رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۵

4.8
(21)

# پارت ۵

(دایانا)

همراه زنی که فهمیده بودم مادرم کارن بود به سمت مردی که گوشه‌ای از سالن ایستاده بودحرکت کردیم.

گلچهره: عزیزم ایشون دایان هستند.

به مرد روبه رویش اشاره ای کرد.

و این آقا هم همسرم کامیار است.

لبخند زدم و دستم را جلو آوردم.

من: از آشنایی باهاتون خیلی خوشحالم.

کامیار: هم چنین دخترم.

کارن هم به ما ملحق شد.

پدرش روی شانه‌اش زد.

کامیار: الحق که سلیقه ات تو انتخاب پارتنر به پدرت رفته.

و با شوق به چهره همسرش نگاه کرد.

باورم نمی‌شد با وجود داشتن پسری به این سن و سال ؛ اما مانند زوج هایی که تازه ازدواج کرده بودند بهم نگاه و رفتار می‌کردند.

کارن: اگه اجازه بدهید دیگه ما باید بریم.

گلچهره: کجا؟ شما که خیلی وقت نیست آمدید.

کمی ابرویم را بالا انداختم

من: من باید زود برگردم تا الان هم خیلی دیرم شده.

کامیار: نکنه مثل سیندرلا باید تا قبل از ۱۲ برگردی و گرنه جادوت باطل میشه.

همگی خندیدیم.

گلچهره: عه، کامیار اذیتش نکن.

دستم را در دستش فشرد.

من: از آشنایی باهاتون واقعا خیلی لذت بردم.

گلچهره: ما هم همین طور عزیزم. امشب که فرصت نشد ؛ اما دلم می‌خواهد حتما آخر هفته رو شام مهمون ما باشی.

کارن مستاصل نگاه مادرش کرد.

کارن: حالا مامان جان وقت برای مهمونی زیاده.

گلچهره: من عادت ندارم کسی دعوتم رو رد کنه، میای دیگه؟

نمی‌دانستم باید چه جوابی می‌دادم

من: اگه مشکلی پیش نیومد چرا که نه.

کامیار: پس منتظرت هستیم .

کارن عصبانی بود و قیافه‌اش کمی در هم رفته بود.

از پدر و مادرش خداحافظی کردیم و همراه هم از آن جا خارج شدیم و به طرف ماشین حرکت کردیم.

……………

(کارن)

ماشین را روشن کردم و راه افتادم.

هوا بارانی بود و نم نم باران داشت شروع به باریدن می‌کرد.

سیگارم را روشن کردم و کام عمیقی گرفتم.

دایانا کمی به سرفه افتاد .

فوری شیشه را پایین دادم.

_ عذر می‌خواهم ، واقعا متاسفم خانوم مشفق.

_ نه ایرادی نداره.

_ ممنون که امشب همراهیم کردید، برای آخر هفته هم نگران نباشید خودم یک جوری کنسلش می‌کنم.

_ نگران نیستم، چرا نگفتید پدر و مادرتون تو جشن هستند؟

نفسم را فوت کردم

_ قرار نبود به مراسم بیان، خودشون گفته بودند که نمیان.

_ که این‌طور.

ضبط را روشن کردم و صدای خواننده در ماشین پیچید.

……………

(کارن)

چند روزی از آن شب گذشته بود و در این مدت مامان مهمانی آخر هفته را مدام گوشزد می‌کرد، نمی‌دانستم دیگر باید برای او چه بهانه‌ای می‌آوردم.

تلفن را برداشتم.

_ خانم لایسون‌ ، لطفا بگید خانوم مشفق بیان اتاق من.

عصبی و کلافه بودم و نمی‌دانستم باید چه کار می‌کردم.

در زد و وارد اتاق شد.

_ بله جناب مهندس.

نگاهم را به چشم های سبز رنگش دوختم.

_ بنشینید لطفا.

آرام روی صندلی نشست.

_ مشکلی پیش اومده؟

_ نمی‌دونم چطور بگم، هرکاری که می‌کنم مامانم رو نمی‌تونم بپیچونم.

به صندلی اش تکیه داد.

_ می‌خواستم ازتون خواهش کنم که …

_ شما گفتید فقط همون یک بار، الان دوباره از من انتظار دارید که بیام خونتون و شام و با خانواده شما بخورم ؟

_ ببینید خانوم مشفق ،‌ من واقعا گیر افتادم. دلم نمی‌خواهد برای شما مشکلی درست کنم ؛ اما شما مادر من رو نمی‌شناسید از وقتی از اون شب مهمونی ما رو باهم دیده …

_ این دیگه مشکل شما است نه من.

از روی صندلی بلند شد و به طرف در حرکت کرد.

_ دایان لطفا صبر کن.

توقف کرد.

_ کمکم کن، قول می‌دم اگه کمکم کنی تو پروژه ققنوس مشارکتت بدم.

به طرفم برگشت.

_ دارید به من باج میدین؟ اوه مهندس واقعا از شما این رفتار به دوره.

حرصم گرفته بود.

در را باز کرد و از اتاق خارج شد.

با عصبانیت شکلات خوری روی میز را روی زمین انداختم هزار تکه شد.

دختره‌ ی پرو با تمام وقاحت ، شماتتم کرده بود.

مغزم داشت منفجر می‌شد و بد جوری گیر افتاده بودم.

………….

(گل چهره)

مشغول درست کردن لازانیا بودم و حسابی سرم شلوغ بود.

آیفون به صدا در آمد.

ایزابل فوری در را باز کرد.

_ کی بود ایزابل؟

_ آقا کارن اومدن.

سرم را تکانی دادم و مشغول کارم شدم.

عمه شکوه هم کنارم نشسته بود و داشت از آن دلمه های مخصوصش درست می‌کرد.

کارن وارد آشپزخانه شد.

کارن: سلام.

عمه: سلام پسرم خوش اومدی.

کارن: ممنون عمه .

روی صندلی نشست

من: چرا کشتی هات غرق شده؟

کارن: چیزی نیست فقط اینکه…

ظرف حاوی لازانیا را برداشتم و درون فر گذاشتم.

من: فقط چی ؟

کارن: فکر نمی‌کنم دایانا امشب بیاد.

عمه: چرا چیزی شده پسرم.

کارن: من به مامان گفتم که ممکنه نیاد ولی…

به حرف آمدم.

من: نکنه کاری کردی که ناراحتش کردی؟

کارن: نه موضوع این نیست.

من: پس موضوع چیه کارن ؟

دوباره آیفون به صدا دار آمد.

عمه شکوه: فکر کنم کامیاره
ایزابل رفت تا در را باز کند.

کارن نگاهم کرد

کارن: لطفا خودتون این قضیه رو یک جوری جمع کنید دلم نمی‌خواهد بابا هم سوال جوابم کنه. خواهش می‌کنم مامان.

از پشت میز بلند شدم.

ایزابل: خانم آقا نبودند ، مهمونتون تشریف آوردن.

کارن با تعجب به ایزابل چشم دوخته بود.

موهایم را مرتب کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم.

( ممنون میشم کامنت بزارید)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الماس شرق
5 ماه قبل

لیلا اگ عانی رمان منم تایید کن

Fateme
5 ماه قبل

منم تایید بشم؟

Fateme
5 ماه قبل

اووو دایانا اومدد؟تروخدا زودتر پارت جدید رو بزارر

Maedeh
Maedeh
5 ماه قبل

ممنون واقعا لطفا هرروز پارت بزارین

لیلا ✍️
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود من از خوندن این رمان سیر نمیشم، فضای گرمی رو تو خونه گلچهره احساس می‌کنم کامیارم بابای شوخ و مهربونیه🤣 از شخصیت دایانا خوشم میاد به دور از ناز و افاده، گلی میخواد واسه پسرش تورش کنه😂

Narges Banoo
5 ماه قبل

دایانا چه حرصی داد کارنو 😂طفلکو کشت 🤣
نمیدونم چرا از دایانا خوشم نمیاد😐
اینجانب طرفداری خود را از کارن اعلام میدارم😅

Narges Banoo
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

دختر خوبیه فقط من خوشم نمیاد🤣

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

زودتر پارت بزار دیگگ🥲
خسته نباشی
حمایت💚💚

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x