رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت بیست و پنج

4.8
(17)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و پنج
《آریانا》
صبح روز بعد،زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم…
کم کم آماده شدم…
یادداشتی برای تیدا به در یخچال چسبوندم که وقتی بیدار شد نگران نشه.
برای دیدن اش هیجان و استرس وجودم رو گرفت…دیشب که اونجوری سرزده زنگ زد خیلی حالم بهتر شد…
بیشتر از این طول اش ندادم و بند کتونی هام رو محکم کردم و رفتم پایین…
توی پارک منتظر ایستادم که از دور دیدم اش؛با اون تیپ اسپرت و لبخند کمرنگ اش خرامان خرامان نزدیک می اومد…
سر تا پاش رو نگاه میکردم که بالاخره جلوی پام توقف کرد…
چشم هاش از نور آفتاب جمع شد
گلوم رو صاف و سلامی کردم.
_سلام!بهتری؟!دیشب انگار خیلی رو به راه نبودی.‌..
سرم رو پایین انداختم و جوری که بخوام دست به سر اش کنم لب زدم
_چیزی نبود؛یه کم قاطی کردم همین.
سر اش رو تکون داد و نگاه عجیبی بهم انداخت…
_راه بریم؟
سرم رو به تایید تکون دادم…
کنارش راه میرفتم و سکوت بینمون برقرار بود…متوجه میشدم که هرازگاهی نگاهم میکنه…
نمیتونستم تحمل کنم…انگار وقتی باهاش روبرو شدم همه ی قول هایی که برای نگفتن ماجرا به خودم دادم،داشت شکسته می‌شد.
شاید…شاید راه درست همین بود که بیشتر از این دروغ ها ادامه پیدا نکنه؛شاید گفتن راه نجاتی می شد‌‌‌…هیچکس دروغ و نقشه رو دوست نداره؛اون ها هم قطعا دوست ندارند و اگر بفهمن حسابی همه چیز به هم میریزه…اما شاید اگر الان از دهانمون بشنوند اوضاع از این خراب تر نشه.بفهمن فقط اول اش نقشه بود و بعدش همه اش احساسات خودمون بود…عشق مون رو قبول کنن.خدایا یعنی میشه؟!
قلبم داشت با مغزم می‌جنگید و قلب کم کم داشت پیروز می شد…
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی درونم رخ می‌داد که خیلی سریع و جوری که حتی خودمم نفهمیدم لب باز کردم…
_آراز!من….من باید یه چیزی بگم…
وایساد و مستقیم و سوالی به چشمام زل زد…
_چیزی شده؟!انقدر کلنجار نرو با خودت بگو ببینم چی شده…
نه!پشیمون شدم‌…از گفتن همچین چیزی وحشت دارم؛از اول اش هم این فکر اشتباه بود.
شونه ام رو گرفت…
_هیچی…یعنی هیچی نیست.
طلبکار گفت
_ای بابا!دیوونه ام کردی آریانا…میگی یا نه؟؟؟؟
_یادم رفت…چیز مهمی نبوده حتما بیخیال.
هووفی کشید و دستم رو گرفت و دوباره راه افتادیم…
آخر یه روز دیوانه میشم…
××××××××××××
《راوی》
داخل اتاق اش در شرکت نشسته بود و کاغذ بازی های کارخانه را انجام می‌داد…
سرش درد گرفت…مانند این همه سال؛این همه سالی که روزگار روی خوش به خودش و خانواده اش نشان نداد و همه ی بلا ها یکی یکی بر سرشان نازل شد.
روزهای مرگبار…
افسردگی چند ساله ی همسرش…همسری که با جان و دل از همان دوران کودکی عاشق اش بود…همان دخترعموی سرزنده و زیبا که حالا زیر بار اندوه،هر سال شکسته تر می‌شد.
آسو؛زنی که مثل یک گل پژمرده شد…بعد از بلایی که سر طفلک اش آمد…و بعد از آن هم تصادف خانواده ی خواهرش…خوشی های تازه نفس زندگی آنها پر کشیدند و پشت سرشان هم نگاه نکردند.
به اتفاقات زندگی شان که شبیه یک رمان غم انگیز و طولانی بود فکر می‌کرد که صدای تلفن سکوت اتاق را شکست…
شماره ای نیفتاده بود…
جواب داد و تلفن را کنار گوش اش گذاشت…
_بله؟
_سلام آقای حامی.سرهنگ محمدی هستم؛از اداره ی آگاهی با شما تماس میگیرم…
مرد سردرگم می شود…سرهنگ؟!اداره ی آگاهی؟!او را چه به این تماس عجیب…
متعجب می‌گوید
_بفرمایید.اتفاقی افتاده؟!
_لطفا خیلی سریع خودتون رو به اداره برسونید؛اونجا توضیح میدم.
همچنان معنی این تماس را نمی فهمد…چه چیزی او را به آنجا می کشانید…
باشه ای گفت و بعد هم تلفن را قطع کرد…
از شرکت بیرون زد…
تمام مسیر فکر و ذکر اش شده بود اینکه با او چه کار دارند که اینطور او را صدا زدنند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

عالی بود..کاش زودتر پارت بعدی رو بدی
ی لحظه فکر کردم واقعا میخواد بهش بگه همه چیو..ولی نگفت باز😞
شایدم این طوری بهتر باشه واسش

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خدا نکنه..منتظرم بی صبرانه
اره متوجه شدم 😞

لیلا ✍️
8 ماه قبل

متوجه یه چیزی شدم نمیدونم درسته یا غلط !

خونواده آریانا زنده‌ان ؟ بدجور کنجکاو شدم عالی بود👌🏻✨

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

والا اینجوری که خوندم نوشته تصادف خواهرش ، اینطوری که میشه خاله‌اش !

حسم میگه یکی از اون دخترا یا تیدا و یا آریانا ربطی بهش دارند

Fateme
8 ماه قبل

تروخدا زود پارت بعد رو بدا بفهمیم چی شددد

تارا فرهادی
8 ماه قبل

نیوش گلی راستش من این چند روز نه حوصله رمان خوندن و نه رمان نوشتن دارم توی شرایط سختی هستم ببخش که نمیتونم مثل قبلا کامنت بذارم به نظر من مهم ترین چیز توی رمان اینه که واقعا قلم قوی داشته باشی که تو داری و دومین چیز اینکه طرفدار های رمانت بیش از ۴۰۰ نفر هستن و دیگه برای این کامنت نذاشتن هاشون حتما دلایل خودشون رو دارن دقیقا مثل من که این روزا شدم خواننده خاموش به نظر من هم نویسنده و هم خواننده های رمان باید اینو درک کنیم من تو و بقیه ی نویسنده ها همینطور که رمان می‌نویسیم و نویسنده هستیم همونطور هم رمان می‌خونیم و خواننده هستیم و به خاطر همین خیلی خوب میتونیم همو درک کنیم درست نمیگم نیوش گلی🙂
پر قدرت ادامه بده عزیزم موفق باشی♥️♥️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

فدات شم من
منم همینطور عشقم♥️♥️
میدونم چی میگی عزیزم درکت میکنم
مرسی نیوش گلم ایشالا🙂♥️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

حتما نیوش جانم🥺🙂💋

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

کثافتا هر کدومتون از حمایت کم حرف بزنید میکشمتون هاااا🗡🗡🗡😈😈
به خدا شما حمایت هاتون عالیه . اگه جای من بودید چیکار می کردیدددد🙃🗡

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

والا🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

🥺🥺🤦🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x