رمانرمان متانویا

رمان متانویا پارت 1

4.2
(34)

“متانویا” یه کلمه یونانیه به معنی کسی که مسیر قلب و ذهن و زندگی شما رو تغیر داده و مثل نوری تو تاریکی زندگی شما بوده…
همچنین بعضی ها معتقدند شخصی که “متانویا” انجام میدهد در واقع سفری به سمت زندگی جدیدی شروع کرده که خالی از اتفاقات و مسائل زندگی قبلی‌اش است…

***

سلام به همگی
میخوام قبل از هر چیزی یه سری توضحیات راجب داستان بدم تا بعدا حاشیه ای درست نشه….

این رمان راجب دختریه که همسرش رو توی اتفاقاتی که در پاییز 1401 افتاد از دست داده و پدر شوهر میخواد دخترش رو ازش بگیره و در کنار این اتفاقات با مردی عجیب آشنا میشود…

اولین نکته اینکه همسرش هیچ ربطی به شلوغیها نداشت و جزو اعتراض کننده( یابه قولی اغتشاشگران) نبوده و کاملا تصادفی میمیره…

اما دومین و مهم ترین نکته اینکه من هیچ قصد سیاسی ای از این رمان ندارم و فقط دارم سختی های زندگی یه زن بیوه رو روایت میکنم که فرصت جدیدی بعد از یه سال سیاه پوشی بخودش میده…

زنی که کل زندگیش رو صرف همسرش کرده و همیشه زیر سایه اون بوده که دلیلش خودخواهی همسرش نیست بلکه دختر داستان بخاطر اتفاقات گذشته تمایل به دوری از همه داشته…

و دلیل اینکه همسرش رو به این شکل از دست داده اینه که تو روز مرگی هامون فراموش نکنیم چه اتفاقات و روز هایی رو از سر گذروندیم و چه آسیب های جبران ناپذیری بهمون وارد شد…( هر اعتقاد سیاسی ای هم که داشته باشید باز هم از لحاظ روحی آسیب دیدید… ندیدید؟!)

شما هیچ دیالوگ سیاسی مبنی بر اتفاقات نمیبیند و خیلی از اتفاقات صرفا در ذهن و تخیل منه…

بریم ببینیم داستان سایدا و الیاد قصه ما به کجا میرسیه…

*****

او خالق بود..
خالق طرح ها و رنگ ها…
خالق زندگی ای خیالی…
او عاشق هم بود…
عاشق همسرش…
عاشق انتظار برای دخترش…
عاشق خلق کردن شخصیت ها…
عاشق ترکیب کردن رنگ ها…
او عاشق دنیای خیالی خودش بود…
همسرش هم دنیای خیالی او را دوست داشت…
و قاعدتا فرزندی که یه ماه آینده بدنیا می آمد عاشق دنیای مادرش میشد…
گرافیست بود..
در یک انتشارات برای کتاب های کودک تصویر سازی میکرد…
کودکی درست حسابی نداشت اما سعی داشت در حد توانش به کودکان نسل جدید کودک بودن را یاد دهد…
محل کارش نزدیک انقلاب بود…
قرار نبود سرکار بیاید اما بخش کوچکی از طرحش مانده بود و بالاجبار آمده بود تاآن را تمام کند…
شلوغی ها ترسناک بود…
اخباری که پخش میشد ترسناک بود اما بخاطر بودن همسرش از چیزی نمیترسید…
مردش همیشه هوایش را داشت… اصلا اسمش رویش بود دیگر…. ” حامی”
صدای جیغ دختری می آمد…
جیغی که اورا یاد گذشته می انداخت…
همکارانش به سمت پنجره رفتند تا ببینند چه خبر است…
به همسرش قول داده بود بخاطر شلوغی ها وحشتناک پایتخت فضولی اش را کنترل کند تا بلایی سر خودش و مایدایش نیاید…
یکی گف: واااییی پنج تا نره خر دارن یه دختر پونزده ساله رو میزنن…
تجربه کرده بود… این دردی را که آن دخترک کم سن میکشید را تجربه کرده بود…
فرقشان این بود که او از هم خونانش کتک خورده بود و دخترک از مردانی غریبه…
همکاران مردش غیرتشان به جوش آمد…
از پنجره سر به بیرون بردند و گفتن: نزن!!!!
همین…
بدون هیچ شعاری…
همین واژه چه جان هایی گرفت!!!
در کسری از ثانیه ساچمه ها پنجره ها را شکستند…
پیشانی اش را زخمی کردند …
گاز اشک آور زدند…
هوای ساختمان غیر قابل تنفس شد…
افراد درون ساختمان نمیدانستند چرا نیرو ها قصد دارند وارد ساختمان شوند…
فقط بخاطر یک” نزن”؟؟؟
ارزشش را داشت؟؟؟
بعضی ها پشت در ورودی رفتند تا مانع ورود نیروهای امنیتی شوند…
بعضی ها درون راه پله ها آتش راه انداختند تا گاز اشک آور به کسی آسیب نزند…
فشار عصبی و استرس و ترس باعث پاره شدن کیسه ابش شد….
دخترکش چه روز بدی را برای بدنیا آمدن انتخاب کرده بود…
در آن سوی شهر پدر دخترکی که داشت بدنیا می آمد هم از دنیا رفت…
پدری که رفته بود دل همسرش را شاد کند و برایش لباسی بخرد تا به او یاد آوری کند با هر هیکلی زیبا و جذاب است….
مردی که رهگذر بود…
چگونه مُرد را کسی نفهمید…
برخورد ساچمه با سرش باعث مرگش شد یا سکته کرد را کسی نفهمید اما یک چیز واضح بود…
دو ساچمه در عرض چند ثانیه زندگی زنی را زیر و روکرد..
چه سخت هم پاییز باشد؛
هم ابر باشد ،
هم باران باشد!
هم خیابان خیس …
امـــــا نه تـــــو باشی
نه دستی برای فشردن باشد
نه پایی برای قدم زدن باشد
و نه نگاهـــی برای زل زدن … !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

قشنگه💓
پارت هارو مثل مال آتش بیشتر کن اگه میشه و
به حرف هیچکس اهمیت نده و پرقدرت ادامه بده🎉💞👏

arghavan H
10 ماه قبل

دوستش داشتم❤💖
چه اسمای باحالی گذاشتی… الیاد و سایدا
معنیاشون چیه؟؟

arghavan H
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

مرسی ستی جان❤

الماس شرق
10 ماه قبل

سلام ستی جون
شروع رمان جدید به وقت کنکور تبریکااا😂🧡
شروع رمانت خیلی خوب بود خوشم اومد و موضوع رمانتم جذاب البته تک👌
پرقدرت ادامه بده

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

منمممم یعنی یع طوری ذهنم فعال شده خانواده‌ام پراشون ریخته
هر فعالیتی می‌کنم جز درس🤣

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

آره😅

لیلا ✍️
10 ماه قبل

مرحبا دختر قلمت عالی و آفرین بهت که همچین ایده‌ای رو تو رمانت به وجود آوردی
موفقیتت روزافزون👏👌👑

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x