون تمرکز کنند

از دفتر جناب سرهنگ خارج نشده بود که سیاوش با چهره بشاش داخل شد

سیاوش _ آدرس یه گاوداری رو بزور از زیر زبون کوروش کشیدم

چشم روی هم نگذاشتند آن شب
ده نفری همگی دنبال پسری بودند به اسم سپهراد

دستی به چشم های پر دردش کشید
سر روی میز گذاشت که فریاد پیداش کردم سعید همه را از جا پراند

سیاوش _ بنداز رو مانیتور

تصویر آن ملعون به همراه مشخصاتش بالا آمد

سعید _ سپهراد حقیقی دانشجوی گرافیک ۲۳ سالشه و شغل خاصی نداره و چندسالی هم سابقه زندان داره

سیاوش _ بیوگرافی شو میخوایم چیکار؟!

سعید _ میگم..این دو روز پیش یه تماسی بهش گرفته میشه از سمت هامون که بره دنبالش تا اونجایی ام که تو فیلم مشخصه سه نفر سوار ماشین میشن

اعصابش دیگر نمی کشید به داستان بافی های سعید

صدایش را بلند کرد

_ سعید یه کلام بنال کجاست؟

سعید کلیپی را آورد

ماشینی که با سرعت رانندگی می‌کند و در جایی توقف می‌کند

اما فقط دو نفر از ماشین پیاده می شوند

چرا دو نفر !
برادرش کجا بود ؟

ا………..

وارد اتاق شده و با دیدن جسم بیهوش کاوه پوزخندی زد

قوطی نفت را باز کرده و دور تا دور اتاق را پر کرد
حتی کمی هم روی کاوه پاشید

کبریت زد

آخ که چه حالی میشد برادرش
چه حالی داشتند پدر و مادرش
این بازی باید قربانی می داد
چه بهتر که قربانی اش یک مهره سوخته باشد!
مهره ای که روزی خواهانش شد

“تاوان پس زدن من ”

کبریت خاموش شد و دوباره یکی دیگر روشن کرد

چشمانش را بست و کبریت را رها کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی نرگس جان.
دوباره ویرایش زدم برات خداروشکر این پارتت کامل بود.

لیلا ✍️
3 ماه قبل

وایی خدا چرا این‌قدر با کاوه بدن؟ کاوه بی‌چاره از بچگی یه روز خوش ندیده😥 چه‌قدر قلم سوم‌شخصت(راوی) قشنگه، کاملاً پیشرفتت رو حس کردم👌🏻👏🏻 موقعی که اسم شخص بغل دیالوگ میاد نیاز به گذاشتن این علامت – نیست، فقط کنارش دو‌نقطه بذار بعد دیالوگ بقیه جاها هم که شخصیت کاری انجام میده مثل👈وارد ایوان شد و کنار مادرش نشست. این‌جا اگه بعدش دیالوگ بیاد یه خط میای پایین و علامت – این رو، نه خط‌تیره _❌ می‌ذاری. فقط جاهایی که آخر جمله پرسید، گفت، غرید یا کلماتی از این قبیل میاد کنارش دو‌نقطه میذاری بعد یه خط پایین و دیالوگ‌.

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

ای بابا خواهرم حواست کجاست! من که واضح توضیح دادم😂🤣 ببین اصول نگارش رمان این‌جوریه که من خودم تازه یاد گرفتم.

هر دیالوگی قبلش جمله میاد دیگه مثلاً به این صورت:

ترگل از شرکت خارج شد، حنا در بیمارستان منتظرش بود به محض رسیدن به طرفش رفت و گفت:

ببین این‌جا آخر جمله گفت اومد، پس بغلش دو نقطه میذاریم بعد یه خط پایین میایم و دیالوگ رو می‌نویسیم. اما گاهی جملات آخرش گفت یا پرسید نداره اون‌جا آخرش فقط نقطه میذاری بعد پایین‌تر دیالوگ می‌نویسی.

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

کاوه سوخت😐سوختتت😐😐😐نه نرگس😐🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪

Tina&Nika
Tina&Nika
3 ماه قبل

ممنونم گلم فوقوالعاده بود👏🏻

Maste
3 ماه قبل

خیلی زیباست❤️نویسنده جان

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x