رمان قلب بنفش پارت بیست و پنج
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و پنج
《آریانا》
صبح روز بعد،زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم…
کم کم آماده شدم…
یادداشتی برای تیدا به در یخچال چسبوندم که وقتی بیدار شد نگران نشه.
برای دیدن اش هیجان و استرس وجودم رو گرفت…دیشب که اونجوری سرزده زنگ زد خیلی حالم بهتر شد…
بیشتر از این طول اش ندادم و بند کتونی هام رو محکم کردم و رفتم پایین…
توی پارک منتظر ایستادم که از دور دیدم اش؛با اون تیپ اسپرت و لبخند کمرنگ اش خرامان خرامان نزدیک می اومد…
سر تا پاش رو نگاه میکردم که بالاخره جلوی پام توقف کرد…
چشم هاش از نور آفتاب جمع شد
گلوم رو صاف و سلامی کردم.
_سلام!بهتری؟!دیشب انگار خیلی رو به راه نبودی...
سرم رو پایین انداختم و جوری که بخوام دست به سر اش کنم لب زدم
_چیزی نبود؛یه کم قاطی کردم همین.
سر اش رو تکون داد و نگاه عجیبی بهم انداخت…
_راه بریم؟
سرم رو به تایید تکون دادم…
کنارش راه میرفتم و سکوت بینمون برقرار بود…متوجه میشدم که هرازگاهی نگاهم میکنه…
نمیتونستم تحمل کنم…انگار وقتی باهاش روبرو شدم همه ی قول هایی که برای نگفتن ماجرا به خودم دادم،داشت شکسته میشد.
شاید…شاید راه درست همین بود که بیشتر از این دروغ ها ادامه پیدا نکنه؛شاید گفتن راه نجاتی می شد…هیچکس دروغ و نقشه رو دوست نداره؛اون ها هم قطعا دوست ندارند و اگر بفهمن حسابی همه چیز به هم میریزه…اما شاید اگر الان از دهانمون بشنوند اوضاع از این خراب تر نشه.بفهمن فقط اول اش نقشه بود و بعدش همه اش احساسات خودمون بود…عشق مون رو قبول کنن.خدایا یعنی میشه؟!
قلبم داشت با مغزم میجنگید و قلب کم کم داشت پیروز می شد…
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی درونم رخ میداد که خیلی سریع و جوری که حتی خودمم نفهمیدم لب باز کردم…
_آراز!من….من باید یه چیزی بگم…
وایساد و مستقیم و سوالی به چشمام زل زد…
_چیزی شده؟!انقدر کلنجار نرو با خودت بگو ببینم چی شده…
نه!پشیمون شدم…از گفتن همچین چیزی وحشت دارم؛از اول اش هم این فکر اشتباه بود.
شونه ام رو گرفت…
_هیچی…یعنی هیچی نیست.
طلبکار گفت
_ای بابا!دیوونه ام کردی آریانا…میگی یا نه؟؟؟؟
_یادم رفت…چیز مهمی نبوده حتما بیخیال.
هووفی کشید و دستم رو گرفت و دوباره راه افتادیم…
آخر یه روز دیوانه میشم…
××××××××××××
《راوی》
داخل اتاق اش در شرکت نشسته بود و کاغذ بازی های کارخانه را انجام میداد…
سرش درد گرفت…مانند این همه سال؛این همه سالی که روزگار روی خوش به خودش و خانواده اش نشان نداد و همه ی بلا ها یکی یکی بر سرشان نازل شد.
روزهای مرگبار…
افسردگی چند ساله ی همسرش…همسری که با جان و دل از همان دوران کودکی عاشق اش بود…همان دخترعموی سرزنده و زیبا که حالا زیر بار اندوه،هر سال شکسته تر میشد.
آسو؛زنی که مثل یک گل پژمرده شد…بعد از بلایی که سر طفلک اش آمد…و بعد از آن هم تصادف خانواده ی خواهرش…خوشی های تازه نفس زندگی آنها پر کشیدند و پشت سرشان هم نگاه نکردند.
به اتفاقات زندگی شان که شبیه یک رمان غم انگیز و طولانی بود فکر میکرد که صدای تلفن سکوت اتاق را شکست…
شماره ای نیفتاده بود…
جواب داد و تلفن را کنار گوش اش گذاشت…
_بله؟
_سلام آقای حامی.سرهنگ محمدی هستم؛از اداره ی آگاهی با شما تماس میگیرم…
مرد سردرگم می شود…سرهنگ؟!اداره ی آگاهی؟!او را چه به این تماس عجیب…
متعجب میگوید
_بفرمایید.اتفاقی افتاده؟!
_لطفا خیلی سریع خودتون رو به اداره برسونید؛اونجا توضیح میدم.
همچنان معنی این تماس را نمی فهمد…چه چیزی او را به آنجا می کشانید…
باشه ای گفت و بعد هم تلفن را قطع کرد…
از شرکت بیرون زد…
تمام مسیر فکر و ذکر اش شده بود اینکه با او چه کار دارند که اینطور او را صدا زدنند…
سلام به همه ی عزیزانی که رمان ما رو قابل دونستن و تا اینجا رو دنبال کردن💕
طبق حرف هایی که بین خود ما زده شده اومدم اینجا یه چیزایی رو بگم از طرف خودم و یکتا.
متاسفانه مدتی هست که متاسفانه حمایت ها به شدتتت کاهش پیدا کرده و من به عنوان نویسنده جدیدا هیچ خستگی ای از تنم بیرون نمیره🥲وقتی که حمایت ها کمه آدم اصلا تنبلی اش میاد که بره سراغ نوشتن…یکی از دلایلی هم که این چند روز پارت نداشتیم همین بوده.
احتمالا امشب پارت نداریم🙂
عالی بود..کاش زودتر پارت بعدی رو بدی
ی لحظه فکر کردم واقعا میخواد بهش بگه همه چیو..ولی نگفت باز😞
شایدم این طوری بهتر باشه واسش
فدات بشم من مهربون😍میدم دوباره فردا شب اینا
ترسید از اینکه از طرف اون ها هم طرد بشن🥺
خدا نکنه..منتظرم بی صبرانه
اره متوجه شدم 😞
زیاد اذیتتون نمیکنم من دلرحمم😂😂برای همین هم فردا شب بازم پارت داریممم
متوجه یه چیزی شدم نمیدونم درسته یا غلط !
خونواده آریانا زندهان ؟ بدجور کنجکاو شدم عالی بود👌🏻✨
نه زنده نیستن🙃
قربونت برم❤😍
در مورد آسو یه چند خط نوشتم…همون جا که نوشتم زنی که پژمرده شد.ادامه اش رو بخون شاید متوجه شدی کی ان😁
والا اینجوری که خوندم نوشته تصادف خواهرش ، اینطوری که میشه خالهاش !
حسم میگه یکی از اون دخترا یا تیدا و یا آریانا ربطی بهش دارند
خب درست خوندی دیگه😊❤
تو پارت بعد ربط اش رو میبینی🥲❤
تروخدا زود پارت بعد رو بدا بفهمیم چی شددد
چشم عشقم میدم امشب😂❤
نیوش گلی راستش من این چند روز نه حوصله رمان خوندن و نه رمان نوشتن دارم توی شرایط سختی هستم ببخش که نمیتونم مثل قبلا کامنت بذارم به نظر من مهم ترین چیز توی رمان اینه که واقعا قلم قوی داشته باشی که تو داری و دومین چیز اینکه طرفدار های رمانت بیش از ۴۰۰ نفر هستن و دیگه برای این کامنت نذاشتن هاشون حتما دلایل خودشون رو دارن دقیقا مثل من که این روزا شدم خواننده خاموش به نظر من هم نویسنده و هم خواننده های رمان باید اینو درک کنیم من تو و بقیه ی نویسنده ها همینطور که رمان مینویسیم و نویسنده هستیم همونطور هم رمان میخونیم و خواننده هستیم و به خاطر همین خیلی خوب میتونیم همو درک کنیم درست نمیگم نیوش گلی🙂
پر قدرت ادامه بده عزیزم موفق باشی♥️♥️
مرسییی از دلگرمی ات عزیزم خوشحالم که برگشتی باز پیشمون😍دلم خیلییی برات تنگ شده بود🥺
نه میدونی تارایی بحث کامنت نیستش اصلا...بحث اینه که ویو ها هم پایینه.مثلا این پارت و پارت قبل واقعا مهم بودن ولی ویو هاشون از پارت بازی جرات حقیقتم پایین تر بود😑این خیلی داونم کرد اصلا؛انرژیم اومد پایین.من درک میکنم که کامنت گذاشتن همیشه امکانش نیست چون همونطور که خودت به درستی گفتی ما خودمون هم خواننده ایم🥲❤
بازم ممنون ازت عشق من😍امیدوارم حال دلت زودتر رو به راه بشه😘
فدات شم من
منم همینطور عشقم♥️♥️
میدونم چی میگی عزیزم درکت میکنم
مرسی نیوش گلم ایشالا🙂♥️
خدا نکنه عزیزم🥲❤بازم اگه چیزی تو دلت بود دوست داشتی بگی رو من حساب کن🥺❤
حتما نیوش جانم🥺🙂💋
کثافتا هر کدومتون از حمایت کم حرف بزنید میکشمتون هاااا🗡🗡🗡😈😈
به خدا شما حمایت هاتون عالیه . اگه جای من بودید چیکار می کردیدددد🙃🗡
😑😑😑دقیقا کجاش عالیه؟🤦🏻♀️
والا🤣
🥺🥺🤦🏻♀️