رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتادودوم

3.5
(18)

لای پلک هایش را به سختی از هم فاصله داد.
نور مستقیم لامپ در چشمش زد و باعث شد پلک جمع کند.
گیج اطراف را نگاه کرد…..چیزی یادش نمی آمد.
سر چرخاند و یک آن چشمش خورد به دختری که روی صندلی نشسته بود.
سرش را به دیوار تکیه داده و انگاری خواب بود.
به نظر کم سن و سال می آمد……کمی به مغز خواب رفته اش فشار آورد و همه اتفاقات چند ساعت پیش ماند نوار ویدویی از جلوی چشمانش گذشت.
هوا تاریک بود و او درست چهره دخترکی را که نجاتش داده بود را ندید…..آیا آن دختر همین کسی است که بالای سرش به خواب رفته؟
تکان آرامی خورد وخواست نیم خیز شود که درد در بند بند وجودش پیچید.
محکم لب گزید تا صدای اخش دخترک را بیدار نکند.
سرش را باز روی بالشت گذاشت…..چهره اش در هم رفت و دستش را آرام به پهلو اش رساند.
_آخ…..بیشرفا
دارم براتون
چشم های دخترک تا نیمه باز شدند ولی طولی نکشید که دوباره پلک بست اما همان لحظه از جا پرید و هینی کشید.
مرد نگاهش کرد و ماهرو نیز بهت زده با مردمک هایی گشاد شده خیره اش شد.
_وای!
کمی به جلو خم شد.
_بیدار شدید!
آقا حالتون خوبه؟ درد ندارید؟
لبخند کم جانی زد.
_آره….خوبم
درد یکم دارم ولی قابل تحمله
_میخواین به پرستار بگم براتون مسکن بزنه؟
هول از روی صندلی بلند شد.
_اها….آره پرستار….دکتر
شما….شما بهوش اومدید باید به دکتر بگم
قبل از اینکه او سمت در برود او صدایش کرد.
_خانم یه لحظه صبر کنید
ماهرو ایستاد و سر به سمتش چرخاند.
_بله؟
رنگ پریده اش در ذوق میزد…..این نشان اضطراب‌ بیش از حدی بود که داشت.
_شما….از کی اینجایید؟
_از اولش
آقا بعدا سوال کنید من برم به دکتر بگم
لبخندش رنگ گرفت……تا به حال ندیده بود کسی اینگونه بیتاب و نگرانش باشد.
هرچند ماهرو حق داشت….به شدت ترسیده بود.
چند لحظه بعد او همراه با دکتر و پرستاری وارد اتاق شد…..دکتر معاینه اش کرد و گفت وضعیتش خوب است اما یک یا دو روزی را مهمان آنهاست.
_پسر جان خیلی شانس اوردی
اگه کمی اون طرف تر خورده بود معلوم نبود زنده باشی
دست به سمت ماهرو دراز کرد و لب زد:
_خانمت هم خیلی نگرانت بود
چشم های هردویشان در کسری از ثانیه گرد شد…..پسرک ناباور خندید.
_بله؟ خانمم؟
دکتر خندید.
_شوخی کردم!
سر چرخاند و دید که چشم های گرد شده ماهرو به حالت عادی برگشتند.
دکتر نگاهی به ماهرو انداخت.
_خانم شما که حواست بهشون هست؟
نگاهش را سمت او چرخاند.
_ب…بله حواسم هست
دکتر لبخندی به روی جفتشان پاشید.
_اگه کاری داشتید به همکارا بگید یا به خودم
این را گفت و همراه با پرستار از اتاق خارج شد.
هر دو نگاهشان قفل در بسته شد.
_دکتره شوخی های ترسناک می‌کرد گفت شما خانممی الان؟
لحن بامزه اش باعث شد ماهرو بخندد…..باز روی صندلی نشست.
_بخدا من هیچ اشاره ای به این موضوع نکردم که بخواد باهاش شوخی کنه!
_میدونم
لبخند خجالت زده ای تحویلش داد.
_حالا خب شما حالتون خوبه؟ مطمئنید؟
حالا نوبت او بود که بخندد.
_بله دکتر هم توضیح داد وضعیتمو
سر پایین انداخت و با انگشتان دستش بازی کرد.
_ببخشید اینا همش تقصیر منه
_نه خان…….
حرفش را قطع کرد.
_ماهرو…..اسمم ماهروعه
سری تکان داد.
_نه ماهرو خانم تقصیر شما نیست، مقصر اونان شما گناهی ندارید
_ولی چاقو خوردنتون به خاطر من بود!
_مهم نیست، مهم اینکه شما منو نجات دادین و الان زندم
جبران کردید دیگه
با یاد آوری چیزی اخم در هم کشید.
_ماهرو خانم شما گفتید از اول اینجایید
پس خانوادتون چی؟ ساعت باید یازده یا دوازدهی باشه
لبخند کمرنگی زد.
_آقا ساعت یک یا یک و نیم شبه
نگران نباشید من به خواهرم گفتم امشب پیش یکی از دوست هام میمونم
اخم هایش باز شدند….نفهمید چرا رگ شیطنتش گل کرد…..ابرو بالا انداخت.
“عه” را کشید و لب زد:
_پس من یکی دوست هاتونم؟!
چشم هایش گشاد شدند.
_نه چی؟
من…..من منظورم این نبود
لبخند دندان نمایی زد.
_میدونم….منم قصد جسارت نداشتم
به دل نگیرید
سرش را تکان داد.
_چیزی لازم ندارید براتون بگیرم؟
_نه خیلی ممنونم
کمی در جایش جابه جا شد و شالش را روی سر مرتب کرد.
_ام ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم؟
چشم هایش را آرام باز و بسته کرد.
_البته
من ساسان صرافم
لبخند زد و هیچ نگفت.
ساسان پسر خوبی بود…..شب به جای استراحت تا خود صبح او را خنداند و حرف زد.
دخترک نیز همراهی اش کرد…..دیگر احساس معذب بودن نمی‌کرد!

آخرین ضربه را به کیسه بوکس زد و عقب کشید.
عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و نفسش را پر شتاب بیرون فرستاد.
نفس زنان لب زد‌:
_خب….واسه….واسه امروز…..دیگه بسه
سر چرخاند و به او که با اخم هایی درهم لبه استخر نشسته بود و به نقطه تا معلومی خیره شده بود نگاه کرد.
_هومن خان؟
…….
موهایش را به سمت بالا هل داد و سمتش رفت.
_آقای کاشانی؟
…….
شوکه کنارش نشست و پاهایش را در آب خنک فرو کرد.
_هومن؟
بالاخره زحمت داد سرش را سمت او چرخاند.
_هوم؟
_به چی فکر میکنی؟
تنها
یک اسم از دهانش خارج شد.
_ماهرخ!
ابرو هایش اول بالا پریدند اما بعد اخم کرد…..هومن ادامه داد:
_دانیال من ماهرخو میخوام
نگاه خنثی اش را به او دوخت.
_با خودم خیلی فکر کردم، میخوام باهاش ازدواج کنم!
اینطوری همش پیشم میمونه
بعد از چند ثانیه پوزخند زد.
_خب پس باید یه فکر اساسی راجبش بکنیم
خودش را در آب انداخت و هومن لب زد:
_سهیل نمیزاره من بهش نزدیک بشم
یه مدت زیر نظر داشتمش آدم های سهیل رو دیدم…..اونجا فهمیدم واسش بپا گذاشته که اگه من بهش نزدیک شدم جلومو بگیرن
البته منم نمیخوام خودم برم سراغش….میخوام خودش با پای خودش بیاد پیشم!
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_چطوری؟
زیر آب رفت و هومن لبخند زد.
_با خواهرش تهدیدش کردم، گفتم اگه نیای پیشم خواهرتو ازت میگیرم
حالا اون نیومد! منم دختره رو میگیرم فقط نمیدونم چطوری، به یه نقشه نیاز دارم
دانیال به ضرب سرش را بالا آورد و نفس نفس زد.
صورت خیسش را پاک کرد.
_او….اوکی…..خوبه پس…..
سرفه کرد و بعد ادامه داد:
_پس من برات یه نقشه میکشم
با سر تأیید کرد.
_دیروز میخواستم بگیرمش ولی چند نفر مزاحمش شدن، بچه ها خواستن برن جلو ولی یه پسره نجاتش داد، چاقو هم خورد
نمیخواستم خون پسره هم گردن من بیوفته واسه همین کاری نکردم، خود دختره چند نفرو آورد بردنش بیمارستان
فکر کنم امروز یا فردا مرخص بشه
دانیال شانه بالا انداخت.
_خب اینا به ما چه؟
_به ما چه که امارشو میگم دارم چرا شیش میزنی؟
“آهان” کشداری گفت و هومن آب روی صورتش پاشید.
_زهر مار
تازه نقشه هم میخواد بکشه
تک خنده ای کرد.
_جوش نیار هومن خان
خودم واست نقشه رو میکشم فقط صبر کن یکم بگذره
لحنش جدی شد.
_خودم کمکت میکنم سهیلو زمین بزنی فقط صبر کن!

با لبخند لباس هایش را روی تخت در کنارش گذاشت.
_بفرمایید
تا شما لباس هاتون رو عوض کنید من میرم کارای ترخیصتون رو انجام میدم
_باشه ممنون
ولی میشه دیگه اینقدر باهام رسمی حرف نزنید؟
حس بدی داره
لبخندش جمع شد.
_بله؟
_ببخشید جسارت نمیکنم
منظورم اینکه از رسمی صحبت کردن خوشم نمیاد
نه با شما بلکه همه….میدونید چی میگم؟
_اها، بله خب سعی میکنم
لبخند زد.
_ممنون
سر سری “خواهش میکنم”ی گفت و از اتاق بیرون رفت.
حرف هایی در گوش ساسان زنگ خورد و در ذهنش تکرار شد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد.
با احتیاط لباس هایش را عوض کرد و خواست از روی تخت بلند شود که ماهرو در را باز کرد و داخل شد.
_آماده اید؟
_بله
پاهایش زمین را لمس کردند و خواست کمر صاف کند که جای بخیه هایش تیر کشید.
چهره اش در هم شد و دست روی پهلو اش گذاشت.
_اخ
ماهرو ترسیده جلو رفت.
_ای وای آقا ساسان خوبید؟
صبر کنید کمکتون کنم
بازو اش را لمس کرد که چهره ساسان به آنی باز شد و بهت زده نگاهش کرد.
دخترک هول شد و چشم دزدید.
به او کمک کرد روی پاهایش بایستد و تا لحظه آخر نگاهش نکرد اما ساسان متعجب و حیران خیره بود به چشم های روشن زیبایش
_آروم راه برید
همان لحظه به خودش آمد….گیج لب زد:
_ها؟
ماهرو سر به سمتش چرخاند….فاصله میانشان کم بود.
آرام خندید.
_میگم آروم راه برید تا اذیت نشید
_ا….اها…..باشه
_و البته به منم نگاه نکنید حواستون به جلو باشه
مطیع سر تکان داد…..هنوز گیج بود.
_آقا ساسان
_بله؟
_چرا نزاشتین به خانوادتون زنگ بزنم؟
لبخند کم جانی زد.
_نمیخواستم نگران بشن
_ولی حق دارن از حالتون با خبر بشن
تک خنده ای کرد.
_با خبر بشن که چی؟
میتونن کاری برام بکنن جز اینکه واسم غصه بخورن؟
همون ندونن بهتره
از بیمارستان خارج شدند.
ماهرو هشدار داد.
_آقا ساسان اینجا پله هست حواستون باشه
_میدونم
_تاکسی گرفتم
تا خونتون میام بعد میرم
َساسان ایستاد.
_چی؟
متعجب نگاهش کرد.
_چیشد؟
_شما کجا میاید؟
با دست راستش که آزاد بود شال عقب رفته اش را کمی جلو کشید.
_گفتم تا خونتون میام بعد میرم
ناباور خندید…..دخترک نگران نبود؟ نمی‌ترسید؟
_تو نمی‌ترسی؟
_از چی؟
خواست دهان برای حرفی باز کند که او اجازه نداد.
_اگه منظورتون اینکه نمی‌ترسم بیام خونه یه آدم مجرد که باید بگم چرا میترسم ولی خب…..
به این جای حرفش که رسید مکث کرد…..سر پایین انداخت تا چشم هایش را نبیند.
_خب چی؟
_عه…..خب…..خب شما فرق دارید
ابرو های ساسان بالا پریدند…..درد را در ناحیه پهلو اش حس می‌کرد، نباید زیاد سر پا می ایستاد.
ماهرو ادامه داد:
_اگه شما قرار بود کاری کنید اون شب منو نجات نمیدادید
این نشون میده که شما آدم با شخصیت و…….
یک قدم  به جلو برداشت و میان حرفش پرید:
_شرمنده که وسط حرفتون میام ولی شاید من نجاتتون دادم و نقشه های بدتری براتون داشتم
اون موقع چی؟
این بازم نشونه شخصیت و چیزای دیگست؟ هیچکس تافته جدا بافته نیست!
کمکش کرد از پله ها پایین برود…..لبخند خجالت زده ای بر لب نشاند.
_اما من از ته قلبم میدونم شما از اون آدما نیستین
درسته خیلی نمیشناسمتون اما یه حسی بهم میگه قابل اعتمادید
ساسان هم مانند خودش
لبخند زد…..اولین بار بود که یک دختر از او تعریف می‌کرد.
از قابل اعتماد بودنش میگفت و با او حرف می‌زد.
حتی نگرانش هم بود!
هرچند نگرانی اش دلایل خودش را دارد ولی با این حال باز نگران بود…..نه؟
ماهرو، ساسان را در تاکسی نشاند و خودش نیز کنارش با فاصله نشست.
نمی‌خواست دستش را بگیرد ولی مجبور بود.
حس عذاب وجدان داشت.
گوشی اش را از کیفش برداشت و با هانیه دوستش چت کرد….اصلا حواسش به جاده نبود و نفهمید که کی رسیدند ولی صدای ساسان اورا به خود آورد.
_ماهرو خانم
سر بالا آورد و نگاهش کرد.
_بله؟
لبخند زد.
_رسیدیم…..شما دیگه میتونید برید
بازم ممنون
چند بار ناباور پلک زد….سر چرخاند و خیره شد به نمای آپارتمان رو به رو اش
واقعا رسیده بودند؟…..پس چرا او متوجه نشد؟
_ن….نه…..من باهاتون میام
اینطوری خیالم راحت تره
این را گفت و دیگر اجازه هیچ اعتراضی را به ساسان نداد و از ماشین پیاده شد.
در سمت ساسان را باز کرد.
_بفرمایید
ساسان آرام پیاده شد و او کرایه را حساب کرد.
اخم کرد.
_شما نیاز نبود حساب کنید، خودم کرایه رو میدادم
ماهرو در ماشین را بست و از راننده تشکر کرد، او با نیم نگاهی به آنها پایش را روی پدال گاز فشار داد و دور شد.
_مشکلی نیست خودم دادم دیگه
گره میان ابرو هایش باز نشدند…..پول داشت….محتاج کسی هم نبود……خودش هم میتوانست پول بیمارستان را بدهد و هم میتوانست کرایه را حساب کند.
کارهای دخترک را درک نمی‌کرد….چرا باید همچین کاری می‌کرد؟
عذاب وجدان داشت؟……چرا؟
او که گفته بود عیبی ندارد.
دستی به موهای لخت خرمایی اش کشید.
_دیگه نیاز نیست دنبالم بیاید
من خوبم فقط لطف کنید شماره کارتتون رو بدید تمام هزینه هارو میزنم به حسابتون
_اما من فقط میخوام کمکتون کنم، قصد بی ادبی و…….
ساسان دیگر صدایش را نشنید…..بهت زده خیره شد به پشت سر دخترک
آب دهانش را قورت داد و محکم پلک بست، شاید خیالاتی شده باشد.
ماهرو واکنشش را دید و ادامه نداد…..فکر کرد درد دارد.
_آقا ساسان؟
نباید حواسش پرت میشد…..داشت چه می‌کرد؟
پلک باز کرد و دیگر کسی را ندید.
نفسش را آسوده بیرون فرستاد…..ماهرو نگران لب زد:
_خوبید؟
سری تکان داد…..بی هیچ حرفی اهسته سمت در آهنی مشکی رنگ رفت و با کلیدش آن را باز کرد.
اول اجازه داد ماهرو وارد شود و خودش کنار رفت.
_بفرمایید
_مرسی
خودش در را پشت سرشان بست.

محکم به در کوبید اما کسی بازش نکرد…..صدایی هم نیامد.
کارش را باز تکرار کرد.
_د باز کن این درو
……
محکم ضربه زد و همان لحظه در باز شد…..با اخم اورا نگاه کرد.
_چه خبرته اینجا رو گذاشتی روی سرت؟
یکم صبر کنی بازش میکنم
بی توجه به او موهایش را چنگ زد و وارد شد.
بدنش کوفته بود…..از گوشه لبش خون می امد…..خسته بود!
بهت زده در را بست.
با چشم های گشاد شده نامش را صدا کرد:
_سهیل؟
با چهره ای درهم به سمتش چرخید و سرش را به معنای “چیه” تکان داد.
دست روی صورتش گذاشت که او سرش را پس کشید.
_صورتت چیشده؟
تک خنده ای کرد و سمت مبل سه نفره رفت.
_مهمه برات؟
_درست جواب بده پسر، معلومه واسم مهمه!
خودش را روی مبل پرت کرد.
_هیچی درگیر شدیم
اونا اش و لاش شدن منم چهارتا مشت خوردم همین، چیز تازه ایه؟
چند بار پلک زد.
_درگیر شدین؟
این قرا……
میان حرفش پرید:
_آره قرار نبود ولی اونا وحشی بازی در آوردن
کلافه نفسش را بیرون فرستاد…..یک قدم جلو رفت.
_حالا چیشد؟
قرار داد بستی؟ پرونده چی، پرونده رو گرفتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
5 ماه قبل

بسیار زیبا 😍😇

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x