رمان مروارید فیروزه ای

رمان مروارید فیـروزه‌ای پارت 4

3.6
(8)

« مروارید فیـروزه‌اے »
#پارت_چهارم

نزدیک تر شد و با لحنی پر از شیطنت گفت:
بازم قرار جدید با مجنون؟
تازگیا لیلی و مجنون زود به زود همو میبیننا …

– بیا برو‌ پرستو حوصلتو ندارم!

چشم و ابرویی نازک کرد و ادامه داد:
خدای نکرده نکنه با مجنون دعوات شده آبجی! نکن مجنون گناه داره ها ‌. .

نه، انگار نمی‌خواست دست از پلیس بازی اش بردارد! خواهر کوچولویی که زیاد از مسائل شخصیِ خواهرِ بزرگ‌ترش می‌دانست!

– منکه می‌دونم وقتی ناراحت میشی یا عصبی میشی حرف نمیزنی، پس بگو و خودتو راحت کن!

از این بی‌پروایی اش تعجب کردم!
– بگو دیگه …

– مگه بهت نگفته بودم فال گوش وایستادن کار بدیه؟ چرا نمیخوای دست از رفتارای بچگانت برداری پرستو؟!

انگار توقع چنین رفتاری را از من نداشت که بلافاصله نزدیک آمد و عصبی گفت:
من بچم؟! آبجی خانم من اگه بچه بودم تا الآن رابطت با مهراد رو به همه گفته بودم!

کلافه چشم هایم را محکم بستم ، اگر پدر میفهمید دودمانم بر باد میرفت و دیگر اعتمادش به خودم را از دست میدادم! از طرفی پرستو درست می‌گفت! بچه که نبود!

– دیدی حق با منه؟
چشم‌هایم را باز کردم و لبخند کمرنگی لب زدم:
بله! درست میگی …

خندون نزدیک‌تر آمد و با خوشحالی گفت:
خب حالا کجا میرین؟
– کافه ، فقط یه جوری سر خانم جونو گرم کن.

– خیالت راحت! براش مافیا میذارم ببینه خوبه؟

خنده ام پر رنگ شد و گفتم:
آره خوبه فقط حواستو جمع کن قرصاشو دیر ندی!

خنده ای کرد و آرام گفت:
حالا قرصاشم که دیر بدم اشکالی نداره که . . منو با عباس آقا اشتباه میگیری و می‌ره تو خاطرات قدیم!

تهدیدانه اسمش را صدا کردم و خندیدم! خواهری که شیرین بود و دوست داشتنی!

نفسی آسوده کشیدم و بالآخره لباسی پوشیدم . . پالتوی مشکی براقم و در آخر شال قرمز رنگم! موبایلم را برداشتم و با عجله از خانه خارج شدم .

•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zahra

هرچیـز که در جستن آنی، آنـی!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x