رمان

رمان قند و نبات قسمت اول

4.4
(22)

رمان: قند و نبات
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
پس از این‌که ماجرای آریا و آرام تموم شد، هر کس پی زندگی آروم خودش رفت. بین لیام و لیدا، دیگه اثری از عشق نبود؛ ولی… .
لیدا با حضور کسی که سال‌ها اون رو ندیده بود، جا می‌خوره. کسی که مسیر زندگیش رو عوض می‌کنه. شاید هم عشق رو بهش هدیه میده که زندگیش بوی طراوت رو به خودش می‌گیره.
کسی که عشق نوجوانیش نیست؛ ولی… .

[خلاصه‌ای از جلد اول “رمان انقضای عشقمان”] سوت شروع زمانی زده میشه که آزمایش لیام چیزی رو اثبات می‌کنه که نباید بکنه!
از تمام افراد خونواده‌اش از جمله عشق بچگیش طرد میشه و با شخصی آشنا میشه که نباید بشه!
حال تمام این نبایدها بعد هشت سال چهره واقعی خودشون رو نشون میدن.
چهره‌ای که باعث میشه لیام و لیدا وارد ماجرایی که ریشه‌اش قدمت چندین ساله داره، بشن.
☆☆☆
[بخشی از جلد اول] داخل رفتم و صدام رو بالا بردم.
– مامان؟ آقاجون؟
هیچ‌ کدوم جوابی بهم ندادن. کمی نگران شدم. الآن که باید بیشتر به من رسیدگی کنن، چرا همگی یک‌ دفعه غیب‌شون زده؟ پوف، پوف!
عقب‌گرد کردم تا بیرون برم. چون احتمال داشت خونه خاله رفته باشن و پس من هم باید به اون‌جا می‌رفتم. انگار نه انگار مثلاً عروس بودم.
تا برگشتم چشمم به کاغذی که طرف سفیدش رو بود، خورد و کنارش عکس دختری نسبتاً بیست‌ساله؛ ولی زیبا!
اخم‌هام از تعجب توی هم رفت و سمت کاغذ قدم برداشتم. روی زانوهام نشستم و کاغذ رو برداشتم و خطوط نامه رو تک به تک خوندم که ترک روی ترک قلبم شد!
“سلام می‌دونم حتماً از دستم خیلی حرصی و عصبانی هستین؛ ولی این رو هم می‌دونستم که اگه بهتون هم می‌گفتم، باهام مخالفت می‌کردین. این چند روزی که بیرون از خونه بودم، خیلی چیزها رو فهمیدم. من اصلاً لیدا رو نمی‌خواستم و به خاطره اجبارهای شما یک حس وابستگی بینمون صورت گرفت که خیال کردم حس دوست‌داشتنه؛ اما دوری از لیدا باعث شد پی ببرم که حس واقعی من چیه. توی اون مدت با دختری آشنا شدم که برام زن زندگی میشد و عکسش هم واسه‌تون گذاشتم. من می‌خوام با این دختر ازدواج کنم و خواهش می‌کنم نفرین راهی زندگیم نکنین. مطمئناً لیدا هم عاشقم نیست و اون هم فقط به من وابسته است. اون حق داره عاشق بشه. من میرم دنبال زندگیم و دنبالم هم نگردین چون مسیر زیادی دوره و مامان؟ بابا؟ من رو ببخشین که بی‌خداحافظی رفتم.
لیام.”
به یک طرف ولو شدم که کف دستم روی زمین تکیه‌گاهم شد. لیام، لیام، لیام!
ماتم‌ زده به عکس همون دختر نگاه کردم. زیادی دل‌ربا بود و از سر و وضعش هم مشخص بود از اون مایه‌دارهاشه.
چشم‌هام پر و خالی شدن و تند‌تند نفس می‌کشیدم که قفسه سینه‌ام بالا پایین می‌رفت. یک‌باره دهن‌ باز کردم و شروع به جیغ زدن کردم.
☆☆☆

مقدمه
برگرد و نگاهم کن، برگرد و صدام کن.
برام بخند، از زیبایی عشق بگو. از با تو بودن‌ها، از عاشقانه‌ها، از نسیم صبحگاهی و شکوفه بهار!
برام از عشقت بگو، از درونت، هنوز هم جایی برای من هست؟

زنگ در رو به صدا درآوردم که چندی بعد، صدای شیدا اومد.

– بله؟

– منم شیدا، باز کن.

صدای زینگ باز شدن در اومد؛ ولی در باز نشد و کمی بعد که هلش دادم، با تلنگری باز شد و شیدا گفت:

– باز شد؟

– آره‌، آره.

وارد حیاط موزائیک کرده‌ کوچکش شدم که از خیسیش متوجه شدم که تازه حیاط رو شسته.

به در سالن چند تقه‌ای زدم که شیدا در رو واسه‌ام باز کرد‌. موهای قهوه‌ای رنگ‌ کرده‌اش رو نا مرتب با کلیپسی بالای سرش بسته بود و بهرام کوچولو رو توی بغلش داشت. خواب‌آلود و خسته به نظر می‌رسید‌. بی‌حوصله گفت:

– بیا بابا فرود نیست، راحت باش.

کفش‌هام رو درآوردم و با‌ این‌که خسته کار بودم؛ اما با شادی بهرام رو که نزدیک یک ساله‌اش بود رو توی بغلم گرفتم و گفتم:

– بده من این نازنازی خاله رو.

لپ تپل بچه‌اش رو که مثل خودش تپلی بود رو بوسیدم و ادامه دادم.

– خودت چه‌ طوری؟ خوبی؟

نالید.

– هوف چی بگم؟ از صبح ما رو بیدار داشته، نمی‌ذاره چرت‌مون رو بزنیم بابا. بیا تو، بیا تو.

از راهروی کوچکش رد شدیم و وارد سالن شدیم.
خونه نقلی و کوچیکی؛ ولی بازار شامی داشت!
متعجب گفتم:

– شیدا!

دوباره نالید.

– همین رو میگم دیگه! خونه رو غوغا می‌کنه با نیم‌ وجب قدش.

چپ‌‌چپ نگاهش کردم.

– لااقل تشکت رو که جمع می‌کردی. وسط سالن پخشش کردی که چی بشه؟

خونه‌اش یک اتاق بیشتر نداشت که اون اتاق رو اجباراً برای وسایل خودش داشت و برای همین توی سالن می‌خوابیدن.

– ای، ول کن بابا، این‌قدر خوابم میاد که نگو. شمایی که مشغول کار و درس خودتی، من باید بپزم، جمع کنم، بسابم و بچه‌بچه بزرگ کنم.

– اولاً تا کی خواب؟ لنگ ظهره مثلاً. درضمن! تو هم درست رو ادامه می‌دادی تا این‌قدر واسه من غر نزنی.

– ولش بابا، خودت بگو روز اول کاریت چه‌ طور بود خانم معلم؟

لبخند خسته‌ای زدم.

– بد نبود، یعنی راستش افتضاح بودا! چون معلم کلاس اولی‌ها بودم، مدام صدای گریه و ناله‌هاشون هوا بود. حتی یک نفرشون این‌قدر بی‌قراری کرد که با والدینش تماس گرفتیم و آخر بردنش.

– خب معلم بودن همین دردسرها رو داره دیگه.

سرم رو با تاسف تکون دادم و اسباب‌ بازی‌های بهرام رو که کنار پشتی بود، با پا پس زدم و نشستم.

شیدا خمیازه‌ای کشید و با تنبلی تشک و پتوش رو جمع کرد و من با بهرام سرگرم شدم.

چایی گذاشت و هم‌ زمان که داشت ظرف‌های دیشبش رو می‌شست، گفت:

– ناهار می‌مونی؟

– نه، باید برم خونه.

– نچ بمون دیگه. فرود که ظهرها نیست، دل من هم گرفته!

– خب تو بیا اون‌طرفا.

– نمیشه. نمی‌تونم که کار و زندگیم رو ول کنم هی بچسبم به خونه مامان اینا که. تو بمون یک چی درست می‌کنم می‌زنیم، هوم؟

– باشه، پس صبر کن به مامان خبر بدم.

– باشه.

گوشی رو از توی کیف دستیم برداشتم و واسه مامان پیام دادم که ناهار خونه شیدام و سپس دوباره گوشی رو داخل کیفم گذاشتم.

بعد از ظهری صدای در حیاط بلند شد و پشت‌ بندش صدای موتور که متوجه شدیم فرود اومده. شیدا لبخندی زد و مثلاً خواست به پیشواز شوهر جونش بره که ناگهان زودی خودش رو به داخل سالن انداخت و با هول و ولا گفت:

– وای‌وای‌وای!

من که به خاطر فرود مقنعه و مانتوم رو به تن زده بودم، متعجب نظاره‌گر شیدا بودم که چند تقه به در سالن خورد و دقیقاً همون‌ لحظه شیدا چادر گل‌دارش رو به سر زده بود.

فرود: یا الله‌ یا الله!

شیدا: بیا تو فرود جان.

با چشم و ابرو به شیدا اشاره کردم؛ ولی اون توجه‌ای نکرد و با لبخندی محو سمت راهرو گفت:

– سلام لیام!

چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم. پس بگو چی شده!

پوزخندی روی لب‌هام نشسته بود و برای احترام به فرود، از جا بلند شدم که همون لحظه فرود و لیام به سالن اومدن.

لیام داشت با شیدا احوال‌‌پرسی می‌کرد که من بی‌‌توجه به اون رو به فرود گفتم:

– خسته‌ کار نباشی.

فرود و لیام متوجه‌ام شدن‌. متعجب سمتم چرخیدن و نگاهی بین‌شون رد و بدل شد.

فرود: سلام لیدا، خوش‌ اومدی.

لبخند کجی زدم و زیر چشمی به لیام نگاه کردم که بی‌ تفاوت سمت بهرام که گوشه سالن با اسباب‌ بازی‌هاش سرگرم بود، رفت و گفت:

– عمو جون خودم چه‌طوره؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

– خب شیدا جان، من دیگه برم.

شیدا و فرود به‌هم و سپس سمت لیام که همچنان حواسش پی بهرام بود، نگاه کردن و فرود گفت:

– اِ! این‌قدر دیگه قدم‌مون سنگین بود لیدا؟

– نه، خودم هم داشتم می‌رفتم.

شیدا اخمی کرد و گفت:

– تا کی می‌خواین ادامه بدین؟ خجالت نمی‌کشین؟

لیام دیگه فقط بهرام بغلش بود و مثل مگس‌ها ویز‌ویز نمی‌کرد. وقتی دیدن هیچ کدوم‌مون حرفی نمی‌زنیم، شیدا عصبی گفت:

– لیدا!

– خداحافظ.

سمج اومد و مانعم شد و با چشم‌هایی گرد شده، غرید.

– اول از خر شیطون بپر پایین.

بی‌حوصله و بد عنق گفتم:

– بی‌خیال!

فرود: لیدا، لیام! واقعاً تا کی می‌خواین بحث رو کش بدین؟

شیدا پوزخندی زد.

– دیگه پاره شد از بس این کش داد و اون کش داد.

عصبی گفتم:

– چرا به من گیر می‌دین؟

لیام بالاخره چاک دهنش رو باز کرد.

– چون شمایی که مثل دختر بچه‌ها قهر کردی.

سمتش چرخیدم و با پوزخند گفتم:

– اولاً خیلی وقته که معلوم شده کی بچه‌ست.
شیدا: لیدا!

به قیافه حرصی شیدا و سپس غمگین و عصبی لیام نگاه کردم. می‌دونستم تو سری زدن یک اشتباه، خودش اشتباهه؛ ولی چی‌ کار می‌کردم؟ دست خودم نبود، باید نیشم رو می‌زدم.

– من تو رو آدم هم حساب ندارم که بخوام قهر باشم یا هر چیزه دیگه‌ای.

لیام حرصی بهرام رو به بغل شیدا داد و در یک قدمی من ایستاد.

– جداً؟ از حرفی که زدی مطمئنی دیگه؟

بی احساس نگاهش کردم که اخم‌هاش رو توی هم برد و غرید.

– پس ننه بزرگ منه که تا چشمش بهم میوفته، خودش رو به کوچه علی چپ می‌زنه؟

با نفرت گفتم:

– توقع نداری که مثل قدیم لی‌لی به لالات بذارم؟

– نه، من این رو ازت نمی‌خوام؛ ولی خواهشاً دست از این بچه بازی و رفتار گندت بردار!

نفسی کشید که باعث مکث بین‌مون شد و دوباره گفت:

– یعنی من بتونم دل آقا جون و بابا رو، همه و همه رو به دست بیارم (به سینه‌ام اشاره زد) این دل سنگ تو رو نمی‌تونم حتی نرم کنم! تا کی؟ تا کی قراره غلطم رو بکوبونی تو سرم؟ یعنی خودت اصلاً اشتباه نکردی؟

– بابا آسه‌آسه! چی‌چی زدی روی گاز و هری میری؟ صبر کن تا بهت بگم پسر خاله گرامی! اگه می‌بینی رفتار آقا جون و دایی نرم شده، اگه می‌بینی همه مثل قدیم بهت نگاه نمی‌کنن، فقط یک دلیل داره، اون هم اینه که براشون هیچی نیستی، تموم شده‌ای لیام، تموم شده! تو… .

به دیوار بغلی‌مون اشاره زدم.

– با این دیوار واسه‌شون هیچ فرقی نداری، هیچ فرقی! پس دور، برت نداره آقا. خیال نکن کاری که کردی رو فراموش کردیم.

داد زد که شیدا ترسیده به فرود تلنگر زد که به این بحث خاتمه بده و فرود گفت:

– صلوات بفرستین بچه‌ها.

ولی لیام همچنان با داد رو به من گفت:

– هیچ فکر کردی چرا این کار رو کردم؟ زمانی که جواب آزمایش‌‌ها اومد و اون بیماری کوفتی رو به من چسبوندن، وقتی که تو اوج بچگی و خامیم خیال می‌کردم با مرگ یک قدم فقط فاصله دارم، اون زمانی که بیشتر از همه بهتون احتیاج داشتم… .

اشکش چکید و همچنان با داد گفت:

– بابام به جرم‌ گناه نکرده زد توی گوشم. پدرت هرچی از دهنش دراومد بارم کرد و آقا جون به کل طردم کرد! چند روز گوشه پارک کز می‌کردم و خودم رو مرده می‌دونستم. وقتی… وقتی ازت خواستم بهم باور داشته باشی، در عوض اون حرف‌ها رو زدی، می‌دونی چی به سر این… .

به سینه‌اش زد.

– لامصب آوردی؟ این هم اشتباه شما بود لیدا خانوم!

من هم با جیغ و گریه گفتم:

– ولی تو گفتی عاشقم نبودی!

بهرام از جیغ و دادهامون به گریه افتاده بود و شیدا زودی با بچه به داخل اتاق رفت و فرود هم پشت‌ سرش ما رو تنها گذاشت.

انگار تازه زخم دل‌هامون سر باز کرده بود و از درد فریاد می‌کشیدیم.

– آره‌آره گفتم و هنوز هم سر حرفم هستم!

جا خوردم و چیزی شیشه‌ای مانند از درونم شکست.

ادامه داد.

– اما اون زمان که می‌خواستمت، اون زمان که وابستگی‌مون رو به پای دوست‌داشتن می‌ذاشتیم، به تو احتیاج داشتم؛ اما تو چی‌کار کردی؟

مغموم و عصبی گفتم:

– ولی من عاشقت بودم!

جا خورد و خیره نگاهم کرد که پوزخندی زدم.
– البته الآن نه، وقت‌هایی که خر بودم، احمق بودم!

آروم و غم‌ زده گفت:

– همه‌اش تقصیر بزرگ‌ترها بود، ما خیلی بچه بودیم.

چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:

– دیگه گفتنش فایده‌ای نداره. چیزی هم بین ما نیست.

عقب‌گرد کردم که برم، ناگهان دستم کشیده شد. متعجب به دستم نگاه کردم که صداش توجه‌ام رو جلب کرد.

– دوباره مثل قدیم پشتم رو خالی نکن. اگه میگی چیزی بین ما نیست، لااقل نسبت فامیلی که داریم. لیدا!

به چشم‌هاش نگاه کردم که گفت:

– سخته از این که (پوزخندی تلخ زد) با دیوار برای عزیز‌هات فرقی نداشته باشی!

سرد و خشک لب زدم.

– کمک می‌خوای؟

ملتمس و مغموم نگاهم کرد که گفتم:

– به بد کسی رو زدی، کسی که بیشترین و عمیق‌ترین ضربه رو از تو خورد!

دستم رو با ضرب بیرون کشیدم و نگاهم رو از چشم‌های مبهوت و غم‌ زده لیام گرفتم. زودی از اون خونه خارج شدم و سمت پراید سفیدم رفتم.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nika 😜😝
5 ماه قبل

من فقط مقدمه رو خوندم، ببخشید درس های دانشگاه مثل حریف ورزش بکس بهم حمله کردن 😭
رمانت خیلی جالب به نظر میاد 😍
به به ، این رمان چه کرده ؟!
همه رو دیونه کرده ؟!
قرار از زیبایی عشق دوم بگه !
همون که میاد تکه های قلب شکسته ات رو با چسب تفنگی بهم وصل میکنه و بعدشم میگه که نخود و کشمش می خوری قلب که دوباره بشکنی یا تا منو داری غم نداری ! یا غصه نخور و پسته بخور
#دانشجویی_خول_شده_در_دانشگاه😜🤪

nika 😜😝
پاسخ به  آلباتروس
5 ماه قبل

😂🤣
نه ، فقط امروز و فردا برنامم یکم سنگینه !
ماه آبانم هم شلوغه !!
چون این کاربر در مهر ماه ، یکم تنبلی کرد و مقاله هاشو ترجمه نکرد و درموردشون در اینترنت تحقیق نکرده😱
از قدیم میگن : از ماست که بر ماست
یا بقول مامانم ، این کاربر یک عدد گشاده!!

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  nika 😜😝
5 ماه قبل

عجب مامان این یک عدد کاربر باحاله😂
به هر حال موفق میشی ان‌شاءالله

لیلا ✍️
5 ماه قبل

تو چقدر قشنگ و شیرین مینویسی اما حیف که وقت خوندن ندارم… و صد حیف برای این قلم…عجله نکن دختر الان رنان در بند زلیخا داره محبوب میشه اینجوری از هر جهت خواننده رو از دست میدی چون وقت نمیکنه همه رو همزمان بخونه و از قلم بارزشت بهره‌مند بشه

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی گلم وقت نکردم همه‌ش روبخونم ولی تاجایی ک خوندم عالی بود🙂❤️
حتما در اسرع وقت ادامه‌ش رومیخونم،موفق باشی🫂

مائده بالانی
5 ماه قبل

عزیزم واقعا قلمت رو دوست دارم و مشتاقم کارهات رو دنبال کنم.
اما بنظرم این همه پارت گذاری یکدفعه کار رو برای من نوعی خواننده سخت می‌کنه و ویو رمان خودت هم کم میشه

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
5 ماه قبل

نه تازه یه پارت دادی نظر شخصی من اینه که رو کارهای فعلیت تمرکز کن نقطه نظرات مخاطب رو در مورد رمانت بخون چون اینجوری مخاطب خسته میشه برای همه رمان‌هات نظرات و پیشنهادات خودش رو بده

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

مرسی که هستی😊

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
5 ماه قبل

عزیزی😘😅

مائده بالانی
پاسخ به  آلباتروس
5 ماه قبل

فکر نکنم به کسی بر بخوره.
اما باز هم صلاح کار با خودته
پارت هم بزاری من به شخصه دنبال میکنم

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

عزیزدلمی دیگه😉

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x