رمان فرفری

رمان فرفری پارت54

4
(160)

رسیدیم کلانتری دیدیم زیبا رو بردن داخل اتاق منم اجازه گرفتم منم رفتم داخل تا ببینم چه خبره

_سلام جناب سرگرد

_سلام جناب

_ببخشید میشه لطفا بگید چرا مأمور اومده جلوی در خونه ونامزدم رو دستگیر کردن؟

_بله بفرمائید بنشینید تا بگم

رفتم نزدیک میز روبه روی زیبا نشستم سرش پایین بود ولی دیدم اشک هاش داشت میریخت

احتمالاً ترسیده

برگشتم سمت جناب سرگرد منتظر نگاهش کردم

_چندساعت پیش خانواده رضایی اومدن اینجا وبخاطر دزدیده شدن دخترشون شکایت کردن

خانم فرشته رضایی گفتن که آقایی به اسم محمد با دستور این خانم اقدام به دزدیدن ایشون کردن

وما به محلی که ایشون زندانی بودن رفتیم اون آقا رو دستگیر کردیم بعد از بازرسی خونه وسایل خانم رضایی هم پیدا کردیم

وبعد از بررسی گوشی و اعتراف محمد با حکم قاضی کشیک برای دستگیری نامزد شما اقدام کردیم.

تمام مدت حرف زدن سرگرد لحظه به لحظه داشتم شوکه تر میشدم آخر حرفاشون تمام بدنم از خشم میلرزید

یعنی تمام مدت مار تو آستینم بوده اون از محمد عوضی اینم این دختره کثافت منو بازی دادن

پس فرشته فرار نکرده بود وای خدا امشب منو خونه زیبا دید وشنید خودمو نامزد زیبا معرفی کردم

چند بار با خشم دست کشیدم تو موهام بعد بلند شدم برم

_برات متاسفم

نتونستم بیشتر چیزی بگم چون حتی لیاقت حرف زدن هم نداشت

_با اجازه جناب سرگرد

_آرشاویر نرو لطفا من بخاطر عشق تو اینکار رو کردم

_خفه شو فقط

نموندم تا بیشتر صدای حماقت خودمو بشنوم

از اتاق زدم بیرون ولی صداش میومد که چند بار اسمم رو صدا کرد بدون این که برگردم رفتم بیرون

پدر زیبا اومد جلو

_چیشده پسرم چی گفتم

هه میگه پسرم شاید پدرش هم خبر داشته

_زیبا به کارمند سابق من پول داده که خانم رضایی که خونه مادرم کار میکنه رو بدزدن پلیس کلی مدرک داره

تا حرفم تموم شد دیدم که رنگش پرید دست گذاشت رو قلبش

سریع از بازوش گرفتم کمک کردم بشینه رو صندلی از جیبش قرص زیر زبونیش رو در آورد

کمک کردم یکی بزاره زیر زبونش

یکم که حالش بهتر شد دیدم چقدر کمرش خم شد همش زیر لب میگفت همش تقصیر منه کاش بهش زور نمیگفتم

وقتی دیدم یکم بهتره خداحافظی کردم اومدم بیرون

میخواستم فرشته رو ببینم

یکم اطراف رو نگاه کردم از دور دیدمشون

با سرعت رفتم سمتشون که دیدم زیبا سریع رفت پشت پدرش

یعنی چی چرا اینجوری کرد تعجب کردم

بعد چشمام پراز ناراحتی شد

با پدرومادرش احوالپرسی کردم خواستم با فرشته حرف بزنم که قبول نکرد وپدرش گفت بمونه بعداً

بعد هم خداحافظی کردن رفتم با حال بد وناراحتی به رفتنشون نگاه کردم

همون موقع کسی صدام کرد برگشتم دیدم لاله هستش اصلا حواسم نبود که تو ماشین منتظر من نشستن

رفتم پیششون ازم پرسیدن چه خبره چیشده منم همه چی رو گفتم همشون هم شوکه بودن هم ناراحت بخاطر فرشته

بعد هم حرکت کردیم سمت خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x