رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۳۷

4.4
(112)

برگشتم به طرف آریا که با ی‌‌ لبخند شیطانی بهم نگاه میکرد.تو راه بهم گفت مامانم ی چیزایی می‌دونه وحالا نگاههای مادرش چیزه دیگه ای میگفت دستم رو به طرفش دراز کردم که سری دستم رو گرفت و گفت : بیاین تو هوا خیلی سرده
بعد نگاهش رو به طرف آریا کرد و گفت:بیا تو پسر سرما می خورین
توی این مدت کم لپاش حسابی براثر سرما قرفر شده بود. کلاهی که
سرش بود و قیافه بچه گونش که به وجود اومده بود خیلی ناز و شاید جذابش
کرده بود… قلبم با نگاهش سرشار از عشق می شد..
به اصرارهای مامانش سری دیگه وارد خونه شدیم تا به قولش سرما نخوریم.. خونه‌ ی بزرگ و تقریبا با نمای قدیمی داشتن… به خصوص فرش های
قدیمی دست باف و تابلوهایی با عکس های قدیمی..خیلی قشنگ بود
آتوسا از آشپز خونه خارج شد و با هول به طرف گوشیش رفت و برداشت و برگشت سمت ما
– سلام آناجان خوش اومدی..شرمنده جایی قراره برم و گرنه خیلی دلم می خواست کنارتون باشم
– سلام نه عزیزم به کارات برس.
_پس می‌بینمت..فعلا خدافظ
و از در خارج شدو رفت.. مامان آریا به طرف مبل های سمت راست خونه هدایتمون کرد و خودش هم رفت آشپزخونه..
_خوش اومدی آنی..
از آنی گفتن متنفر بودم..ولی چرا از زبان آریا اینقدر زیبا بود؟!
_اولا آنا نه آنی..بعدشم ممنونم
لبخندی به حرفم زد که گفتم:خونه قشنگی دارین
_آره مامان و بابام دوست نداشتن تغییر بدن و همین جوری مونده دیگه
با اومدن مامانش از آشپزخونه حرفامون
نیمه تموم موند..نفری ی چایی توی اون لیوان های کمر باریک گذاشت جلومون که بوی گلابش مستت میکرد
و ی بشقاب شیرینی که فک کنم خونگی باشه..که با حرفش به یقین رسیدم..
_بخورین بعد کار کنید…خسته اومدین خودم درست کردم اینارو
همون لحظه مردی مسن تر در اتاق رو باز کرد و همون طور که آرنج شو میداد بالا به طرفمون اومد که فک کنم باباش باشه هر دو از جا بلند شدیم که آریا زودتر به حرف اومد.
_سلام بابا ایشون همکارم هستن
و به من اشاره کرد…ولی پدرش اخمی مابین ابروهاش بود که دلیلش رو متوجه نشدم
– سلام خوش اومدین
— سلام آقای تاجیک خوب هستین
بدون حرف سری تکون داد و کناره همسرش نشست حالا دیگه خیلی بیشتر از قبل معذب بودم در برابر نگاه های اخم آلود پدرش..به سختی در سکوت چایی مو خوردم و بعدش آریا گفت:
خب ما پایین تر کارامون رو شروع کنیم که جای خلوتی هستش
منظورش همون پذیرایی بود ولی کمی پایین تر که هیچ مبل و میزی نبود.. همین که بلند شدیم پدرش آریا رو خطاب قرار داد
_کاراتو زود انجام بده پسر… قراره خواستگاری رو‌ انداختیم فرداشب که زودتر برسی..فردا شب هم دیر نکن و زود بیا خونه
و بدون حرفی کتش رو برداشت و از خونه خارج شد..
قلبم ریخت با تمام حرفاش.. چی داشت میگفت.خواستگاری،دنیز!
آره خب جز اون کی می‌تونه باشه..!
ذهنم پر از فکر و خیال شد..آریا نگاهش رو از راه رفته ی پدرش گرفت و آروم زمزمه کرد:
_نگران نباش..چیزی نمیشه حواسم به همه چیز هست
لحنش دلگرم کننده بود ولی به هیچ عنوان نمیشد از حرف و نگاه های پدرش گذشت..چرا اصلا الان گفت..
شاید اخطاری بود برای من که آریا مال تو نبوده و نیست..
_دارم میگم نگران نباش
لبخند تصنعی زدم..و همراهش روی زمین پایین تر از مبل ها نشستم
مادرش هم همراه سینی بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت..
_اگه بابات ناراحت میشد برای چی گفتی بیام خب
کمی بغض ته گلوم بود..برای خوشحالی من لبخندی زد و گفت:
_چه ناراحتی..نگران نباش خودم درستش میکنم آنا
چرا اصلا درمورد حرفای پدرش توضیح نداد..شاید حقیقتی بود که هیچ دروغی برای قایم کردنش کافی نبود..

(امتیاز و کامنت های قشنگتون فراموش نشه..
پارت بعدی رو هم می‌فرستم ویو بره بالای ۵۰۰..)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
36 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

من میخوام پس قردا شب بخونم تکلیفم چیه؟؟؟😁😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

عههه سعید تو الان باید میگفتی ستی جونم توروخدا امشب بخونش😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

چشم اجقم😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

دستت درد نکه سعید ژووون

HSe
HSe
8 ماه قبل

عالی بود سعید جون😍خسته نباشی
ولی خیلی کم بودددد😕

Fateme
8 ماه قبل

عالی بود
تروخدا نره خاستگاری دنیز

لیلا ✍️
8 ماه قبل

منم با آنا بغضم گرفت حس بی‌کسیشو کامل درک کردم شاید اگه مادری یا پدری داشت میتونست حرف دلشو براش بزنه و راهنمایی بشه اینکه خانواده نداره باعث میشه پدر آریا اصلا حسابش هم نکنه😑

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

وای…قاطی کردم تو روحم🤦‍♀️

یه لحظه فکر کردم رمان به خاطر تو فاطمه‌ست

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

😂😂😂😂من همه جا هستممم

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

دلم برا آنا خیلی میسوزه🥲😂❤

،،،
،،،
8 ماه قبل

مرسی عزیزم پارت طولانی بده🔪🔪🔪

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

خیلی عالی چی میشه یعنی

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

کی میزاری پارت جدید رو

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

قبلا مامانا پیگیره یه دختر دسگه بودم
الان شده باباها🤣🤣 . از آریا و کل خانوادش بدم میاد🗡🗡🗡🐵

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

ایش پسره ی بی آگاهی محیطی و پفک نخورده🤣

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عاللیییی بود🧡🧡🧡

نسرین احمدی
نسرین احمدی
8 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود

دکمه بازگشت به بالا
36
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x