رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۶

4.7
(3)

(بچه ها ممنون میشم تا اینجای رمان نظرتون رو بهم بگید🙃❤️)

نور خورشید چشمانش را اذیت میکرد ، از روی تخت بلند شد و نگاهی به آنتونی انداخت .
اتفاقات دیشب مثل تیزر سریالا توی سرش تکرار میشدن.

از عمارت آنتونی زد بیرون …
برای بار هزارم شماره آرتا رو گرفت اما انگار آب شده بود توی زمین …
سوار بوگاتی که بود پشت سرهم شماره آرتا رو میگرفت
دلش راضی نشد ، رفت عمات آرتا …

وارد عمارت که شد خبری نبود ، نه ماشینی ، نه آدمی !

از ماشین پیاده شد .. فقط آراز بود که مثل لشکر شکست خورده سمت هارلی اومد …..

– سلام خانم

– آرتا نیست ؟

– نه خانم به ما گفتن برای چند وقت میرن سفر ، گفتن سفرشون طولانیه . برای همین همه رو فرستادن رفتن ، فقط من موندم .

هارلی اخمی کرد و باشه و ای گفت و سوار ماشین شد …

سفر بهانه بود یا واقعا آرتا همه چی رو ول کرده بود و رفته بود؟؟

توی راه موبایلش زنگ خورد …
لحظه ای به اینکه آرتا باشه امیدوار شد ولی آنتونی بود !

– بله !

– چیشد ؟ صبح مثل ادمای فراری ، فرار کردی !

– آنتونی اگر میخوای درباره دیشب حرف بزنی ….

– باشه باشه ، نه برای اون زنگ نزدم . یه خبر خوب دارم و یه خبر بد . کجا بیام ببینمت ؟؟

– دارم میرم شرکت بیا اونجا ….

تلفنو قطع کرد . امروز قرار بود بابای مبین رو ببینه
بعد از اون اسیدپاشی روی ماشینش کلی تیکه داشت که بخواد بارش کنه
ولی خب اونم کم حرف نداشت بخاطر کشته شدن بچش !

هارلی

آنتونی بدون در زدن داخل شد . تیپ امروزش رو مخ بود …
تیشرت صورتی با شلوار سفید و کتونی مشکی؟؟؟
چه مناسبتی با هم داشتن ؟ تازه قرار بود سر قرار برن !

– خب خب
از کدوم شروع کنم
خبر خوب ؟
یا خبر بد ؟

– خبر بد !

– خب نمیشه ، باید اول خبر خوب رو بگم بعدش خبر بد

– پس مشکل داری می پرسی ؟!

– باشه حالا .
ببین شرکتا قراره یه قرارداد ببندن با سازمان . ولی خب فقط سه تا شرکت . اونم شرکتایی که تا آخر این سال بیشترین فروش رو داشته باشن .
این خبر خوب
ولی خبر بد اینه که آرکا شرکتارو خریده ، بهشون پول داده . تا آخر سال هیچ شرکتی فعالیت نداره ، فقط سه تا شرکت آرکا و اینطوری همه پول این قرار داد میرسه به آرکا .

چشمام از تعجب گرد شد و ابروهایم در هم پیچید

– کِی آرکا این کارا رو کرده تو نفهمیدی ؟؟

– خب در طول زمانی که بابای مبین قصد جونمون رو کرده بود …

سرمو تکون داد ، بدون اهمیت گفتم

– حالا اینم مثل بقیه قرارداد ها
از دستش دادیم

آنتونی خنده ای کرد .

– نه دیگه ، از اصل موضوع خبر نداری !
نفر اول توی ماه از این قرارداد ۳ میلیون دلار نصیبش میشه
نفر دوم ۲ میلیون دلار
نفرس سوم ۱ میلیون دلار
یعنی آرکا قراره ۶ میلیون دلار بزنه به جیب ؟
ماعم اینجا بشینیم بگیم قرار داد بعدی ؟؟
هارلی توی سال چندتا از این قرار داد ها پیش میاد ؟؟؟

یک لحظه اون همه پول را تصور کردم
حتی شده نفر سوم هم بشم باید یک میلیون دلار رو ببرم

اصلا نه ! چرا نفر سوم ؟؟
من ۶ میلیون دلار رو میخوام ! باید برای من باشه !
حق منه ! حق دختر ارسلان استایل .

حس طمع اون پول منو دربرگرفته بود…
مطمئن بودم آنتونی یه راهی داره که انقدر خوشحاله

– نظری داری ؟

– خب نظر که دارم ولی باید قول بدی همه راهو باهم میریم
آرتاهم که بیاد قطعا موافقه

بحث آرتا شد
خواست از امروز صبح بگه ولی بحث این قرار داد بیشتر لذت داشت تا فرار کردن آرتا !

– قبوله

– ببین تو میدونی آرکا یه پسر داره ؟؟؟

جرقه ای توی مغزم خورد .
چی ؟؟؟؟ بچه ؟؟؟ آرکا ؟؟؟ کِی ؟؟؟

مصمم گفتم

– نه ! کدوم پسر؟

– خب دیگه ، بحث همینجاست . من اول دنبال زنش بودم که ۶ سال پیش طلاقش داد ، گفتم شاید بشه یه چیزی از زیر زبونش بکشیم بیرون ، ولی به یه چیز باحال تر رسیدم .
آرکا یه پسر داره ، حاضره همه دنیا رو بخاطرش سلاخی کنه !

موضوع جالب شده بود . چیزی که توی سر آنتونی بود رو فهمیدم .
اما یه سوال خیلی مهم اینجا بود ….
من میتونم با آرکا در بیوفتم یا نه ؟؟؟

آرکا یه روانی کامل بود
اگر باهاش در بیوفتی ، در واقع سرتو به باد دادی ….
ولی شاید این همه پول ارزششو داشت.

یه ماه بعد ….

تصویر رو توی گوشی روی چشمانش بزرگ تر کرد
دلش برای این چشمان مظلومش تنگ شده بود.
درحال نگاه کردن به تصویر های بعدی بود که اسم آنتونی روی موبایلش اومد ….

– خب خب ، خانم استایل
کارمون درسته !

سعی کرد صدای غم باد گرفته اش رو پنهان کنه
از کی تا حالا انقدر احساسی شده بود ؟؟

– چیکار کردی؟؟؟

– هیچی فقط تا اخر ماه مهمون داریم .
پسر آرکا خان !

برای ثانیه ای توی دلم آشوب شد …
یاد آخرین باری افتاد که پدرش بهش گفته بود بعد از مرگش ، یا شرکت ها رو به یک نفر واگذار کنه یا دنبال قدرت و پول نباشه !
ولی هارلی همیشه دنبال قدرت و پول بود!
همیشه پیش خودش فکر میکرد چه چیزی از آرکا کمتر داره؟؟؟
چیزی کمتر نداشت ولی بجاش دوتا آدم کنارش بود که عقل رو از سرش انداخته بودن !

شاید این بزرگترین اشتباهی بود که هارلی میتونست توی زندگیش انجام بده …

طمع !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

قلمت زیباست گلم.. به خوبی صحنه ها رو توصیف کردی فقط حیف که من این نوع ژانر رو دوست ندارم وگرنه برای
علاقه مندان به اینجور داستان ها پرهیجان و عالیه👌👏

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

ممنونممم😍😘

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x