رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕8✿

4.4
(77)

════════════════
آرتیا-عههه راس میگه،اسمش چیه؟

سورن بی تفاوت جواب داد:

سورن-اونو دیگه نمیگم!فقط یکی هست

،همینم میدونین زیاده!

دخترک دیگر داشت کنترلش را ازدست میداد!

باصدای نسبتا بلندی جواب داد:

ساتیا-اها ینی ی ساعته رفتی دم گوشش فقط

همینو گفتی؟توچی آرتیا چرا دروغ میگی؟تو

ک دیگه همه‌چیو ب من میگی!

سورن-آره ب خدا!مگه همین نبود آرتیا؟

آرتیا-چرا همینو گف

ساتیا سرد و کوتاه درمقابل چشمان منتظر آن دو جواب داد

ساتیا-باشه

اما برعکس ضاهر خونسردی ک حفظش کرده

بود در دلش غوغایی ب پا بود،تا آخر بازی

حواسش پیش همان حرفش بود و مدام در

سرش تکرار میشد(آره یکی هست)چه کسی

می‌تواند باشد؟کسی ک سورن دوستش

داشت،بازی ک تمام شد آرتیا خداحافظی کرد

و سورن پشت سرش سمت خانه رفت،حالا

ساتیا مانده بود و ارلین،دخترک دیگر

نتوانست بیشتر از این تحمل کند،گوشه‌ای

نشست و زد زیرگریه،ساتیا معمولا زیاد گریه

نمیکرد و همه چیز را در درون خود نگه

میداشت،ازاوبعید بود پیش کس دیگری گریه

کند!اما حالا واقعا حالش بدبود و نمی‌توانست

تحمل کند!ارلین کنارِ او نشست و سعی کرد

بغلش کنو اما ساتیا کنارکشید،حالا چندین ماه

گذشته بود و ارلین انگار نمیفهمید ک ساتیا ب

لمس شدن حساس است!

ارلین-چرا گریه میکنی؟

جوابی نداد!وقت هایی ک ناراحت بود سردتر

ازقبل میشد!دوست نداشت باکسی صحبت

کند اما مگر ارلین ول کن بود؟!

ارلین-بخاطر اون حرف سورنه،نه؟

بازهم جوابی نداد تابلکه دست ازسرش بردارد!

اما ارلین دوباره ادامه داد:

ارلین-وقتی گف کسی هست ک دوسش داره ناراحت شدی؟

اینبار بیشتر بغض کرد اما بارهم جوابی ندارد

ارلین-اشکال نداره،ناراحت نباش

دخترک دستانش را دور زانویش حلقه کرد و

سرش راروی دستانش گذاشت ک باز صدای ارلین بلند شد:

ارلین-ولی من حس میکنم اونی ک دوسش

داره منم!میدونی یجوریه حس میکنم دوسم

داره منم خیلی دوسش دارم

بازهم سکوت کرد،ای کاش دخترک لال میشد

و کمی اورا تنها می‌گذاشت!سکوت ارلین را ک

دید غرق در افکارش شد طوریکه حتی صدای

عجیب و زمزمه وار راهم نشنید!اما باصدای

دخترک رشته‌ی افکارش پاره شد:

ارلین-ساتیا

سرش را سمت اوچرخاند تا حرفش را بزند،

حال صحبت کردن را نداشت،ارلین اما

درحالیکه ب بالا خیره بود و لبخندی

مصنوعی روی لب هایش بود،آرام طوریکه

خودشان دوتا بشنوند بالبخند زمزمه کرد:

ارلین-بد…بخت شد…یم

ساتیا باصدایی نسبتا بلند داد زد:

ساتیا-چی میگی ارلین!

باهمان لبخند و همان نگاهِ خیره آرام پچ زد:

ارلین-بالارو ببین،داره نگاه میکنه!

طوری سرش را باسرعت بلندکرد ک صدای

استخوان های گردنش ب گوش رسید…

ساتیا-یاخدا!

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
6 ماه قبل

لطفا از این به بعد چند تا پارت رو باهم نفرستید🙂🙂

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

اره خب
این پارت زیاد هم طولانی نبود
حداقل دو تا یکی بکن
ویو خودت هم پایین می‌ره!

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

ستی نیسی؟

اومدی بگو پارت بفرستم

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x