رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۱۰

4.3
(21)

رمان پوراندخت

پارت دهم

_ دختر خوشحال باش . خدا بهمون لطف کرده عاشقمون شده . وای خدایا شکرت خدایا شکرت

مامان همنجور خدا رو شکر می کرد و بهم میگفت که بلند شم و خوشحال باشم اما من فقط به دیوار زل زده بودم . که مامان آروم به سمتم خم شد و حالا به جای دیوار اون رو می دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده بود و با صدایی که از شدت خوشحالی میلرزید گفت:

_ میدونم دخترم . میدونم که تو هم از این ماجرا خیلی خرسندی میدونم

و بعد سرش رو تکون آروپی به نشانه ی تایید داد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و ادامه داد:

_ عزیزم ….
بهتره برم این خبر خوب رو به همسایه ها بدم. تا چشم اون عفت خانوم هم در بیاد . تا چند وقت دیگه هم که داداشت نادر هم میاد وای چه بشود…

و بعد دستاش رو آروم بهم کوبید و رفت توی پذیرایی

( جهان)

بعد از اینکه از خونه خارج شدیم ،  هر کدوم سوار اسب های خودمون شدیم   و کمی از راه رو بیشتر نرفته بودیم که اسب رو نگه داشتم که شیر خان هم  یه چند قدم جلوتر نگه داشت  و بعد سرش رو بر گردوند به طرفم

_ چیزی شده که ایستادی؟

اروم اسبم رو حرکت دادم بهش برسم و بعد در همین حین پاسخ دادم

_ بله .

شیر خان که حالا مستقیم بهم نگاه پیکرد ابرویی بالا انداخت و گفت:

_ خب ؟ میشنوم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_ درباره قضیه وارث هست که توی جلسه خواستگاری اعلام کردید خان

شیر خان با این حرفم اخم وحشتناکی کرد  و آروم اسبش رو جلو برد و در حالی به رو به روش نگاه می کرد جوابم رو داد

_ چیه نکنه انتظار داری ، بعد از اینکه من و تو مردیم صاحب این مال و اموال کسایی مثل سهراب و امثالش بشن ها؟

_ نه

با این حرفم انگار شیر خان باروتی باشه که اتشش زده باشی و به تندی به سمتم برگشت و یقم و گرفت

_  نه ؟ خب پس دلیل چی گفتن بلندت چی بود ها ؟ میخواستی ابروی من رو ببری

چشمام رو از درد بستم ، ترس داشتم ترس

_ چی شد نگفتی؟

و من تازه به خودم اومدم و شیر خان هم که دید واکنشی نشون نمیدم به عقب رفت و دستی به صورتش کشید و گفت:

_ جهان این مدت پاتو خیلی از گلیمت دراز کردی . فکر نکن که کار دیروزت هم یادم رفته  . حالا هم راه بیفت بریم که خیلی دیر کردیم

روز بعد…

(گلی)

از صبح که بلند شدیم دیدم که یکی از افراد خان برام لباس  عروس و لباس خواب و راحتی و وسایل مختلف و کلی چیز   دیگه آورده و مامان هم  تقریبا همه خانوم های ده رو دعوت کرده وسایل هایی خان فرستاده رو بهشون نشون میده و میتونم هر از گاهی این جملات که آروم زمزمه میکنن بشنوم

“_ خدا شانس بده

_ این دختره چی داره که خان واسه پسرش انتخابش کرده

_ خوشگله سکینه

_ درسته خوشگله اما همه چی که خدشگلی نیست زن باید کار خونه بلد باشه

_ سکینه مگه تو دیوونه شدی . خان اینقدر خدمتکار و این چیزا داره که این دختره نمیخواد کاری انجام بده و پاش رو میندازه رو پاش”

هر کی برای خودش یه چیزی میگه و یه حرفی میزنه اما توجهی بهشون ندارم و تنها چیزی که میتونم توی این شرایط ازش خوشحال باشم اومدن برادر ۸ سالم نادره . نادر کوچولویی که از سن ۵ سالگی این ور و اون ور میره و کار میکنه . خواهر قربونش بره( این گلی هم یکم داره زیاده روی میکنه نه؟😂😐)
که با صدای  در مامان با خوشحالی و پز رو به عفت خانم میگه:

_ وای حتما یکی از افراد خانه دوباره چیز میز آورده

و بعد لبخند حرص دراری میزنه و چادرش رو از کنار دستش بر میداره و چادر رو روی سرش میندازه و بلند میشه به سمت در خونه میره که با صدای  یالله گفتن کسی همه خانم ها به سرعت چادر هاشون رو سر کردن و من هم بی حوصله چادر گلی گلی که خان برام آورده بود رو پوشیدم .

_ به سلام مامان خانم خودم . چطور مطورا .

با شنیدن این صدا سریع توجهم به بیرون جلب شد و جلدی از جام پریدم و آروم طوری که جلب توجه نکنم  سرم رو آروم از کنار در بیرون آوردم . بله خودش بود . داداش خوش روم نادر . که از آخرین باری که اومده بود عین این داش مشتی ها صحبت می کرد

” هیععع دختر زشته داش مشتی چیه حیا کن”

خب چی بگم با  لحن  آدم های لات صحبت می کرد خوبه؟

” آره ولی مگه اینا قرار نبود ۱۰ روز دیگه بیان ها؟”

چرا قرار بود ولی بهتر هر چه زودتر که .

” درسته . حالا هم برو بغلش کن یه چیزی بگو اینجوری ایستادی زل زدی از این زنای این ده بعید نیست بگم عروس کلانتر عیب و ایراد داره”

افکارم رو پس زدم و دمپاییم رو پوشیدم و به سمت نادر و به قول به خودش اوس  کوچیکش قدم بر داشتم .  و نادر هم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و به سمتم هجوم آوردم و پرید تو بغلم

_ به سلام علیک آجی بزرگه . احوال شوما ؟

خنده آروم اما از ته دلی میکنم و لپ برادرم رو میکشم و میگم:

_ خوبم کوچولو  تو چطوری ؟ کار و بارت خوبه؟

_ خوب آبجی خوب ها . توپ

که با صدای یواش  مامان دست از صحبت بر میداریم

_ شما دست از صحبت بر نمیدارید . حداقل وقتی همو بغل کنید که این همه مردم نباشن و آبرومون جلوشون نره و بعد عصبی به من و مادر نگاه می کنه و با خنده تصنعی رو به جماعت رو به رومون میگه:

_ شما بفرمایید تو من هم بیام بفرمایید

خانم ها آروم یکی یکی توی خونه میرن و مامان رو به ما لب میزنه

_ ما که بالاخره تنها میشیم اونوقت من میدونم و شما که اینقدر مسخره بازی در نیارین

_ وا ننه چه مسخره بازی ؟ یعنی نمیتونیم دو کلوم با این آجی تازه عروسمون صحبت کنیم

نادر این رو با حرص میگه و مامان اروم گوشش رو میپیچونه و  میگه:

_ جلوی این همه مردم نه

و بعد گوشش رو ول میکنه و رو به نادر لب میزنه:

_ حالا هم برو قباحت داره یه مرد توی یه مجلس زنونه باشه فهمیدی .

و بعد رو به من ادامه میده

_تو هم سریع بیا تو

و در نهایت ما رو با هم تنها میذاره

_ آجی این مامان هم پاک دیوانه شده ها . نیومده میگه برم

با اینکه میدونم مامان کمی زیاد از حد داره به حرف مردم توجه میکنه اما اخمی ریزی میکنم

_ درست صحبت نادر عه مامانته ها . حالا هم برو میبینی که بابا هم اینجا نیست

نادر عصبی پاشو و به زمین میکوبه

_ دستت درد نکنه آجی تو هم که شدی عین مامان

میخوام جوابی که صدای مامان بلند میشه

_گلی جان دخترم کجا موندی؟

برو بعدا میبنمت جمله ای هست که سریع به نادر میگم و خودم وارد خونه میشم و چهره مامان رو میبینم که کمی توش رضایت موج میزنه….

این داستان ادامه دارد…

نظرتون راجب نادر کوچولومون چیه؟ دوسش دارین؟😂💕

اگر نظری ، پیشنهادی و یا انتقادی بود حتما حتما بگید خوشحال میشم😊🌸

(راستی اینم بگم که توی نوشتن این پارت کمی از ضحی کمک گرفتم☺️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

اولین کامنت😁
هنوز نخوندم اومدم نظر دادم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

بوس

لیلا ✍️
10 ماه قبل

نادر زیادی بچه نیست 🤔

یه جوری مامانه ازش تعریف کرد گفتم زن و بچه هم داره 🤨

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

واقعا؟

زنده باشه🙂

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

اگه زن نداره و پولداره منو بهش معرفی کن مزدوج شیم 🤪 🤣 🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

جون من؟؟؟
تروخدا عکسشو بزارررر
وویییییییی🥹

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

اخه🥺💔
الان چند سالشه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

حتما بپرس🥹👌

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

منم همینطور انتظار داشتم یه نادر حداقل ۲۰ یا ۳۰ ساله باشه با سیبیل های زیاددددد و پنج شیش تا بچه و یه زن عفریته!

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

عالی‌یییییییییی‌👏💃🎉
میشه تند تند پارت بزاری؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

عه تبریک میگم…تعطیل شدی😁😂

sety ღ
10 ماه قبل

اصلا این مامان گلی هر جایی حرف میزنه من کهیر میزنم😐😑
نادر رو دوست دارممم❤😂
خدایی تو تصورم نمیگنجه یه پسر هشت ساله بره سر کار😂🤦‍♀️
من پسر خالم هشت سالشه یه سری دو روز اومد خونمون موند ما باید عین خدمتکارا جلوش تعظیم میکردیم اوقات عالی خراب نشه🤣🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x