رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۳

4.7
(3)

صدای موزیک را کم کردم و دستم رو گذاشتم روی شماره آتان …

چندتا بوق که خورد تلفن برداشته شد …

-سلام خانم حالتون خوبه؟

-کجایی آرتان کی میاین خونه ؟؟ چرا وقتی اومدن کسی خونه نبود ؟؟

– خانم با اجازه شما آقا ارشام همه مارو مرخص کردن گفتن تا شما از سفر برگردین ما مرخصیم

اخمی کردمو گفتم : باشه الان برگردید ، همه رو جمع کن
هرکی سر پست قبلیش باشه
حقوقا رو ارشام داده درسته ؟

– بله خانم برای همه بچه ها رو دادن

– خوبه سریع همه رو جمع کن توی محوطه

با گفتن جمله آخر سریع تلفن رو قطع کردم و شماره ارشام رو گرفتم …
به چه اجازه ای بدون اطلاع به من همه رو فرستاده بود برن ؟؟؟
مگه نمیدونه توی اون خونه چقدر استاد مهم هست.

با بوق پنجمی که خورد گوشی برداشته شد
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه شروع کردم …

– با چه اجازه ای بدون اینکه از من بپرسی همه رو فرستادی رفتن ؟؟ یه چیز از اون خونه کم میشد تو جواب میدادی ؟؟
هنوزم معلوم نیست البته …

ارشام با صدایی شُکه شده گفت

– مگه قرار نبود یه ماه دیگه بیای بیرون از اونجا ؟؟

ابروهایمان درهم کشیده شد
این ادما از کی تا حالا انقدر سرکش شده بودند …

– ببخشید یادم رفت از شما اجازه بگیرم ارشام خان ، حتما اومدم وسط گند کاریاتون با آنتونی

ارشام صداشو صاف کرد و انگار میخواست منو نگران کنه ….

– ببین هارلی من سریع بادیگارد ها رو برمیگردونم توعم این چند روز بیرون نیا

– چرا مگه چیشده ؟؟
نکنه خوش بهتون گذشته من نبودم دیگه ،
الان حتما میرم شرکت میبینم یه چندتا گندکاری هم باید اونجا جمع کنم

ضایع و جوری که معلوم بود جواب سوالشو میدونست گفت

– مگه آرتا و آنتونی بهت نگفتن ؟؟

– نه ، چیو ؟؟

نگران ادامه داد …

– هارلی …
مبین رو یادت میاد ؟
همون که آنتونی …

سریع حرفشو قطع کردم گفتم ..

– اره اره یادم میاد چیشده ؟؟

– باباش خیلی شیر شده بود دنبال بچش میگشت ، آخر فهمید بچش مُرده . ماعم برای اینکه دردسر درست نکنه انداختیمش زندان ….

خسته شدم ….
خیلی بی صبر بودم یا شاید انقدر گُنگ حرف زدن ادما منو انقدر بی صبر کرده بود ….

– خب اره توضیح واضحات نده
چیشده ؟؟

– باباشو آرکا از زندان اورده بیرون

همین یک خبر بد را کم داشت ..
آرکا ؟؟ همان رقیب عوضی
واقعا هیچی از یک آدم روانی کم نداشت …
میخواستم جواب ارشام رو بدم که متوجه یک موتوری پشت سرم شدم …

چرا باید انقدر بهم نزدیک میشد و الان متوجه اون میشدم …

قصد فرد موتوری را شیشه دستش واضح کرده بود …

ارشام با نگرانی اسمم را صدا کرد

صدای تلفن را بُریدم

سرعت موتوری گیجم کرد
معمولا توی این موقعیت ها بهترین عکس العمل هارو نشون میدادم
ولی واقعا چه مرگم شده ؟؟؟
چرا هیچی مثل قبل نیست ؟؟؟
چرا همینطوری به راهم ادامه میدم و موتوری همینطور نزدیک تر میشه ؟
چرا باید اون شیشه اسید رو من خالی بشه ؟؟
کسی که توی ماجرای مبین دستی نداشته ؟؟
اصلا از کجا معلوم این موتوری از طرف بابای مبین باشه ؟؟
چجوری انقدر زود همه از اومدنش خبردار شدن که وقت کردن برایش آدم بکارن

جاسوس کی بود ؟؟ من که غیر از خونه آرتا جایی نرفتم
غیر از آدمای اونا کسی منو ندیده

همه این سوالا انقدر زود از سرم رد شد
ولی برای فرد موتوری تایم خوبی بود تا هدفش را اجرا کند
موتوری خودش رو به درب راننده رساند …

همه چی خیلی سریع پیش رفت …
ترسیده بودم ؟؟
شوکه شده بودم ؟؟
یا انتظارشو نداشتم ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

چه خفن😎😁
خوشم اومد از رمانت😍
زود تر پارت بده بفهمیم چی به چیه نویسنده جان❤
موفق باشی😘

HSe
HSe
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

ممنونم ❤️😘
چشم ، امشب هم پارت ۴ رو میذارم 💜

sety ღ
پاسخ به  HSe
10 ماه قبل

💖 💖 💖 💖
اشکالی نداره اسمت رو بدونم عزیزم؟

sety ღ
پاسخ به  HSe
10 ماه قبل

خوشبختم عزیزم😍😁

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x