رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱۹

4.5
(31)

یکم که گذشت ماشین رو گوشه ای نگه داشت.با تعجب بهش نگاه میکردم که دستشو برد تو جیبش و پاکت سیگار رو بیرون کشید ی نخ کنار لبش گذاشت..همین طور که بهش نگاه میکردم خم شد طرفم چسبیدم به صندلی..داشبورد رو باز کرد و فندک رو برداشت سیگارش رو آتیش زد..نیم نگاهی بهم انداخت و حرکت کرد
و من تا رسیدن به خونه محو سیگار کشیدن اون بودم..محو دود هایی که حلقه حلقه بیرون می‌فرستاد..ماشین که وایستاد سری ازش نگاه گرفتم میخواستم پیاده بشم که مامان رو جلوی در دیدم..آه از نهادم خارج شد
چرا باید دقیقا میومدم دم در،بس که تو هپروت بودم یادم رفت بگم سر کوچه نگه دار زیر لب آروم گفتم
-ممنون
جواب داد:خواهش میکنم..به سلامت
همین که پیاده شدم مامان به طرفم اومد که باعث شد آریا پیاده بشه
و بعد از مکث گفت
-سلام حاج خانوم
-سلام پسرم خوبی
-بله..خیلی ممنون
و من به کل از یادشون فراموش شدم..
-خانم دیرشون شده بود گفتم برسونم دیر وقته دیگه
-دستت درد نکنه پسرم منم نگران بودم
من همونجا کنار ماشین در سکوت ایستاده بودم
مامان چادرش رو مرتب کرد و گفت
-بیا بریم تو ی چایی بخور پسرم
بعد آهی کشید:
-پسر خودم که رفته اون ور دنیا..بیا توام مثل پسرمی،امکان نداره بزارم بری
-ایشالا ی وقت دیگه مزاحم میشم
-نه نه پسرم..بیا تو ی چایی شامی چیزی بخور ما رو قابل نمیدونی؟
-این چه حرفیه
-پس بفرمایین داخل
نمی‌دونم واقعا آریا شبیه امین بود یا..!
و در کمال تعجب آریا با ریموت ماشین رو قفل کرد و میخواست بره خونمون!!
این چه کاریه آخه مادر من …تو چرا میایی اصلااا
بگم شاخ درآورم دروغ نگفتم
-چته دختر..چرا عین مجسمه وایستادی بیا بریم
بعد اونا منم رفتم و درم بستم…انگاری خونه غریبه بودم بس که معذب بودم..کیفم رو‌ همون جا کنار در گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم..دست و صورتم رو شستم و با خروج من مامان رفت که چایی بیاره.
الان دقیقا باید چیکار میکردم..با صدایی که به زور در میاد گفتم
-خوش اومدین
لبخند محوی زد و گفت
-مرسی خانم
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین..نمیدونستم دیگه چی بگم
مامان سینی به دست وارد شد و چایی تعارف کرد و بعد رو به من گفت
-آنا دخترم..پاشو میوه بیار از یخچال
بلند شدم و به طرف یخچال رفتم…بابا لو لو که نبود همون آریا بود…سبد میوه ر‌و همراه بشقاب گذاشتم روی میز جلوش
آریا گفت
-زحمت نکش
– خواهش کنیم
جواب زحمت نکش…خواهش میکنم بود..نمی‌دونم واقعا
به هر حال مشغول خوردن چایی بودن که زنگ در زده شد..خواستم برم که مامان سری بلند شد،نم اشکی که زیر چشمش بود پاک کرد و به طرف حیاط رفت
خوشحال بود از دیدن این پسر
آریا یکم بعد گفت
-چیه.. چرا انقدر ساکتی؟
ی نیمچه لب خند مسخره ای زدم و گفتم
-چی بگم خب….با مامان حرف می‌زدین شما

(نظراتتون رو بگین🥺🥺
بهم انرژی میدید🌼)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
9 ماه قبل

موفق باشی عزیزم عالی بود😘❤️

Fateme
9 ماه قبل

خیلی خوب بود ❤️

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی خیلی قشنگ بود قلم زیبا و آرومی داری که به دل میشینه

آریا شخصیت باابهتی داره خیلی کراشه😂😂🤦🏽‍♀️🤦🏽‍♀️

راستی من همیشه در جواب زحمت نکشین میگم زحمتی نیست🤣

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x