رمان سقوط

رمان سقوط پارت سی و پنج

4.4
(69)

تلخ خندید، همیشه طلب‌کار بود؛ حتی حالا که همه چیز بر علیه‌اش بود! رگ باد می‌کرد به خاطر اینکه زنش اسم عشق سابقش رو آورده بود، اما ترگل کوتاه نمیومد؛ امروز باید همه چیز تموم میشد. لبه کتش رو گرفت و به ظاهر آشفته و کلافه‌اش خیره شد

_بهم بگو، همش رو برام تعریف کن

همزمان با اتمام جمله‌اش اشکی سمج از گوشه چشمش پایین ریخت، اشکی که تلخی این زندگی رو نشون می‌داد. حسام پلک بهم فشرد «در عرض چند ساعت زندگیش چرا بهم ریخته شد! شاید هم داشت اشتباه می‌کرد این زندگی از ریشه ویرونه بود.» نگاه خسته‌اش رو به زن مقابلش داد، از همون چیزی که ترسیده بود سرش اومد؛ مگه می‌تونست این زن رو از خودش جدا کنه! با سر انگشت اشک‌هاش رو از زیر چشمش پاک کرد

_نریز لعنتی، من دوست دارم

می‌خواست آرومش کنه، می‌خواست بهش بفهمونه که عوض شده؛ اما نگاه بی‌فروغ و ناامید دخترک اونو می‌ترسوند. سرش رو جلو برد، خواست بوسه بزنه به اون چشم‌های اشکیش اما ترگل ممانعت کرد؛ از نزدیکی با او فرار کرد! سر عقب کشید

_برو کنار، تو یه دروغگوی شیادی؛ تو…تو…

آخ امون از این نفس لعنتیش که یاریش نمی‌کرد. حسام شرمنده نگاه دزدید «چرا دست این دختر رو گرفت و با خودش به این جهنم آورد؟» دست بین موهای پریشونش فرو کرد

_بزار برات توضیح بدم، من هر کاری کردم مربوط به گذشته‌ست حالا تو رو دوست دارم؛ حالا عاشق زندگیمم.

می‌فهمید، آرامش داشتند، کنار هم خوشبخت بودند؛ این مرد بهش علاقه داشت ولی چیزی سرجای خودش نبود. دلش می‌سوخت، بدجور هم می‌سوخت

_نابودم کردی، همه این نقشه‌ها رو چیدی که به هدفت برسی

با بغض و گریه به تیله‌های مشکیش نگاه کرد اختیار حرف از دهنش خارج شد

_تو باعث شدی من و علی از هم جدا شیم

«لعنت به زبانی که بی موقع باز شود..!!» این ضرب‌المثل در این لحظه برای او صدق می‌کرد، حسام چند ثانیه شکه نگاهش کرد شاید داشت حرفش رو هضم می‌کرد؛ حالا ترگل بود که داشت به خاطر گذشته بازخواستش می‌کرد!

_چطور تونستی؟ مگه چیکارت کرده بودم؟ تو خطا کردی، اگه نگار رو از دست دادی به خاطر اشتباه‌های خودت بود؛ به چه جرعتی خواستی انتقامتو از من و علی بگیری؟

دخترک چرا دهنش رو نمی‌بست؟ چند بار دهن باز کرد چیزی بگه اما هر دفعه پشیمون میشد، حرف حق که جواب نداشت، داشت؟ زیرلب فحشی به باعث و بانی این معرکه داد؛ ترگل شنید و پوزخند زد.

_چیه؟ همیشه خدا بدهکاری! چرا اعتراف نمی‌کنی به اشتباهت؟ عقده داشتی من و علی بهم نرسیم نه؟

آخر جمله‌اش رو با جیغ کشید، حسام دیگه تحمل نیاورد مثل آتشفشان منفجر شد؛ نعره زد

_خفه شو، خفه شو؛ انقدر علی علی نکن

مشتش تو هوا می‌لرزید، داشت مراعات وضعیتش رو می‌کرد که یه سیلی در گوشش نخوابونه. ترگل اما مگه ساکت می‌شد، بدجور باخته بود و حالا باید حقش رو از این مرد می‌گرفت. چنگ انداخت به موهاش، جوری که درد تو ریشه‌هاش دوید

_ساکت نمی‌شم، چیه می‌خوای با تودهنی خفه‌ام کنی؟

انگشت به سینه‌اش کوبید و کلمات رو شمرده ادا کرد

_من حالم از آدم متقلب و بی‌غیرتی مثل تو بهم می‌خوره

صدای فریادش همزمان با سیلی که به صورتش زد تو خونه پیچید، سرش از شدت ضربه کج شد، چقدر پوست کلفت بود که حتی یک آخ هم نگفت؛ فقط تونست با نگه داشتن خودش از برخورد شکمش با زمین محافظت کنه.

نگاه حسام از شکمش بالا اومد و روی صورتش چرخید، از حرص نفس نفس می‌زد، انگشتش رو جلوی صورتش تکون داد و هشدار زد

_دفعه آخرت باشه این حرف‌ها رو از زبونت می‌شنوم، تو باید سهم من می‌شدی یه بار دیگه ببینم اسمی از اون علی لاشخور آوردی دیگه بهت رحم نمی‌کنم

با انزجار چشم ازش گرفت، واقعاً فکر می‌کرد مشکل علی بود؟ انگار جاهاشون با هم عوض شده بود! پوزخندی زد، سرد و تلخ

_حالم از هر دوتون به هم می‌خوره، این وسط کسی که باخته فقط منم

«هیچ‌وقت تا این اندازه خودش رو سرخورده ندیده بود، دنیاش دیگه رنگی نداشت جز سیاهی» حسام بدون این‌که بخواد آرومش کنه کلافه از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن در سالن کرد. ترگل بی‌صدا اشک می‌ریخت «وضعیتش بیشتر از این رقت‌انگیز نمی‌شد؛ زندگیش حالا روی هوا بود و او نمی‌دونست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشه. دوست نداشت به این مرد نگاه کنه، اون‌قدر ازش دل‌چرکین بود که حدی نداشت؛ زخم‌های گذشته بدجور بهش هجوم آورده بودن.» حسام مستاصل چنگ بین موهاش انداخت، ایستاد و نگاهی به دخترک انداخت.

_پاشو برو اتاق، لباساتم عوض کن

توجهی نکرد، قصد ناز و قهر کردن نداشت ابداً فقط دیگه بی حس شده بود. سکوتش مرد مقابلش رو عصبی می‌کرد، به سمتش اومد و دست زیر کتفش انداخت؛ جیغ زد تا رهاش کنه

_ولم کن، ازت متنفرم

با وجود تقلاهاش بلندش کرد. بارداریش اجازه در آغوش کشیدنش رو نمی‌داد، محکم بازوش رو گرفت و بهش تشر رفت

_راه بیفت، واسه چی سرجات خشک شدی؟ مادر اونی که زندگیمون رو به این روز در آورده به عزاش می‌شونم؛ فقط صبر کن

«:منظورش نگار بود یا علی؟ این مرد منطقش حتما از کار افتاده بود، شخصیت شاکی و طلبکارش دیگه داشت حالش رو بهم می‌زد.»

بدون کمکش وارد اتاق شد، خواست در رو ببنده که اجازه نداد و داخل اومد؛ توجهی بهش نکرد و روی تخت نشست. درکمال پررویی نزدیکش شد، دست سمت دکمه‌های لباسش برد که سریع پسش زد؛ وحشت‌زده بزاق دهنش رو قورت داد

_خودم، می‌…می‌تونم…دربیارم

چیزی نگفت، بعد از چند ثانیه نگاهش رو ازش گرفت و از جا بلند شد، به سمت در رفت.

_گشنه نمون، از بیرون غذا گرفتم؛ من شب برمی‌گردم

جوابش رو نداد، چرا همه چیز رو عادی جلوه می‌داد؟ برای اون سنگین تموم شده بود؛ حس بازیچه بودن روح و جسمش رو تضعیف می‌کرد. شکمش هنوز کمی تیر می‌کشید، حالا با این وضع به وجود اومده بارداریش رو کجای دلش می‌زاشت! دوست داشت یه دل سیر زار بزنه، بدبختی‌هاش که یکی دو تا نبودن. کمی روی تخت نشست تا حالش بهتر بشه، باید فکرهاش رو جمع و جور می‌کرد مطمئن بود اگه یه خورده دیگه این‌جا بمونه از شدت فکر و خیال دووم نمی‌آورد. از تخت پایین اومد و به سمت کمدش رفت، ساک کوچیکی برداشت و چند تیکه از لباس های خودش رو داخلش گذاشت؛ باید قبل از اینکه حسام برگرده از این‌جا می‌رفت. «حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نبود، حرمتی بینشون وجود نداشت؛ غرور جریحه‌دار شده‌اش چطور ترمیم پیدا می‌کرد؟ جنین هفت ماهه‌اش بی‌قراری می‌کرد حتماً داشت مادرش رو از رفتن منصرف می‌کرد، اما زخم‌هایی که تو این مدت بهش تحمیل شده بود اونو بیشتر مُسر به رفتن می‌کرد. سرنوشتش مثل بره‌ای بود که به دست گرگ بی‌رحمی دریده شده بود و اون حالا نمی‌خواست بره باقی بمونه.»

نگاه آخرش رو به خونه‌ انداخت، روز اولی که اومده بود این‌جا همه چیز براش گنگ و مجهول میومد؛ حال اون موقعش هم خراب بود و حالا هم اشک بدرقه‌اش می‌کرد.

***

چراغای روشن خونه‌‌ قدیمیشون رو از دور می‌دید، حتما از بی خبر اومدنش تعجب می‌کردند. هوا رو به تاریکی می‌رفت، زنگ خونه خراب بود مجبور شد در بزنه؛ صدای مادرش باعث شد بغض به گلوش بچسبه.

_کیه؟ اومدم

در که باز شد دوست داشت خودش رو تو آغوشش رها کنه ولی فقط به زدن لبخند مصنوعی اکتفا کرد

_سلام مامان، خوبی؟ اومدم یه چند روز این‌جا بمونم

زن بیچاره نگاهش از ساک توی دستش به صورتش چرخید، با دیدن لب کبود و چشم‌های پف‌کرده‌اش فهمید که قضیه اومدنش به این سادگیا نیست

***

از پنجره به تگرگ های درشتی که از آسمون روی کاشی‌های سفید حیاطشون می‌افتاد خیره شد، حنانه کاپشن به سر با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت خونه اومد؛ سریع پرده رو کنار زد. مستاصل روی تخت نشست و خودش رو با کتابی که از فرط خوندن حفظ شده بود سرگرم کرد، حتماً حسام اونو فرستاده بود دنبالش؛ یه هفته گذشته بود. همون شب حسام برای برگردوندنش به خونه پدرش اومد، هیچ‌کس از اصل ماجرا با خبر نبود و فکر می‌کردن یه کدورت ساده‌ست؛ تو این مدت خودش رو تو اتاق حبس کرده بود و به آینده نامعلوم خودش و این بچه فکر می‌کرد.

مادرش دست از شماتت و سرزنش کردنش برنمی‌داشت، باز هم مثل همیشه حق رو به دامادش می‌داد! می‌گفت تو با این رفتارات به کل آبرو برام نزاشتی. پدرش اما سکوت می‌کرد، یک سکوت پر معنا، خوب از دلش
با‌خبر بود ولی نمی‌خواست به زور از زیر زبونش حرف بکشه؛ چقدر از این بابت ازش ممنون بود.

حواسش رو به متن کتاب داد، ناگهان صدای حنانه رو از بیرون اتاق شنید؛ تو این روزها به خاطرش زندگی اونم به مشکل دچار شده بود. نمی‌خواست وضعیتش روی زندگی اطرافیانش تاثیر بزاره، باید فکر بهتری می‌کرد. در با شتاب باز شد و حنانه با ظاهری آشفته مقابلش ایستاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
42 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
4 ماه قبل

کامنت این پارتت مشکلی نداره.

setareh
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

خسته نباشی گلم

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  saeid ..
4 ماه قبل

یه لحظه برین تو رمانم راهنماییم کنیننن ممنوننن

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

اگر برات نیومده مشکل از دسترسیت هستش
چیزی که میخوای ویرایش کنی رو زیر رمان خودت بفرست درست کنم

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

باشه الان درستش می‌کنم

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

چرا زدش😐💔نچ نچ این بود این همه زحمتی که برات کشیدم پسررر؟
شیرمو حلالت نمیکنم مرد😐😞از ارث تا اطلاع ثانوی محرومه😒🔪💔
لیلا جون توروخدا زودتر پارت جدیدو بده من از فضولی دارم میمیرم🥺🙏🏻

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

از بس لی لی به لالاش گذاشتی شد این😂 پارت جدید همینه دیگه، دادم😁

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

بزا پارت بعدی قول میدم ادمش کنم😒پسره بی ادب😒🔪💔😂😂😂😂😂
تولوخدا زود بده پارت بعدیو🥺

camellia
camellia
4 ماه قبل

دستت دردنکنه خانم مرادی.نیلز به تعریف نداره.🤗

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

فدای شما کاملیای عزیزم😍😘

نازنین
نازنین
4 ماه قبل

چی بگم من دیگه این حسام هی فرت وفرت داره کند میزنه بیچاره ترگل تواین دوتا پارت خیلی دلم بحالش سوخت…خسته نباشی خواهرگلم

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

دلم واست تنگ شده بود نازی😥 آره دیگه همه چیز از اختیار هردوشون خارج شده، ممنون که خوندی خواهری❤

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

منم بیشتر اینقداین روزا درگیرم اصلا وقت نمیکنم گوشی دست بگیرم توچطوری خوبی؟

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

😘🤗 منم شکر خوبم مرسی، الانم دارم میرم بیرون کار دارم فعلاً تو اتاقمم😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

بسلامتی خیلی مراقب خودت باش

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

باشه گلی همچنین😍😘

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

راستی نوش‌دارو رو تا آخر خوندی؟؟😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

آره عالی بود

saeid ..
4 ماه قبل

خیلی زیبا بود
آخه بیچاره ترگل که گناهی نکرده 🥺
کاش همه چیز زودتر درست بشه
حنانه چرا با ظاهر آشفته اومده؟!
نکنه چیزی شده!

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  saeid ..
4 ماه قبل

مرسی خواهری😍😘آره همین دیگه بی‌خبر از همه جا فکر کن مهره نقشه‌های یکی دیگه بشی، مطمئناً آدم حس بدی می‌گیری🙂 تو پارت بعد متوجه خواهید شد💕

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

ه

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
عالی بود.
اینجا داستان ترگل حق داره که حس سرخورده بودن داشته باشه آنا اینم باید درنظر بگیره حالا حسام واقعا دوستش داره

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

🍇مرسی قشنگم، اوهوم ولی همه چیز فقط به علاقه ختم نمیشه

camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

خانم بالانی ببخشید,میگم چرا بگزار پناهت باشم رو نمیگزارید?

مائده بالانی
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

عزیزم فردا حتما پارت می‌دم.

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

سلام لیلا جان خدا رو شکر بخش دیدگاهت درست شده خسته نباشی مثل همیشه قلمت بی نظیره
درسته حسام از اول برای انتقام از علی وارد زندگی ترگل شد ولی بعد از یه مدت عاشقش شد الانم که بخاطر بچه خیلی بیشتر زن و زندگیش رو دوست داره

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

سلام😊 آره یه اشکال موقتی بود که حل شد، درسته عزیزم، اما باید به این نکته هم توجه کرد که الان اوضاع با سابق فرق کرده مطمئناً حتی اگه ترگل به فکر طلاق گرفتن هم نباشه باز هم نمی‌تونه اون حس قبلیه رو نسبت به حسام داشته باشه

Tina&Nika
Tina&Nika
4 ماه قبل

سلام لیلا جونم خیلی قشنگ بود دلم میخواد همشون بکشم مخصوصا مامان ترگل اهه مردشور مادری مثل تورو ببرن ادم بی مادر باشه خیلی بهتره تا مثل این اعزارئیل داشته باشه 😑😑😑😤
هوففف ممنونم عزیزم 😘

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  Tina&Nika
4 ماه قبل

سلام مهربون😍😄 مرسی از نظرت، آره واقعاً حق با توعه

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

🥰🥰

مریم
مریم
4 ماه قبل

عالی عالی عالی
خیلی جالب شده.

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  مریم
4 ماه قبل

مرسی از نگاه گرمت مریم عزیز🤗😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

این مامانشم دیگه زیادی دوماد پرسته اه حالم بهم خورد اگه ترگل کشته شه میره دست حسام میبوسه😒
حسامم داره اون روی کثافتشو بالا میاره😂
حسام واقعا کار قشنگی نکرد که ترگلو وارد انتقام و دعوای خودشو علی کرد

لیلا میتونی رمانمو بزاری تو دسته بندی ؟
دسته بندی نشده
رمان در پرتوی چشمانت

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

بهتری بگه پسردوسته، والا انگار ترگل عروسشه این‌قدر باهاش لجه😂 متاسفم عزیزم؛ کلاً از دسترسی خارج شدم🤒

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

طلعت خانوم=نامادری ترگل😂
کی ادمینه اینجا بش بگم؟
انقدر به سعید بنده خدا گفتم روم نمیشه دیگه😊

camellia
camellia
4 ماه قبل

میگم یه چیز یادم اومد.این تر گل هم یه چیزیش هست.همچین میگه من و علی رو از هم جدا کردی,انگار عمه من بود که جواب مثبت به خواستگاری حسام داد😒چرا نمی خواد قبول کنه این نتیجه لج بازی خودش و علی بود..وقتی علی از قبل حسام رو می شناخت,چرا اینقدر لج کرد که از ماموریتش نمیتونه بگذره..وبه هیچ گرفت😡و این هم فوری به حسام بله رو گفت…خو حد اقل اینه که خودت زمینه رو فراهم کردی برای جدایت از علی جونت خانم عاقل😠

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
تارا فرهادی
4 ماه قبل

خدایی یعنی چی اصلا قابل درک نیست برم چه آدم بی همه چیزی رو زنش اونم وقتی حامله باشه دست بلند میکنه
اصن هیج کلمه وصف کثافت و آشغال بودت حسام نمیتونم بگم
خسته نباشی لیلای عزیز♥️

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  تارا فرهادی
4 ماه قبل

آره نتونست اون لحظه خودش رو کنترل کنه، مطمئناً رفتارهای بد نتیجه خوبی هم ندارند. ممنون از نظرت عزیزم😍

تارا فرهادی
4 ماه قبل

مادر ترگل رویه چه حسابی اسم خودشو میزاره مادر
اسم مادر مقدسه
حیف بخوایم طلعت و کنارش قرار بدیم
به جایی که مثل کوه پشت دخترش باشه هواداری حسام پفیوز و میکنه😒
من جای ترگل بودم یه جوری میرفتم و پشت سرمم نگاه نمیکردم که انگار نه انگار خانواده ای داشتم
😑

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  تارا فرهادی
4 ماه قبل

رفتن گاهی خوب نیست، راهکارهای بهتری هم هست☺ مادرش به شدت حرص‌دراره😂

دکمه بازگشت به بالا
42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x