رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱۵

3.8
(160)

– بریم
با پاهای لرزون از مغازه خارج شدم همون طور که سرم پایین بود وارد ماشین شدیم و حرکت کردیم به سوی هتل
کیفمو سری برداشتم و پولشو به سمتش گرفتم میدونستم چقدر شده قیمتش برای همین نپرسیدم دیگه
-بفرمایید..پول لباس ممنون
-نگهدار چیزی نبود که
خواستم اصرار کنم که گفت
-از حقوقت کم میکنم.
چرا نگفت هدیه بود برات!
البته جای تعجبی هم نیس..کی بودم که برام هدیه بخره..شایدم..!
بی هیچ حرفی قبول کردم میتونستم فعلا باهاش یکم سوغاتی بخرم
—–
امروز آخرین روز یا بهتره بگم آخرین شبی بود که اینجا اقامت داشتیم همه کارا تموم شده بود قرار بود شام رو بیرون بخوریم..بر خلاف این چند روز وارد رستوران های ترکی شدیم..جای خیلی شیکی بود در گوشه و دنج ترین جای رستوران نشستیم گارسون اومد سفارش بگیره آریا رو به هر دو مون پرسید
-چی می‌خورید
آرش هم چیزی نگفت
فک کنم ادب حکم میکرد من بگم..خخخ خانما مهترم ترن
بعد آوردن غذا..شام در سکوت خورده شد و زدیم بیرون میخواستیم یکم بگردیم تو شهر
آرش گفت
-نزدیک کریسمس هستش
برای همین شهر زیبا و چراغونی شده بود..به هر حال زمان خوبی اومده بودیم
داشتیم قدم می‌زدیم که توی میدون شهر درخت کریسمس و بابا نوئل نظرمو‌ جلب کرد..مگه میشد عکس نگرفت.
-چند لحظه صبر میکند عکس بگیرم
گوشیم و درآوردم که آرش گفت
-برو بده من بگیرم
با کمال میل قبول کردم..چند تا عکس با ژست های مختلفی گرفت آرش گوشی رو گرفت سمتم که بی هوا گفتم
-بیاین سه تایی ی عکس بگیریم
خوبه ضایع نشدم باز اومدن حداقل..
آرش کنارم وایستاد و آریا هم بالاخره اومد.. آرش و نگم دهنش تا بناگوش بازه و آریا اخمش تضاد دیدنی بود
رو به آریا گفتم
-یکم لبخند بزنید خب
نگام کرد و بالاخره راضی به لبخند شد
بیخیال آرش بزار نیشش باز باشه
گوشی و بلند کردم سلفی بگیرم فقط خودم کامل خوب میافتادم..به خاطر قدم کامل نمیشد..شایدم اونا قد بلند بودن خب
آریا: بده من بابا
به طرفش گرفتم خودش چند تا سلفی گرفت
عکس های قشنگی شده بود.. شالمو نزدیک دهنم بردم و راه افتادیم
حواسم به جلوم نبود با ذوق داشتم اطراف رو نگاه میکردم همون طور که میرفتم ی لحظه برگشتم عقب که با کله خوردم به چیزی
-آخ..دماغم شکست..
دماغمو میمالیدم سرمو بلند کردم آریا چنان اخم کرده بود گفتم الان یکی میزنه تو دهنم
-حواست کجاست..چرا تو در و دیواری
بی هیچ فکری گفتم
-اهااا..این الان دیوار بود عجب دیوار سنگی دماغمو شکست
و تازه به خودم اومدم..لعنت بر دهنی که بی موقع باز میشه دیگه

(خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم 🍀)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
9 ماه قبل

سلام
لطفا عکس آپلود نکنید مرسی

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x