رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانتpart2

4.5
(22)

بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرف ها داخل اتاقش رفت و از قفسه کتاب هایش کتاب تست زیست را برداشت و پشت میز نشست

_ خب آتوسا خانوم الان ساعت ۱۶:۲۲ دقیقه ست ببینم تا یه ساعت دیگه چه میکنی !

آلارم گوشی را برای یک ساعت دیگر تنظیم کرد عینک را روی چشمانش گذاشت

تست زنی اش شروع شد
ده دقیقه اول ۱۵ تست
ده دقیقه دوم ۱۸ تست
ده دقیقه دوم ۱۶ تست
و همینطور در هر ده دقیقه زیر بیست تست میزد

آنقدر سرگرم تست زنی بود که هیچ چیز نمی توانست حواسش را پرت کند الان آرمان :/
موجودی که از نظر خودش گاو به تمام معنا بود
وقتی اذیتش می کرد دلش برای ارمیا تنگ میشد چون همیشه اینجور مواقع با قیافه خواب آلود از اتاقش بیرون می آمد و با غرش و نعره هایش هردویشان را سرجایشان می نشاند

_ اینم تست ۶۷ وای خدا مغزم ترکید

در با شتاب باز شد و آرمان پرید داخل

آرمان _ سلام گلای تو خونه محصلای نمونه

_ خودتو که حساب نمیکنی ؟

آرمان _ چرا اتفاقا خودمم حساب کردم
_ چی میخوای؟

آرمان _ چی میخونی؟

_ زیست

آرمان _ زیست چیه همش مولکوله بیا فیزیک بخون عشق کن اصن جیگرت حال میاد

_ در اسرع وقت

آرمان _ چه اتاق قشنگی داری خاک تو سرت

_ آرمان باز چی میخوای؟

آرمان _ هیچی بابا تو درستو بخون

_ برو بیرون

آرمان _ چرا؟

_ تو باز میخوای لاک و روسری های من ببری واسه دوس دخترای عفریتت؟

آرمان _ نه بابا ایندفعه میخوام خرستو ببرم

با چشمان گرد شده نگاهش کرد دست هارا رو به آسمان بلند کرد

_ خداوندا این چه عذاب الهی بود نازل کردی آخه کرمتو شکر این چیههه

آرمان _ خداوندا این چه خواهریه بود نازل کردی که خرسشو نمیده من ببرم واسه دوس دخترم آخه کرمتو شکر این چیههه

بلند شد با همان کتاب زیست حمله ور شد سمتش که آرمان سریع موقعیت را ترک کرده و در را هم بست

با صدای آلارم گوشی اش روی صندلی نشست و هزار بار زیر لب آرمان را با فحش هایش شست و شو داد

_ پسره خر نفهم گراز کثافت دوس دختر میگیره زورش میاد خرج کنه قد شتر فیزیک بارش نیس با تقلب بیست شده واسه من کلاس میاد فیزیک بخون فیزیک عشقه الهی دوماد شی خارج از کشور یه ایران نفس بکشن از دستت

گفت و گفت و با حرص نیم دیگر هم برای جبران وقت تلف شده تست زد بعد هم کتاب را جمع کرد و داخل قفسه گذاشت
نگاهی به ساعت کرد ۱۸:۲۰

روی تخت دراز کشید و خواست بخوابد که در باز شد

_ آرمان برو گمشو میخوام بخوابم فقط دستت به وسیله هام بخوره به مامان آمار دوس دختراتو میدم

مامان _ چی؟

مانند برق گرفته ها بلند شد !
آرمان نبود ..مادرش بود
دست روی دهانش کوبید

_ من خوابم میاد تا الان داشتم تست میزدم روانی شدم

مامان _ پاشو بریم خونه خاله زهرا از اونجا هم که اومدیم من میدونمو و تو اون ورپریده
_ چش

مادرش از در خارج شد محکم بر سرش کوبید

_ وای خداااا بدبخت شدم وای وای وای

امشب را باید به دیار غربت مهاجرت میکرد
کوله اش را برداشت و درونش یه دست لباس راحتی و شارژر و ریاضی۳ را با دفتر و جامدادی اش انداخت

مانتوی پسته ای را پوشید با شلوار سفید و شال سفیدش

جلوی آینه ایستاد و کرم پودر را به صورتش زد ریمل به مژه هایش کشید و در آخر با ریمل قدیمی که تمام شده و چیزی نداشت ابروهایش را از بهم ریختگی نجات داد
رژ صورتی کم رنگی روی لبش کشید و دستبند سفیدش را دستش کرد و از اتاق خارج شد

آرمان _ عروسی عمت داریم میریم؟
_ نه خونه خالت داریم میریم
آرمان _ زشت بودی زشت تر شدی اصن نمیتونم نگات کنم

و جلوی چشمانش را گرفت

_ دیگ به دیگ میگه روت سیاه در ضمن مامان فهمید دوس دختر داری

زبانی دراز کرد و بدو بدو سمت در دوید و به مادر چسبید تا از ضربات دردناک آرمان در امان باشد

مامان _ ای کاش جای شما دوتا بز پرورش می دادم انقدر حرص نمیخوردم برو پایین دیر شد

آرمان _ باشه میرم ولی به اون راسویِ پیر بگین واسش دارم
مامان _ باشه برو

آرمان که رفت پشت سرش مادر و بعد هم خودش رفت

دوقلو بودند اما ناهمسان
خودش چشم های سبز عسلی و مو و ابروهای قهوه ای روشن داشت
آرمان چشم هایش قهوه ای کمی روشن بود مو و ابروهای مشکی داشت مژه هایش هم فر خورده و بلند بود که خیلی به آنها غبطه می‌خورد حالا مژه های خودش از بوری دیده نمیشد خیلی

_ باز داری باهاش اس اس میکنی؟
آرمان _ به تو چه فضول خان
_ من خواهرتم باید از جیک و پوک زندگیت خبر داشته باشم
آرمان _ موقع فضولی فقط خواهرم میشی
_ یه من گفتی فضول؟ مامااااان

دست آرمان روی دهانش آمد و مانع ادامه جمله شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

وای چقدر قشنگ بود تو دلم کلی خندیدم😂جذب این رمان شدم زود به زود پارت بذار و اینکه نشد ارمیا رو هم رویت کنیم😂😁 آرمان خیلی خوبه کل‌کل‌هاشون…فقط اون‌جا که گفت راسوی پیر🤣🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

تو دلت تا حالا حرف زدی؟ خندیدنم اونجوریه😂 منتظرم😊

saeid ..
5 ماه قبل

این دوتا خیلی باحال هستن به خدا🤣🤣😂یعنی چی که این بار خرس تو میخوام 🤣
عالی بود

#حمااااایت

Fateme
5 ماه قبل

وای خیلی خوب بوددد😂😂❤️
خسته نباشییی

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

عالییی بوددد چقد ب این دوتا خندیدم مننن😂
خسته نباشی❤️

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط 𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

عالیههه😂😂
خسته نباشییی
حماییتتتت❤

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x