رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۰

4.6
(18)

وسط آواز خوانی اش گفت:

– ما تا کی اینجاییم؟

نفسی رها کردم و جواب دادم:

– نمیدونم تا هر وقت سردار اوکی کرد

متین – کی اوکی میشه؟

– هر وقت بشه زنگ میزنه

متین – کی زنگ میزنه؟

– هر وقت شرایط درست بشه

متین – کی شرایط درست میشه؟

نگاهم را براق به او دوختم.

بی حوصله رو گرفت و محتویات اختراعی اش را هم زد.

با یادآوری چندساعت پیش در سکوت آشپزخانه، داد زدم:

– ها راستی من تورو معرفی کردم!

کفگیر از دستش به درون ماهیتابه سر خورد و متعجب خیره ام شد.

پرسید:

– ها؟

– داشتم میگفتم دوستم دنبال خونه می گرده بعد دیگه دیدت خوشش اومد گفت ببرمت واسش

با اخم غلیظی توپید:

– تو غلط کردی!
خودتم اونجا اضافی من بیام چیکار؟

– مدل

وسط حرف پرید و گفت:

– بدبخت اون منو میشناسه الان نشناسه بعدش میفهمه

و سه بار پشت سر هم نالید:

– کاوه کاوه کاوه!

– از کجا؟
اون که تورو ندیده!
اصن کی دیده؟

با صدای نکره اش جیغ زد:

– ببند دهنتو!
فقط بلدی خراب کنی!

از روی صندلی بلند شدم و لب زدم:

– نشونت دادم انگار اولین بار بود می دیدت!

متین – چیو نشون دادی؟

– عکستو همون که تو کیفمه

سیل فحش هایش را به سمتم روانه کرد و سردار زنگ زد.

با هزار خواهش خفه اش کردم و تماس را جواب دادم:

– بله؟

سردار بی هیچ مقدمه ای گفت:

– تو شرکت کی رفتی؟

– بهتون که گفته بودم تو شرکت ستار که آسا مدیرشه

سردار – به یه بهانه ای بیا بیرون ایمیل آسا رو هک کردن عکست توشه

– عکسم؟

با نفسی عمیق می گوید:

– یه محموله قراره به روسیه فرستاده بشه که تو جزوشی ببینم نکنه اون تازه واردی که به الکس میگفت تویی؟

گوشی را آرام از گوشم فاصله دادم و قطع کردم.
هم خودم خشک شده بودم هم متین!

کثافت ها جز مواد مخدر، آدم هم می فروختند.
چطور در می آمدم؟
بهانه ای نداشتم!

پیچیدن بوی سوختنی باعث شد، متین به طرف گاز بدود و ماهیتابه را در سینک پرت کند.

از پشت به سینک تکیه می دهد و زمزمه می کند:

– چرا انقدر بدبختیم ما!

****

سیاوش عصبانی فریاد می زند:

– بس کن دیگه کاوه که بچه نیست هرجا باشه پیداش میشه!

سهیل به کل فراموش کرده بود سردار چندسالی از او بزرگتر است که اینگونه بر سرش داد و فریاد می کرد.

سعید با گذاشتن هدفون روی گوشش به کارش ادامه می دهد.

حال برادر زاده اش را درک نمی کرد.
شاید چون برادر تنی نداشت!
همیشه مادرش را بخاطر ازدواج مجددش سرزنش می کرد.

شصت و پنج سالگی بچه آوردن چه معنی داشت؟

کیانوش، پارچ آب را بدون اینکه نگاه از صفحه لپتاپ بگیرد، سر می کشد.

تا الان ده دوربین را هک کرده بودند و فقط مانده بودند که برای امنیت شب چه خاکی بر سرشان بریزند.

کیارش پارچ آب‌ را از دستش کشید و نصف آب ها بر روی لباسش ریخت.
نگاه خشمگینی به او انداخت، اما برادر خونسردش جرعه جرعه آب می نوشید.

سردار با متانت و آرام در جواب تند گویی های سهیل لب می زند:

– کاوه و متین جای پسرای خودمن
همونقدر که واسه تو عزیزن برای منم عزیزن ولی خودت فکر کن کشیدن کاوه به بیرون تو همچین موقعیتی درسته؟

سهیل بی درنگ پاسخ می دهد:

– آره درسته!
وقتی یه پدری داشته باشه که شب تا صبح گوشی منو اشغال کرده که پسرم کو کشیدنش خیلیم درسته

سیاوش رو به او می توپد:

– انقدر چرت نگو!

با غیظ و بلند داد می زند:

– تو هیچی نگو!
نه تو نه اون خواهرت!

سیاوش – به خواهرم چیکار داری؟

پوفی می کشد و سیاوش ادامه می دهد:

– خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم
چندساله داریم رو این باند کار می کنیم گاو پوست کندیم به دمش رسیدیم بعد جنابعالی از سر احساسات برادرانت میخوای گند بزنی به همه چی!

سهیل – اگر کشتنش چی؟
جنازه تیکه تیکه رو تو تحویل ننه بابای من میدی؟
از تو می پرسن که چرا حواست نبوده؟
از تو می پرسن که پسر تازه پیدا شدش کو؟
از تو می پرسن؟
جواب منو بده!
از کی می پرسن؟

کیارش وارد آشپزخانه می شود، پارچ را پر‌آب می کند و در همان حال سهیل را خطاب قرار می دهد:

– کاوه هیچیش نمیشه مطمئن باش
اون بچه ای که تو داری ازش حرف میزنی یه محله رو به رگبار می بست پس به این راحتیا گیر نمیافته

و با بستن شیر، اضافه می کند:

– من برادرتو بهتر از تو می شناسم!

این جمله آخر بدجور سهیل را سوزاند.
کارش به کجا رسیده بود که یک خلافکار باید به او برادرش را می شناساند!

سیاوش با لبخند محوی به کارش مشغول می شود و کیارش از آشپزخانه بیرون می رود.

****

با قدم هایی تند به سمت اتاقش می رود.

پس از ورودش، پشت میز می نشیند و با تلفن کد اتاق دنیز و آلپ را می گیرد.
باید خبر ارسال محموله به روسیه را به آنها می داد.
قطعا پایان کشمش ها و دردسرهایشان خیلی خوشحال کننده بود!

آلپ نگاه کنجکاوش را به او می دوزد.
دنیز طبق عادت دفترچه ای باز می کند برای نوشتن اما این مطالب را فقط باید در گوشه از ذهن هک کرد.

جرعه از قهوه روی میز می نوشد و می گوید:

– طبق صحبت های دیروزم با رئیس این شد که ایشون محموله رو به قیمت بالایی ازمون خریداری می کنن و قراره خودمون هم با این محموله بریم

آلپ تند می پرسد:

– بریم؟

با لبخند ادامه می دهد:

– این رفتن دیگه بازگشتی نداره!

لبخند بزرگی روی لب های آلپ و دنیز شکل می گیرد.
بلاخره این استرس ها قرار بود به پایان برسد.

با عجله گفت:

– مواظب باشید این جایی درز نکنه چون کاملا محرمانس متوجه هستید که دوستان؟

دنیز سری به تایید تکان می دهد و لب می زند:

– بهترین خبری بود که شنیدم!

هردو از جا بلند می شوند و از اتاق بیرون می روند.

هیچکدام از سرنوشتی که قرار بود به آن دچار شوند، اطلاعی نداشتند.

بلاخره آه پسری که این گونه زندگی اش را به سخره گرفتند، روزی مانند آتش بر جانشان می افتاد.

از خودخواهی هایش کودکی آواره شد.

از طمع زیادش جوانی گوشه زندان افتاد.

تاوان یک به یک را به زودی پس می داد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
1 ماه قبل

زدی روی ژانر معمایی‌ها😂 عالی می‌نویسی، یعنی هر چی بگم کم گفتم.

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x