رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۳

4.5
(24)

همینکه به پایین رسید چشمانش گرد شد!

رهام خیلی عادی میان جمعیت راه می رفت.

با دیدن او لبخندی زد و اشاره ای به موبایلش کرد.
چیزی نگذشت که شماره رهام بر روی موبایلش افتاد.

قبل از اینکه او را سیر فحش کند، گفت:

– با پدر زنم حرف زدم

همین جمله برای خاموش شدن عصبانیتش کافی بود.

هیجانی پرسید:

– چی گفت؟

رهام با شوت کردن سنگ ریز جلوی پایش، جواب می دهد:

– هیچی فقط گفت باید فکر کنم با این ماجراهایی که درست کردین فک نمی کنم

می نالد:

– رهام!

رهام – بابا خب من چیکار کنم پتروس شدی وسط زندگی من!

بدهکار هم شده بود!

– بله دستتون درد نکنه بچمو بزرگ می کنین

رهام نفسش را با صدا بیرون می فرستد و می گوید:

– رهام خاک بر سر باید یه غلطی بکنه که خاک بشه رو غلطایی که کرده بلکه فرجی بشه و خدا بخواد و سعادتی نصیبت بشه…

– محمد کریمی رو که یادته؟

نگاه رهام تیز به او دوخته می شود و می غرد:

– به جان همون بچه اگر پاش به خونتون باز بشه کاری می کنم تا ابد کسی خواستگارت نشه!

– کارت عروسیمو می فرستم واست

دیگر کسی از مهمانان باقی نمانده بود.
فقط خانواده خودش مانده بود و خانواده رهام با سپهری که پشت فرمان نشسته بود.

آقای پارسا بعد از تشکری به سمت ماشین رفت و خانواده اش پشت سرش راه افتادند.

با ویشگونی که آرمان از بازویش گرفت به خودش آمد و خواست به رویش بتوپد که آرمان غرید:

– بیا برو تو ماشین!

انگار مسیر نگاهش را تعقیب کرده بود!
داخل ماشین نشست و آرمان بچه را روی پایش گذاشت.

تکلیف این بچه چه میشد؟
نزدیک یک ماه بود که مهمان خانه شان شده بود،راه حلی برایش پیدا نمی کرد.

نگاهی به چهره غرق در خواب دانیال انداخت و لب زد:

– کاش منم مثل تو همینقدر بی دغدغه بودم!
کاش به قول یه بنده خدایی پتروس نمی شدم!

از سکوت و اخم پدرش می توانست به یه چیزهایی برسد اما، امیدش را زنده نگه می داشت.

به خانه که رسیدند،دائماً دور پدر می پلکید بلکه حواسش معطوف به او شود، اما پدر با جدیت روی مبل دراز کشیده بود.

آرایش صورتش را پاک کرد و خودش را روی تخت انداخت.
انگار این وصلت هیچ وقت قرار نبود سر بگیرد.

پتو را روی دانیال می اندازد و چشم می بندد.

****
یک سال بعد…

وارد سلف دانشگاه شد،خسته روی صندلی نشست و کیف و کتاب هایش را روی میز گذاشت.

زینب با فاصله دادن نی آبمیوه از دهان می گوید:

– شهید کردی خودتو نه؟

آرام شروع به غرغر کردن می کند:

– انقدر سخت آورده بود که مغزم ترکید
قرار نبود اینجوری سوال طرح کنه!

یگانه بی توجه به بحث لب باز می کند:

– آتی واسم خواستگار اومده!

همانطور که دست زیر چانه زده،نگاه سوالی اش را به یگانه می دوزد.

یگانه – یک جنتلمن آقا و رشید و چهارشونه

زینب به میان حرفش می پرید:

– یک چپ چورقه ای که من تو عمرم ندیدم

یگانه با حرص جواب می دهد:

– از نظر تو تنها مرد ایده آل فقط باباته!

– داداشم؟

یگانه – داداشت؟اصن قبولش نداره بنده خدارو ترکونده دائم از مدیر باشگاه رژیم چاقی لاغری می گیره

و بدون اینکه به چشم و ابرو آمدن های زینب دقت کند، با قدرت ادامه می دهد.

چشم غره ای به زینب می رود و می توپد:

– فقط اگه داداشمو اندکی اندازه سر سوزن اذیتش کنی می برمش

از آبمیوه اش جرعه ای می نوشد و زینب خونسرد می گوید:

– عزیزم اینکه اذیت می کنه من نیستم!
بچه هاشن که منو وادار می کنن باباشونو درست کنم

آبمیوه در گلویش پرید.
یگانه به کمرش کوبید و رو به زینب گفت:

– خبرو اینجوری میدن؟

زینب – چطوری میدادم؟
میگفتم عمه شدنت مبارک که بدتر سکته می کرد!

سرفه هایش تمام می شود.
با حیرت به زینب خیره نگاه می کند.
شوخی که نمی کرد؟
نه!
اثرات شوخی در صورتش وجود نداشت!

لبخندش کم کم بزرگ و بزرگتر می شود، تا جایی که قهقهه اش کل سلف را می لرزاند.

زینب را در آغوش می گیرد و اشکی از روی گونه اش به پایین می غلطد.
میان این همه تلخی، این شیرین ترین اتفاق زندگی اش بود!

پس از پایان کلاس، با خریدن شیرینی و گل و باکسی که حاوی جوراب و وسایل کودکانه بود،به خانه برادرش می رود.

ارمیا هنوز از موضوع بارداری خبر نداشت.
دور خانه را مرتب می کند و تا حد امکان نمی گذارد زینب کاری انجام دهد.
با صدای آیفون، جارو برقی را خاموش می کند و برای باز کردن در می رود.

مادرش از ذوق چشمانش متعجب می شود و پدرش هم همینطور.
آرمان و کسرا که گیج و ویج به اطراف خیره می شوند.

این دعوتی برای چه بود؟!

کارتون شرشره و بادکنک را روی مبل می گذارد و رو به آرمان و کسرا می گوید:

– پاشین کمکم کنین

آرمان بلند داد می زند:

– تولد ارمیاس!

– آره تولد ارمیاس!

بادکنک هارا تند تند باد می کنند و آرمان با زدن به موهایش،آنها را به سقف می چسباند.

صدای زنگ آیفون که می آید،سریع کارتون را به اتاق می برد.
زینب دو فشفشه روی کیک می گذارد و سمت در می رود.

ارمیا از همه جا بی خبر در را باز می کند.
باز کردن در همانا!
رو به رو شدن با جمعیتی کثیر همانا!

به خیالش که اشتباه آمده،در را می بندد.
طبقه سوم بود و خانه سمت چپ هم خانه اش اما…!

در را باز کرد و به برادر گیج شده اش گفت:

– بیا تو دیگه منتظریم!

ارمبا با حیرت زمزمه می کند:

– الهی نمیری خب بگین اینجایین فک کردم اشتباه اومدم

مظلومانه کفش هایش را در می آورد و همانطور که سرش پایین است وارد خانه می شود.

بمب بیخ گوشش می ترکد!
با تعجب به گلبرگ های روی سرش خیره می شود.

نوشته روی کیک را می خواند.

” آغاز شب زنده داری هات مبارک”

دانیال باکس را به دستش می دهد و همان جا بازش می کند.

وسایل کودک همه را به وجد می آورد.
قروقاطی هم را در آغوش می گیرند.
پدرش، ارمیا را و ارمیا، کسرا را و کسرا و آرمان مادرش را…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
1 ماه قبل

وای خدای من! یعنی فقط توی مغز تو همچین متن‌هایی خلق میشه😂 منحرف🤧🤒 شب‌زنده‌داری! من به جای زینب سرخ شدم🤣 چه زود هم بچه‌دار شدن🧐 رهام کلاً خیلی طاقچه بالا می‌ذاره، حیف آتی واسه این مردک😑

لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

خاک عالم من دیگه رد دادم😂🏃‍♀️🏃‍♀️

لیلا مرادی
1 ماه قبل

بتول کجا رفته؟ دلم واسه فحش دادن به دایان رمان مائده تنگ شده😂

لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

آهان. حیف بود که ویو رمان بالا بود🙁

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

کدوم رمان ؟؟

لیلا مرادی
پاسخ به  Tina&Nika
1 ماه قبل

رمان چشم‌های وحشی عزیزم

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

👍🏻👍🏻

Tina&Nika
Tina&Nika
1 ماه قبل

خیلی زیبا نرگسی 💜💜👏🏻👏🏻

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

اوکیه خیلی خوبه
نرگس تاریخ رو برای امتحان هاق شبه نهایی و نهایی از ۱۶ درس کردن ۱۴ درس

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  Tina&Nika
1 ماه قبل

درس های ۱تا۸. هرکدام ۱ نمره درس های ۹ تا ۱۴ هر کدام ۲ نمره

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

درضمن سوال مفهومی ریاضی و فارسی دارم دارم میخوای تو ایتا بفرستم ؟

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x