رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 26

3.4
(100)

…ڪـــــاش زڹدڳِے هݦ حــــآݪت پـــرۅآز دآشـــݓ… ️♥️

راوی:

نور آفتاب، پلک‌هایش را لمس کرده و از خواب بیدارش می کند. صدای گنجشک ها بی نظیر است.. و دل نواز تر از همیشه برای ایل ماه. از روی تخت بلند می شود. لباس بلند سفید رنگی به تن دارد. در را آهسته باز می کند تا مبادا باعث بیدار شدن نویان شود.. بی خبر از اینکه نویان ساعتهاست نخوابیده و بیدار است.

ایل ماه نگاهش را به او می دهد که بر روی زمینِ خانه نشسته و سرش را خم می کند.

باورش نمی شد صحنه ای را که رو به رویش نقش بسته بود…

به یاد سبحان افتاد. او هم همین قدر زیبا سجده می کرد. شاید این تنها شباهت مابین این دو نفر بود‌.

جلوتر می آید و صدایش می زند…
ایل ماه: نویان..؟

نویان که تازه متوجه حضور ایل ماه می شود، سریع بلند شده و با اخمی نشسته بر پیشانی اش، کتش را از روی کاناپه به قصد بیرون رفتن برمی دارد.

نویان: صبحونت آمادست. خوردی برگرد عمارت!

ایل ماه: تو هم مثل اون سجده کردی..

نویان متعجب نگاهش می کند.

ایل ماه: تو هم از خدا اینطوری سپاسگزاری می کنی؟

نویان چند قدمی نزدیک تر می شود

نویان: بابتِ تو ازش تشکر کردم. بابت اینکه تحقیرم نکردی، تموم عمرم تحقیر شدم و شایستش هم بودم؛ اما تو جلوی بقیه بزرگم می کنی. من ازت پایین ترم؛ ولی هیچ وقت کوچیکم نکردی..با حرفات،کنایه زدنات،بی احترامی هات.یادت باشه تا وقتی بهم احترام می ذاری،منم یادم می مونه نباید حرمت تو رو تو این خونه بشکنم..

ایل ماه احساس آرامش کرد. انگار یک نفر اینجا درکش کرده.. ته دلش، پشت غم هایش، روزنه ای از خوشحالی پدیدار گشته بود.

ایل ماه: من راضی ام. از وضعیتی که دارم. حتی از نگاه های تو به خودم راضی ام..

بعد مکثی ادامه می دهد: اگه میشه منو ببری خونه بابا.‌ می خوام باهش صحبت کنم.

نویان: نه..بذار واسه بعد

ناگهان سر جایش متوقف می شود. حالا دستش در دستان ایل ماه است..برای اولین بار!

نویان: چی کار می کنی؟!

ایل ماه: لطفا..

نویان: گفتم بهت..امروز نه

ایل ماه که سعی می کرد شرایط نویان را درک کند، دستش را عقب کشید..

ایل ماه: بازم ممنون

لبخندی می زند و به سمت اتاقش می رود. مهربانی اش آرامش می بخشید به وجود نا آرام نویان!

گاهی برای فراهم کردن زندگی ای بهتر، نیاز به دعوا و بحث های بیهوده نیست! گاهی یک لبخند، اندکی صبر یا شاید یک آغوشِ آرام و بی غل و غش، بهترین چیزِ مابین دو نفر باشد…

***

آوان: دستت درد نکنه دختر. خدا خیرت بده این همه زحمت کشیدی..

ایل ماه: خواهش می کنم آوان خانم. وظیفم بود. من که کار دیگه ای ندارم.

نا گهان صدای جیغی از در پشتی شنیده شد.

_ آییی.. آخ! آه پام‌..

ایل ماه در را باز کرد و حنا را دید که روی پله ها افتاده و پایش را در دستانش می فشارد..

ایل ماه: چی شده حنا؟!

حنا: فکر کنم در رفته..وای خدا! دارم می میرم ایل ماه.. خیلی درد داره.

آوان: بذار من برم یه دکتر خبر کنم

ایل ماه: نه خودم می تونم کمکش کنم آوان خانم.. باید جاش بندازیم تا دردش خوب بشه

حنا که با ترس به ایل ماه خیره بود، با رفتن آوان برای آوردن مسکن، گفت:
_ حالا چی کار کنیم..؟ اینجا خیلی خلوته ایل ماه

ایل ماه دست حنا را می گیرد و می گوید:
_ نگران نباش حنا.. از پیشت نمیرم

حنا تایید کنان سرش را تکانی داد.

ایل ماه: بیا رو پشتم.

حنا: چی؟ من سنگینم.آخ..خفه میشی دیوونه

ایل ماه خنده کنان، مهربانانه می گوید:
_ نترس دختر.. حواسم هست. با این پات که نمی تونی راه بری

حنا که به نظر می آید چیزی نگرانش کرده، به ایل ماه اشاره ای می کند..

ایل ماه بر می گردد و دو مرد نسبتا قد بلند را رو به رویش می بیند.

با آرامش ادامه می دهد:
_ چیزی احتیاج دارین؟

یکی از آن دو مرد با لحنی مغرورانه می گوید:
_ نه وقتی دو تا خانم خوشگل اینجان!

ایل ماه منظور مرد را خیلی خوب متوجه می شود که دست حنا را روی شانه اش می اندازد و او را بلند می کند..

حنا زیر لب می گوید:
_ وای خدا.. اینا دیگه از کجا پیداشون شد؟؟

می خواهند از کنار آن دو مرد بگذرند که دیگری دست ایل ماه را محکم و با زور به سمت خود می کشد‌..

مرد دیگر به سمت حنا اشاره می کند:
_بیا ببینمت.. اینو نگاه کن چشماشو..!

ایل ماه با جسارت و غروری زنانه، بلند می گوید:
_بس کنید! دست از سرش بردارید.

او که دستش هنوز اسیر دستان مرد رو به رویش است،
لقدی ما بین پاهای او می زند که مرد روی زمین افتاده و از درد فریاد می کشد.

ایل ماه چند قدمی عقب می رود که مرد دوباره با خشونت به سمتش حمله می کند و این بار تنش محکم بر روی زمین برخورد می کند و پوستش از شدت ضربه خراش بر می دارد‌..

مرد نیشخندی می زند و همچنان که به سمت ایل ماهِ افتاده بر روی زمین قدم بر می دارد، یقه اش ناگهان اسیر دستان نویان می شود…

ایل ماه و حنا سردرگم و ترسیده به نویانی نگاه می کنند که از چشمانش خشم می بارد و پیداست قرار نیست به این زودی ها اوضاع آرام شود…

✨💛💛✨💛💛✨💛💛✨💛💛✨💛💛✨

چیزی ساده تر از بزرگی نیست آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است.
امرسون

دوست داشتن یک نفر یعنی دیدن او به همان شکلی که خداوند اراده کرده است.
داستایوفسکی

اگر می‌خواهید شجاعان را بیابید، کسانی را جستجو کنید که قادر به بخشودن هستند و اگر می‌خواهید قهرمانان را بیابید، کسانی را بجویید که قادرند در مقابل نفرت عشق بورزند.
بهاگاوادگیتا،ویاسه

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .
دکتر علی شریعتی

💛💛✨💛💛✨💛💛✨💛💛✨💛💛✨💛💛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

زیبا بود
خسته نباشید

لیلا ✍️
7 ماه قبل

بدون هیچ اغراق قلمت و داستانت انقدر قشنگه که نمیدونم چی بگم… واقعا حقت بیشتر از ایناست پرقدرت ادامه بده عزیزم😊👌🏻👑

Fateme
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود خسته نباشی🤍

nushin
nushin
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود همین جوری ادامه بده🥰

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x