رمان فرفری

رمان فرفری پارت40

4.6
(163)

یه آهنگ غمگین گذاشتم وشروع به راه رفتن کردم بارون پاییزی هم شروع به باریدن کرد

اشکام با بارون قاطی شد خیلی حالم بد بود چرا انقدر غمگینم چرا بخاطر اون بوسه انقدر قلبم درد گرفت

حسابی خیس شدم وهمه ی بدنم درد میکنه به سختی تاکسی سوارم کرد

رسیدم خونه دندونام چیلیک چیلیک صدا میداد کرایه رو دادم پیاده شدم به زور درو باز کردم

رسیدم خونه یه دفعه وسط پذیرایی از هوش رفتم

چشمام رو باز کردم دیدم اینجا که شبیه اتاقم نیست کجام پس بعد با حس بوی الکل ودیدن سرم تو دستم فهمیدم درمانگاهم

همون موقع پرستار اومد بعد از پرسیدن حالم سرم رو در آورد گفت که پدرو مادرم بیرون منتظرم هستن

کمک کرد بلند شدم رفتم سالن انتظار

درست میگفت اونجا نگران نشسته بودن

بعد از چند سال اینجوری نگرانم میشدن از خوشحالی اشکام میریخت رو صورتم

رفتم نزدیکتر که متوجه من شدن سریع اومدن کنارم مامان بغلم کرد خدیا یعنی دارم میمیرم اینا انقدر مهربون شدن

_دخترم خداروشکر خوبی دکتر گفت بخاطر راه رفتن زیر بارون مریض شدی چون غذاهم نخوردی فشارت افتاد بیهوش شدی

بابا بود که از حالم گفت

_ببخشید نگرانتون کردم

_عیب نداره الان خوبی همین بسه بیابریم خونه مامانت سوپ بزاره بخوری کامل خوب میشی

یکم هنوز تب داشتم گلوم هم اذیت میکرد ماشین گرفتیم رفتیم خونه

من رفتم اتاق لباس عوض کردم وخوابیدم

نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای بابا بیدارشدم داشت با گوشی من صحبت میکرد

_نه پسرم نگران نباش یکم سرما خورده خوب میشه

_…….

_آره بردم دکتر گفت بخاطر ضعف بیهوش شده چیز نگران کننده ای نیست

_…….

_باشه دستت درد نکنه نگران نباش خداحافظ

برگشت سمت من دید بیدارم گوشیم رو داد

_دخترم رئیست زنگ میزد مجبور شدم جواب بدم نگرانت بود گفت یه سر میاد اینجا پاشو سوپ بخور

بلند شدم اول خودمو مرتب کردم رفتم سوپ خوردم یکم سرحال شدم

مامان چایی گذاشت تا شیرینی هارو چید در زدن علی رفت درو باز کرد

بابا رفت استقبال

باهم داخل اومدن سلام دادیم که یه دفعه آقا اومد جلو دست گذاشت رو پیشونیم

قیافه خودمو مامان وعلی اینجوری😳شد

بابا هم که 😒اینجوری شد ولی نتونست چیزی بگه

_خوبی تب که نداری مشکلی نداری

_خوبم ممنون باعث زحمت شدیم

_این چه حرفیه

پاکت های دستشو داد مامان با همون چشمای نگران که نگاهش سمت من بود نشست کنار بابا

چرا انقدر نگران منه فقط چون خونش کار میکنم شاید میخواست ببینه خیلی حالم بد نباشه که مادر ودختر مریض نشن

همین فکرا بودم که گوشیش زنگ خورد بااجازه گفت رفت سمت حیاط

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

ستیییی😡
ده بار گفتم بیا پی 🤦🏻‍♀️🤣

saeid ..
8 ماه قبل

وااای اومد خونشون 🤣🤦🏻‍♀️
لابد زیباس دیگه 😒

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

ها زیبای نچسبِ سگ😂

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

نچسب سگ🤦🏻‍♀️🤣

HSe
HSe
8 ماه قبل

لیلیلیلی آقا نگرانش شدهههه😅😅

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
8 ماه قبل

خیلی خوشجلی بود نویسنده جونی لطفا”زودوطولانی پارت بزار باشه ،خداقوت ،مرسی

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x