رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 36

4.1
(242)

شب چند ساعتی را با هزاران کابوس متفاوت به خواب رفت
خوابی که هرگز از بیداری هایش زیباتر نبود
بر خلاف همیشه!

ساعت ۹ صبح بود که صدای زنگ موبایلش او را از دنیای خواب بیرون کشید
پدرش بود و برایش جای تعجب داشت که چه کاری با او دارد که زنگ زده

با همان صدای خواب آلود تماسش را پاسخ داد:

_الو

صدای کیوان که نشان میداد تا الان خواب بوده حرص پدرش را در می‌آورد
ولی او چه میداند که تا نزدیک های صبح چه دردی را متحمل شده و چه غصه های را به تنهایی روی دوشش حمل کرده!

_چه وقته خوابه پسر جان؟

صدایش مثل همیشه با تحکم بود و شک نداشت که در آن لحظه اخم عمیقی بین ابروهایش جا خشک کرده

_دیر وقت خوابیدم

_نباید تو الان سر کارت باشی؟!

کاری که به تازگی شروع کرده بود و ای کاش که هرگز شروعش نمی‌کرد!
با یاد آوری مغازه دوباره یاد افرا بود که در قلبش جان گرفت

آه عمیقی کشید و سکوت کرد

_چیزی شده؟

با صدای پدرش سعی کرد حواسش معطوف حرف های او باشد
شاید دلش میخواست حرف بزند و با این کار کمی از غصه هایش کاسته شود
پس خودش شروع کرد:

_سودا افرا رو گروگان گرفته

پدرش با شنیدن حرف هایش شکه شد و با تعجب تکرار کرد:

_گروگان گرفته..برای چی!

در عرض چند دقیقه تمام اتفاق های این روز ها را برایش توضیح داد
حرف زد و چه خوب بود که کمی احساس سبکی میکرد

_کاری که گفته رو به هیچ عنوان نباید انجام بدی،فقط صبر کن و منتظر باش. که پلیس ها خودشون خوب بلدن کارشون رو انجام بدن

حضم حرف های حاجی برایش سخت ترین کار ممکن بود
چه می‌گفت؟
اجازه میداد هر بلایی که دوست دارند سر افرای بی گناه بی آورند

سکوت کرد و چیزی نگفت که پدرش به خیال خودش فکر کرد که کیوان حرفش را گوش می‌دهد
بعد از چند دقیقه تماسش را خاتمه داد و از جایش بلند شد

بعد از شستن دست و صورتش از خانه بیرون زد
تصمیم داشت تمام حرف های سودا را به پلیس گزارش دهد
مشکلی با دادن مغازه به سودا نداشت
تنها از این میترسید که بعد از آن هم افرا را به او ندهد
بی شک در آن لحظه میمرد!

تمام اطلاعات را به مردی که مسئول بود داد
همه ی حرف های او را هم به خاطر سپرد تا مشکلی پیش نیاید
در آن لحظه فقط خواهش کرد که در حضور افرا خودشان رو نشان دهند وگرنه که همه چیز به هم می‌ریخت

تا عصر هیچ کار خاصی نداشت و در خانه منتظر گذر زمان بود
نزدیک های ساعت ۵ بود که وارد اتاق شد و لباس هایش را پوشید

دلش میخواست آن روز خودش را مرتب تر از هر روز دیگری نشان دهد
شاید هم تنها به خاطر افرا بود
پیراهن سفیدش را تن کرد و کمی عطر شیرین که افرا عاشق آن بو بود روی گردن و لباسش زد

خوشحالی برای دیدن افرا تمام وجودش را احاطه کرده بود
کاش همه چیز خوب پیش برود!

نگاه آخرش را داخل آینه به خودش انداخت و بعد از دقایقی از خانه خارج شد

آدرسی که سودا برایش فرستاده بود را چک کرد و تا رسیدن به مقصد تنها فکر افرا بود که در سرش جولان میداد

زودتر از ساعت ۶ رسید
لوکشین جایی خارج از شهر بود
تنها چند کارخانه ای که متروکه شده بود به همراه سیم های که اطرافش را پوشانده بود
هیچ کس در آن اطراف نبود و آثاری هم از افرا یا سودا به چشم نمی‌خورد

زمان زیادی که به کندی سپری میشد را هر دقیقه ساعتش را چک میکرد که مبادا دیر کنند

بالاخره بعد از انتظاری که به کشنده ترین حالت ممکن سپری شد ماشینی از دور دست ها به چشم خورد
هر دو سمند مشکی بودند
اگر افرا نباشد چه خاکی به سرش کند؟!

خبری از پلیس ها هم نبود و عادی بود که خودشان را نشان ندهند
حالا که فکر میکرد چه خوب بود که آنها را هم خبر کرده بود

صدای ماشین را که در نزدیکی های خودش احساس کرد سرش را بالا گرفت

در آن لحظه قلبش همانند گنجشک شروع به تپیدن کرده بود
ماشین دومی عقب تر ایستاده بود و از آن فاصله هیچ چیز مشخص نبود

(کامنت های شما بهم انرژی میده پس لطفا همه و همه کامنت بزارید✨🍃)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 242

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
32 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

سعید نامرددد
آدمو تو خماری میذاریییی🔪🔪🔪🔪

لیلا ✍️
7 ماه قبل

بیچاره کیوان بابائه هم با اون سودا برن به درک😶

مهی چرا ایتا جواب نمیدی

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

عه ؟ آخه پیام‌هام تایید خورده بودن گفتم شاید دیدی

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

عه الان یه پیام بده من تک تک بفرستم

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
7 ماه قبل

بمیرم واسه کیوان
بچم خیلی مظلومه🥺
ایشالا حاجی سودا باهم گور به گور بشن😒
عالی بود مهسایی😃🤍✨️

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
7 ماه قبل

اینبار واقعا کم بود
درحد لباس پوشیدن کیوان بود فقط

یعنی این بشر تا حالا لخت گشته

خوب معلومه لباس تنش بوده
اگه افرا مهم بود همونجور می‌رفت

😤😤😤😤😤😤

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

در مورد لباس پوشیدن نبود 😁اما لامصب می‌تونست زودتر حاضرشه بره دنبال افرا😞😞😫

خوشمون اومده که دوست داریم هی باشه هی ما بخونیم

خسته کننده نیست
قامت مانا😍

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

باووووششههه

مائده بالانی
7 ماه قبل

وایی خیلی عالی بود.
خسته نباشی سعید 🌹🌹

...Fatii ...
7 ماه قبل

آورین کیوان جونم

Tina&Nika
7 ماه قبل

زیبا بود عزیزم ❤️💙❤️💙

camellia
camellia
7 ماه قبل

چاره ای نیست😥تا فردا صبر میکنیم😐

camellia
camellia
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

قابل شما رو نداره.😆❤

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی♥️

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اه اه اه متنفرم از حاجی هر روز تنفرم بیشتر میشه🔪😑

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x