رمان زیبای یوسف قسمت سوم
جنگل به اندازهای پیچ در پیچ و بزرگ بود که بارها از مسیر اصلی خارج شوند.
کسری چند بار خود را به بالای درختها رساند تا رودخانه را پیدا کند.
گاهی عوض نزدیک شدن به آن بیشتر فاصله میگرفتند.
کسری کمکم داشت عصبی میشد، مخصوصاً که غرغر و نالههای پشت سرش تمامی نداشت.
دوباره داشت شب میشد و هوا تاریک که صدای ذوقزده دختر توجهشان را جلب کرد.
– اونجا رو! اوه خدای من بالاخره رسیدیم.
بلافاصله به سمت نورهای ریز که فاصله زیادشان را نشان میداد، پا تند کرد.
یکی از پسرها هم به دنبالش دوید.
انگار نه انگار که تا چندی پیش از خستگی رو به مرگ بودند.
کسری و بقیه؛ اما به همان آرامی مسیر را ادامه دادند.
تقریباً دختر و پسر از دیدشان خارج شده بودند که صدای جیغ وحشت زده دختر با فریاد پسر آنها را متوقف کرد.
کسری با اخمی درهم دستش را بالا آورد تا دو همراهش جلو نروند و خودش آرام و با احتیاط به جلو دوید.
هر چه نزدیکتر میشد صدای جیغجیغ دختر و فحشهای پسر واضحتر به گوشش میرسید و همچنین آن نورها را بیشتر درک میکرد که در واقع نور چراغ خانه نبودند و از دو ماشین غول پیکر بودند!
با دیدن چند مرد سریع پشت یک درخت مخفی شد و سرک کشید.
یکی از مردها در جواب تقلا و جیر و ویر دختر سیلی محکمی به او زد که دختر از هوش رفت و مرد هم او را روی شانهاش انداخت.
پسر تا آن صحنه را دید، بیشتر تقلا کرد تا بازوهایش را از چنگال دو مرد کنارش آزاد کند؛ اما داد و فریادهایش با اسلحهای که روی پهلویش فشرده شد، خفه شد.
داشتند آن دو را سوار ماشین میکردند.
دست کسری روی تنه زمخت درخت مشت شد.
صدای خشخشی را از پشت سرش شنید که چشمانش کمی گشاد شد.
قدمها با احتیاط به سمتش برداشته میشد.
دستش بیشتر مشت شد.
طی یک حرکت چرخید و یقه مرد مقابلش را گرفت و بلافاصله مشتش را به شقیقهاش کوبید.
وقتی جسم نحیف مرد از دستش آویزان شد، تازه متوجه شد دو پسر همراهش به سمتش آمده بودند.
پسر دیگر با بی تفاوتی به اویی که بیهوش از دست کسری آویزان بود، نگاه کرد.
کسری نفسش را رها کرد و زمزمهوار لب زد.
– احتمالاً منتظرمون بودن. باید بریم.
مخاطبش؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد.
حتی نگاهش را هم از روی پسر برنداشت.
کسری پسر از هوش رفته را روی کولش انداخت و آرام از محل دور شد.
نمیتوانست خطر کند و با آن مردها که مسلح بودند، درگیر شود.
او که دست تنها نمیتوانست کاری از پیش ببرد، میتوانست؟
اینبار رودخانه را دنبال نمیکردند.
مشخص نبود به کجا میروند، فقط قصد داشتند از صاحبهای آن دو ماشین فاصله بگیرند.
کسری از حمل پسر به نفسنفس افتاده بود.
عرق از روی گردنش به سمت یقهاش سر میخورد و کمی هم باعث خارشش میشد.
با شانهاش عرقش را پاک کرد و کمی پسر را روی کولش جابهجا کرد تا راحتتر بتواند حملش کند.
حرکتش به خاطرش کند شده بود؛ ولی با این وجود پسر دیگر هنوز هم از او عقب افتاده بود.
نمیدانست دردش چیست و علاقهای هم به دانستنش نداشت.
فعلاً گرفتاریای که در آن پاگیر شده بودند، مهمتر از فضولیهای بی مورد بود.
از تپه به سختی بالا رفت.
حتی چند بار پایش روی سنگریزهها لیز خورد و روی زانویش افتاد.
به سختی خودش را به بالای تپه رساند و از خستگی زیاد دستهایش را از زیر پسر رها کرد و کمر صاف کرد که پسر روی زمین افتاد.
برایش مهم نبود ممکن است وقتی بههوش آید دردش بگیرد، کمر خودش مهم بود که داشت چهارشقه میشد.
به شدت خسته شده بود و خوابش میآمد.
با بی توجهای روی زمین دراز کشید و چشمانش را بست.
بندبندش او را فحش میدادند.
تمامش درد میکرد.
دستانش کنار بدنش روی زمین بود و سینهاش از فرط نفسهایش تکان میخورد.
به قدری خسته بود که نفهمید کی خوابش گرفت.
کسی داشت صورتش را خیس میکرد.
صدای چکچکی را هم در اطرافش میشنید.
با اخم بین پلکهایش را باز کرد که با برخورد قطرهای به زیر چشمش، چشمانش را بست.
با درد نشست و خواست خودش را به زیر درخت برساند که چشمش به آن پسر بی تفاوت افتاد.
زیر درخت چمباتمه زده به جایی خیره بود.
از اینکه شاهد خیس شدنش بود و بیدارش نکرده بود، لحظهای عصبی شد؛ اما وقتی خودش هم زیر درخت دیگری نشست، بیخیال پسر از هوش رفته شد.
خواب بود دیگر، چیزی هم متوجه نمیشد.
با اینکه لاغر بود؛ ولی وزن زیادی داشت لاکردار.
از حمل کردنش عصبی شده بود و خیلی میل داشت تا خشمش را که قطعاً بابت وزن زیادش نبود، روی او خالی کند.
عصبی بود؛ بابت دزدیده شدن خودش، گیر افتادنش در جنگل، دزدیدن آن دو نفر؛ اما هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه خودخوری کند.
پاهایش را از زانو خم کرد و دستهایش را از زانوهایش آویزان کرد.
نگاه او نیز رو به افق بود.
افکارش حوالی آن خالکوبی میپلکید.
شاید نیم ساعتی گذشت که به خودش آمد و سر سمت پسر چرخاند که طرف چپش با چند درخت فاصله نشسته بود.
– هی تو؟
پسر نگاهش نکرد؛ اما چشمانش را بست.
– کسی رو سراغ داری توی شهر که بریم پیشش؟ خونوادهای؟ دوستی؟ رفیقی؟
سکوت پسر باعث شد لب بزند.
– هان؟
پسر پوزخندی زد و سر خم شدهاش را به درخت تکیه داد.
کسری با اخم گفت:
– ببین هر لحظه ممکنه پیدامون کنن. احتمالاً تمام جادههایی که به شهر ختم میشن رو زیر نظر دارن. بالاخره باید توی شهر جایی داشته باشیم تا پناه بگیریم. من کسی رو ندارم، تو چی؟
پسر سفیهانه و با تمسخر نگاهش کرد.
بالاخره لب باز کرد.
– چرا… دارم.
– خب پس وقتی رسیدیم شهر باید باهاشون تماس بگیری. نباید زیاد توی شهر دیده بشیم.
زمزمهوار ادامه داد.
– البته اگر برسیم.
پسر پوزخندی زد و گفت:
– دارم… اما اینجا… نه!
داشت با انگشت وسطش به سرش اشاره میکرد.
کسری با اخمی ریز نگاهش کرد که پسر پوزخند دوبارهای زد و چشمانش را بست.
کسری با درنگ پرسید.
– حافظهات رو… از دست دادی؟!
پوزخند تلخ پسر جوابش شد.
اخم کسری غلیظتر شد.
سوالی داشت دقش میداد پس بی صبرانه گفت:
– چهطوری گرفتنت؟
– … .
– گوش کن. باید هر طور شده خودمون رو نجات بدیم. من چیز زیادی از اونهایی که ما رو گرفتن نمیدونم، شاید با چیزهایی که تو میدونی بتونیم بیشتر بشناسیمشون.
پسر با بی تفاوتی پاهایش را دراز کرد و زمزمه کرد.
– برای من که فرقی نمیکنه. حافظهام خالیه، زندگیم هم خالی بشه. مهم نیست.
کسری دندان به روی هم فشرد و گفت:
– برای تو مهم نیست، برای بقیه؛ ولی مهمه. اون دختر و پسر رو دزدیدن، باید بتونیم مدرکی پیدا کنیم تا نجاتشون بدیم. باید با پلیس در جریان بذاریم.
پسر با نیشخند لب زد.
– اونها هم برام مهم نیستن.
کسری با غیظ بلند شد و به سمتش خیز برداشت.
از یقه او را بلند کرد و به درخت کوباند.
زیر لب غرید.
– احمق ما نمیتونیم بی تفاوت بگذریم. وقتی ما رو گرفتن، مطمئن باش خیلیهای دیگه رو هم گرفتن. امید تکتکشون الآن به ماست، لااقل اون دو نفر ازمون توقع دارن نجاتشون بدیم.
یقهاش را تکان داد و گفت:
– میفهمی؟
پسر با نگاهی آرام خیرهاش بود.
در جواب چشمان وحشی کسری لب زد.
– خیلیها رو گرفتن؛ اما نمیتونی کاری بکنی.
لبش کج شد و اضافه کرد.
– پس بیخیال شو.
کسری با خشم دستانش را که یقهاش را به چنگ گرفته بودند، به سینه استخوانیش فشرد.
– تو حق نداری بیخیال باشی.
– میگیرنمون.
– نه تا خودمون نخوایم.
– اون دو نفر خواستن؟
پلک کسری پرید و گفت:
– پس نباید بذاریم دوباره حماقتی پیش بیاد.
پسر به یکباره گفت:
– اون پیرزن زرنگتر از این حرفهاست.
کسری از حرفش جا خورد.
مشتش شل و بدنش سست شد.
– گفتی… پیرزن؟!
پسر چشم در چشمش با سردی گفت:
– میدونه دست رو چه کسایی بذاره. کسایی که بی پدر و مادرن، بی کس و کار. کسایی که پول ندارن گور بخرن. یک مشت از دنیا افتاده.
با نیشخند پرسید.
– احتمالاً تو رو هم از بیمارستان دزدیدن، آره؟
پلک کسری دوباره پرید.
ماتم زده زمزمه کرد.
– بیمارستان؟!
پسر آهی کشید و به آسمان چشم دوخت.
– کسی رو نداشتم که بهم جا بده. دکترها گفته بودن حافظهام رو از دست دادم. یک دفعه سر و کله یک خیر پیدا شد، یک پیرزن. وقتی از بیمارستان مرخص شدم من رو به خونهاش برد؛ اما صبح که چشم باز کردم دیدم عوض اینکه روی تخت باشم گوشه یک انباریم.
این زندگینامه آشنا نبود؟
به کسری نگاه کرد و گفت:
– این پسره رو میبینی؟
کسری حتی چشم از چشمانش برنداشت.
پسر ادامه داد.
– یک یتیمه آس و پاسه. اون دو نفری هم که دزدیده شدن، مطمئن باش مرگ براشون بهتر از این زندگیشونه.
دوباره لبش از پوزخندش تلخ شد.
– نه کسی، نه خونوادهای، نه دوستی. بذار بمیرن، بی خود داری میدوئی. اونها ما رو از این زندگی نکبتی نجات میدن.
کسری نفسزنان از او فاصله گرفت.
پسر با سردی لب زد.
– هیچ اثری از خودشون به جا نمیذارن. نمیتونی علیهشون مدرکی پیدا کنی.
صبح شدت باران به نمنم رسید.
کسری در تمام آن چند ساعت غرق فکر بود و آن پسر هم نشسته خوابش گرفته بود.
صدای آه و ناله پسر بعدی نگاه کسری را گرفت.
با درد نشست.
آه و نالهاش داشت به غرغر تبدیل میشد.
کسری چشمانش خیره او بود؛ ولی ذهنش نه.
پسر از سنگینی نگاهش چشم در چشمش شد.
وقتی اخم و نگاه خیرهاش را دید، با قیافهای درهم از درد، سرش را به معنای “چیه؟” تکان داد.
کسری؛ اما مسیر نگاهش را عوض نکرد که پسر عصبی روی گرفت.
نگاهی به اطرافش انداخت.
لباسهایش خیس شده بود و نمنم باران دلیلش را میگفت.
خاک نرم گلی بود و لباس و شلوارش را هم کثیف کرده بود.
با آشفتگی خطاب به کسری لب زد.
– حالا چی کار کنیم؟ اون دو نفر رو که گرفتن، چهطوری فرار کنیم؟
نگاه کسری هنوز بی حرکت بود.
ذهنش داشت حرفهایی میزد.
پسر پرخاش کرد.
– هی؟ با توئم؟
میدانست خطاب قرار دادن کسری بهتر از هم صحبت شدن با پسری بود که در آن انباری سرد و تاریک آن همه با او درد دل کرد؛ ولی کوچکترین واکنشی هم از او ندید.
کسری به خودش آمد و ایستاد.
– باید رودخونه رو دنبال کنیم.
– چی؟!
پسر وحشت زده سریع بلند شد که کمرش گرفت.
– آخ! دیوونه شدی؟
– باید برسیم به شهر.
– اما اونها سر راهمون بودن، مگه ندیدی؟
کسری با درنگ لب زد.
– چارهای نداریم.
پسر لب باز کرد اعتراض کند که کسری مهلت نداد و مسیری را گرفت.
صدای پسر از پشت سرش بلند شد.
– این حماقته پسر.
اعتنایی به حرفش نکرد که صدای تند قدمهایش را شنید.
– کجا داری میری؟
دستش کشیده و با او چشم در چشم شد.
پسر با خشم غرید.
– داری به کشتنمون میدی. اونها هنوز هم اونجان.
کسری بی تفاوت لب زد.
– باید بریم.
پسر به سینهاش کوبید و او را هل داد.
– تو عقلت رو از دست دادی؟ میخوای بمیری؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و با فکی منقبض گفت:
– اما من نمیخوام بمیرم.
– پس راهت رو جدا کن.
پسر جسورانه غرید.
– حتماً این کار رو میکنم!
قدمی نزدیکش شد و با نیشخند و چشمان گرد شدهاش زمزمه کرد.
– میخوام ببینم وقتی گیر افتادی چهطوری میخوای فرار کنی؟
کسری با آرامش لب زد.
– سعی کن اونقدر فاصله بگیری که نبینی چون مطمئن باش تو رو هم قاطی ما میکنن.
پسر با نفرت و تاسف نگاهی به سر تا پایش انداخت و پشت به او به طرفی رفت.
کنار پسر بی تفاوت ایستاد و با تندی گفت:
– تو هم میخوای باهاش بری؟
جوابش پایین رفتن مخاطبش از تپه شد.
با حیرت و خشم رو به آن دو صدایش را بالا برد.
– شماها دیوونه شدین. اونها بهتون رحم نمیکنن. بهتره تا دیر نشده از اینجا فرار کنیم.
کسری هم زمان با اینکه از تپه پایین میرفت، صدایش را بالا برد.
– امیدوارم هلاک نشی.
فریاد پر حرص پسر به گوشش خورد.
– برید بمیرید احمقهای بی عقل!
و خودش خلاف جهت آنها قدم برداشت.
کسری و همراهش تمام مسیر رفته را دوباره طی کردند.
تنه افتاده درخت جلوی راهشان بود.
کسری با فرزی از رویش پایین پرید و دوباره قدم برداشت.
صدای رودخانه را داشت میشنید؛ اما اثری از آدمرباها نمیدید.
در فکر بود که ناگهان صدای ناله خفیف پسر توجهاش را جلب کرد.
شوکه شده به عقب چرخید، همان لحظه ضربه محکمی به سرش خورد.
با لگدی که به سینهاش خورد، با درد روی زمین افتاد.
حتی فرصت نکرد چشم باز کند تا آن مرد سیاه پوست را که دستمالی دور سر خونیش بود و یک نفس کتکش میزد، ببیند.
ظاهراً مرد داشت چهار برابر تلافی آن دو ضربه را سرش درمیآورد.
مردها کسری و پسر را که از هوش رفته بودند، کشانکشان سمت ماشینها که پشت درختها پارک بودند، رساندند.
خیلی وقت بود که منتظرشان بودند.
یکی از مردها همانطور که سمت در راننده میرفت تا پشت فرمان بشیند، تلفن همراهش را برداشت تا به بقیه شکارچیها خبر دهد دنبال قناریها نگردند.
***
آخ باز که گیر افتادن
متاسفانه
مرسی که خوندی چشششم قشنگم😁
اوه
بدبخ شد😐
دلم براشون سوخت☹️حافظش پوکیده بنده خدا☹️
خسته نباشییی❤🤝🏻
با اون ضربههایی که خورد حقش نبود حافظهش برگرده؟😂
😂☹️هیمم
خسته نباشی عزیز احسنت خیلی عالی کسرای بدبخت😥
سلام چشمقشنگم
متشکرم که خوندی😊🌺