رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 35

3.7
(414)

با سردردی که تا مغز و استخوانش نفوذ میکرد روی تخت نشست و خیره لب تاپ روبه رویش شد
ساعت ۸:۵۶ دقیقه بود و خبری از هیچ کس نبود

تاریکی اتاق باعث می‌شد چشم هایش خواب آلود شود
اما با تمام این ها فقط و فقط ذهنش درگیر افرا بود و دیگر هیچ!

صبح اولین کاری که کرد شماره را به اداره ی پلیس داد اما از شانس بدش سیم کارت به نام کسی بود که تا کنون اسمش را نشنیده بود
ولی خوب می‌دانست آن آدم هیچ غریبه نیست

کمی از سردرد هایش برمیگشت به ظهر که با اعصابی به هم ریخته وارد خانه شد و هرچه دم دستش بود را خورد و خاکشیر کرد
گرچه حالش را خوب نمیکرد اما بهتر از هیچ چیز بود

صدای زنگ گوشی اش در فضای تاریک و ساکت اتاق طنین ترسناکی به وجود می آورد

خمیازه کشان تماس دکتر را بی جواب گذاشت و گوشی را خاموش کرد

لحظاتی نگذشته بود که عکسی از فرد ناشناس از طریق فیسبوک برایش ارسال شد

در وهله ی اول سری عکس را باز کرد
اما با دیدن تصویر افرا قلبش با خاک یکسان شد
دخترک چشم قشنگ!

موهایش آشفته روی صورتش پخش بود و ترک لب هایش در عکس هم مشخص بود
چرا آنقدر نامرد به صندلی بسته شده بود؟!

چشم های غمیگن افرا جانش را به آتش میکشید!

چند دقیقه ای خیره ی تصویر افرا شد
تا شاید کمی از دلتنگی هایش کاسته شود

با دیدن اسم و عکس فرد فرستنده چشم هایش از تعجب باز ماند
شک داشت که درست میدید یا اشتباه!

سودا بود!
قصد خودش هم همین بود که کیوان با خبر شود.

پیامی که برایش ارسال شد باعث شد دست از فکر و خیال های بی سر و تهش بردارد:

_میتونیم ی معامله‌ ی خوب بکنیم کیوان

حاضر بود در برابر جان افرا کل دنیا را قربانی کند
بدون تعلل برایش تایپ کرد:

_هر چی باشه قبول..ولی قبلش میخوام‌ زنم رو ببینم

خدا میداند که افرا چقدر از نوشتن این پیام های زیبا خوشحال میشد
میم مالکیت همیشه زیباست!

_اشتباه نکن کیوان
تا وقتی معامله انجام نشده حق نداری حتی صداش رو بشنوی

او کی آنقدر بی رحم شده بود!
قبل از سوالی از کیوان خودش سری پیام بعدی را هم فرستاد

_تو که قسمت من نشدی مشکلی هم نیست
ولی خوب می‌دونم مغازه ی فرش فروشی چقدر می ارزه!
خوب می‌دونم چقدر سود داره و الان تا چه قیمت میشه مغازه رو فروخت
فردا ساعت ۶ تنها بیا فقط وگرنه میدونی که چی میشه پسر خوب!

لحظاتی بعد از صفحه خارج شد و کیوان را با هزاران غصه ی در هم آمیخته تنها گذاشت

سودا از همان بچگی هم طمع کار بود و عاشق پول!
پس تعجبی هم نیست که همچین خواسته ای داشته باشد

با خشم و نفرت لب تاپ را بست و از روی تخت بلند شد

باید سری به خانه ی پدرش میزد
قطعا خاله اش از کثافت کاری های سودا باخبر بود

آنقدر ذهنش درگیر بود که حتی متوجه نشد خودش را چگونه به خانه ی آنها رساند

در را با کلید خودش باز کرد و وارد خانه شد
عجیب بود که از سر و صدای همیشگی خبری نبود

با قدم های اهسته وارد خانه شد
اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد چشم های قرمز و پف کرده ی خاله اش بود
مادرش هم کنار دستش نشسته بود آرام پشتش را نوازش میکرد

سلام آرامی که گفت باعث شد نگاهشان به سمت کیوان برگردد.
در همان دقایق کوتاه فهمید که آنها هیچ خبری از سودا ندارند و ناراحتی خاله اش هم بابت ناپدید شدن دخترش است

حوصله ی ماندن در آنجا را هم نداشت پس بدون مکث از خانه ی آنها خارج شد

تا نصفه های شب در خیابان ها پرسه زد و به حرف های سودا فکر کرد
راهی نبود که افرا را نجات دهد جز همان گوش دادن به حرف های سودا

چه اهمیتی داشت که هیچ چیز نداشته باشد
مهم ترین چیزی که در زندگی اش داشته همان افرا بوده
پس به همین راحتی او را از دست نمی‌داد

تصمیم گرفت فردا ساعتی که تعیین شده پیش آنها برود
تنها کاری که از دستش بر می آمد صبر بود تا فردا..!
صبری که لبریز از فکر های بی سر و ته بود و چه غمیگن بود آن شب های دلگیر تنهایی!

(لطفا کامنت فراموش نشه ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 414

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
44 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

آفرین پسر قشنگم😂❤️
این پارتت طولانی تر از قبلی بود😂😂😂
فردا هم پارت بده حتما باشه؟؟؟؟🥲
زود تر ببینیم تکلیف افرا چی میشه😁😂❤️
عالی بود سعید ژووونم❤️

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

دیگه خواستم کم لطفی نکنم😂😂😂
ولی خیلی خیلی هم طولانی نبوداااا
پارت طولانی=لیلا🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

😐😐😐
بد قول مم کلی ذوق داشتم🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

من*

Tina&Nika
7 ماه قبل

عالی بود 💜💜❤️

Tina&Nika
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

💚💚💚

𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

مرسی عزیزم مثل همیشه عالی و منظم😁💗

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

قربونت برم 🥰

لیلا ✍️
7 ماه قبل

ممنون بابت پارتی که دادی عزیزم فقط چرا کیوان رفت میتونست به خاله‌اش بگه‌هااا

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

میتونست بگه که سودا چنین پیامی بهش داده

camellia
camellia
7 ماه قبل

خوبه یه کم فقط یه کم بیشتر بود ها.😌😅

تارا فرهادی
7 ماه قبل

خسته نباشی💜
ولی من یکی بخدا از دست کارای کیوان خسته شدم 😑

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی امیدوارم تصمیم درست رو بگیره باید دید کیوان چه کار می کنه

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
7 ماه قبل

عالی
نسبتا هم طولانی نبود اما حداقلش این جای حساس تموم نشد
خوشم میاد بلدی مغز درگیر کنی تا فردا

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

مرسی مهم طولانی بودنشه😁🌼🙏

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

سودای بدبخت پول دوست🤬
خیلی بدبخته که برای پول و حتی انتقام همچین کاری میکنه😮‍💨
بنظرم بهترین کار اینه که به پلیس خبر بده که حداقل اونا خبر داشته باشن
عالی بود سعیدیییی😃✨️🤍

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا نرفت در مورد سودا و درخواستش با پلیس حرف بزنه

مائده بالانی
7 ماه قبل

خسته نباشی
واقعا زیبا و عالی بود

HSe
HSe
7 ماه قبل

خسته نباشی .. ایشالا افرا سالم بمونه🙂😥

...Fatii ...
7 ماه قبل

دستت طلا مهساجون😍😍

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

گلبم گرفت که🥺

دکمه بازگشت به بالا
44
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x