رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانتpart5

4.9
(18)

زیر انداز را جمع کردند و علی رفت از طبقه بالا ظروف پلاستیکی برای آش با دوسینی بزرگ گرد آورد
سینی اول را با عاطفه پیاله چینی کردند و پسرها بردند
سینی دوم از دست خاله میگرفت و به عاطفه میداد تا سینی پر شد
دم در نشست و مشغول بستن بند گفش هایش شد
عاطفه _ زودباش دیگه
_ واستا بند کفشمو ببندم
عاطفه _ حالا فوقش میخوری زمین میمیری پاشو دیگه
_ وای وای وای
در را باز کرد و باهم بیرون آمدند
از همان خانه کناری شروع کردند
زنگ آیفون را زد
_ سلام براتون آش نذری آوردم تشریف بیارین پایین
خانه دوم
_ سلام آش نذری آوردم لطفا بیاین پایین
خانه سوم و چهارم هم به همین منوال اما خانه پنجم
صدای داد و بیداد بلند بود
عاطفه _ در بزن دیگه چرا ماتت برده
_ کری؟ صدای دعوا رو ببین بیاد بیرون سینی آشو میکوبه تو صورتمون
عاطفه _ نه بابا حاج علی همچین آدمی نیس تازه بفهمه آش درست کردیم و نیاوردیم گله میکنه
_ من نمیزنم
عاطفه _ بزن زنگو
عاطفه طوری این دو کلمه را با حرص بیان کرد که دستش ناخودآگاه روی زنگ رفت
عاطفه _ بسه دیگه زنگو سوزوندی
دستش را برداشت
عاطفه _ نمیزنی نمیزنی وقتی میزنی برنمیداری
مرد _ هووووو چه خبرته سر آوردی؟
در را باز کرد
_ نه آش آوردم
مرد نگاهی گنگ کرد
_ آش نمیدونین چیه؟ آش یجور غذاست ایرانیا میخورن توش رشته داره خیلیم محبوبه
و همینطور با ذوق داشت در مورد آش و نحوه‌تهیه آن توضیح می‌داد که احساس کرد سینی به کمرش می خورد
برگشت سمت عاطفه
_ بله؟
عاطفه _ سرد شد آشا بریم
سری تکان داد و برگشت سمت مرد
_ حتما اول رشته هاشو هوف بکشین
عاطفه _ آتوسا !
_ بریم
راه افتادند سمت خانه بعدی و مرد هم در را بست
برای رسیدن به خانه ششمی باید از یه کوچه رد می‌شدند
مرغ در کوچه پر نمیزد تا …
موتور سیاهی با یه آدم سرتا پا سیاه پیچید تو کوچه آن هم باسرعت خیلی زیاد
عاطفه هول کرده سینی را انداخت و خودشان را پرت کردند از سر راه موتور آن طرف تر
سر زانویش خیلی درد میکرد و عاطفه هم از صورتش معلوم بود پایش درد می‌کند
موتوری از موتورش پیاده شد دلش می‌خواست فحشش بدهد اما درد نمیگذاشت حرف بزند
پسر سیاه جلویشان ایستاد و کلاه کاسکتش را از سرش برداشت
پسر _ سلام ببخشید من واقعا متاسفم چیزی تون که نشد ؟
_ نه فقط میخواستیم بمیریم چیز خاصی نیس
پسر _ خیلی درد داره زنگ بزنم آمبولانس
_ نمیخواد
پسر _ من خودم دکترم میشه نگاه کنم ؟
کلاهش را روی زمین گذاشت خواست دست بزند که جیغ بلند زد
_ نههههه
پسر ترسیده عقب کشید و خشک شده ایستاد
پسر _ چرا؟
_ به هزار و یک دلیل از کجا معلوم شما دکترین ؟
پسر _ دکتر تو بیمارستان نه ولی یه چیزایی بلدم
_ چرا عین آدم رانندگی نمی کنین؟
پسر _ ببخشید که عین آدم رانندگی نکردم و شما لی لی میکردین تو کوچه
عاطفه _ عهههه بسه دیگه
پسر _ شما خوبین ؟
عاطفه _ نه
پسر _ …خب من الان چیکار کنم ؟ دست نزنم ؟ آمبولانس زنگ نزنم؟
عاطفه _ ولی میتونید تشریف ببرید
پسر _ خونتون همینجاست؟
_ بله
پسر _ کدومه؟ بگین برم بگم
اعصابشان خورد شده بود چه سمجی بود ها !
ملت میزنن در میرن این نزده میخواد محبت کنه
نگاه کلافه ای به پسر کرد که پسر هم کمی خیره نگاهش کرد انگار داشت در چشماش چیزی را کنکاش میکرد
ناگهان لبخندی روی لب های پسر آمد
پسر _ شمام چشماتون موقعی که کلافه میشین آبی میشه مثه مامان من
_ بعد شما چیکار میکنین اون موقع ؟
پسر _ سعی میکنم تا چند ساعت جلو چشمش نباشم
_ الانم سعی کنین تا قیامت جلو چشم من نباشین
دست برد سمت کفشش که پسر کلاهش را برداشت و فرار کرد اما باز از سر کوچه دور زد و برگشت
خواست کفش را شوت کند
پسر _ یه لحظه پرت نکن ببین این کار محل کارم دستتون باشه اگه شکسته بود زنگ بزنین بیام
عاطفه _ باشه خداحافظ
_ خداحافظ
پسر _ خداحافظ
دوباره راه افتاد و اینبار دیگر واقعا رفت
پایش را ماساژ داد و بهتر شده بود فقط درد ریزی داشت
عاطفه خیلی بد زمین خورده بود و چشمانش را از درد می بست
گوشی اش را از جیبش درآورد شماره علی را از مخاطبین پیدا کرد
تماس گرفت و کنار گوشش قرار داد
علی _ چیشدین شماها؟ بیاین دیگه
_ بیا سرکوچه
علی _ باشه
به دو دقیقه نکشید علی خودش را رساند
تنها بود
با دیدن وضعیتشان نگاهی به او کرد و یه نگاه به عاطفه و یه نگاه به سینی چپه شده آش وسط کوچه
علی _ صدام حمله کرده؟
_ یه نتانیاهو با موتورش اومد کاسه کوزمونو ریخت بهم
علی _ کور بود ؟
_ نوچ سرعتش زیاد بود بیا کمک کن عاطفه رو ببریم
آرام عاطفه را بلند کردند و لنگان لنگان سمت خانه حرکت کردند
نگاهی به کارت در دستش انداخت

شرکت ساختمانی پارسا
تخریب و بازسازی
معماری…
مدیریت : علی پارسا

با جیغ عاطفه سر بلند کرد
عاطفه _ بزارم زمین زشته
علی خسته از آرام راه رفتن عاطفه او را از کمر گرفته و بلند کرده بود
در دلش خاک بر سری نثار آرمان کرد

هرچند که آرمان نمی توانست او را بلند کند اما باز هم خاک بر سرش

کارت را داخل جیبش گذاشت و در خانه نیمه باز را هل داد و داخل شد
پشت سرش علی و عاطفه آمدند
با عاطفه روی تخت نشست و مادر از طبقه بالا داشت پایین می آمد که با دیدن سرووضع خاکی اش چند ثانیه فقط آنالیز کرد
_ چیزی نشده خوبم
این جمله انفجار بود در این مواقع
مامان _ الهی بمیرم با این بچه بزرگ کردنم بعد میگن دختر تو چرا عروس نمیکنی ؟ من تورو عروس کردم فردا برمیگردی پیش خودم
خاله _ ول کن خواهرجان من و تو از بچه شانس نیاوردیم ملت بچه میارن بیا ببین همین جلسه صبح پنجشنبه میرم همچین انسیه از شاه پسرش میگه بیا و ببین به دروغ ها منم همونم نمیتونم بگم

آرمان که تا آن لحظه سرش در گوشی بود یهو هر هر خندید
مادر انگار سوژه ای پیدا کرد تا حرصش را خالی کند
دمپایی اش را در آورد شوت کرد و شلیک بی نقصش باعث شد دمپایی فرق سر آرمان بخورد
آرمان دست بر سر نگاهش را به مادر داد
آرمان _ نه به خشونت علیه کودکان
مامان _ کاش کودک بودی نه خرس گنده انقدر دل من نمی سوخت
بلاخره از جایی که ایستاده بود حرکت کرد و پایین آمد
چهارتا کاسه آش کرد و برایشان آورد
همیشه آخر دعوا کردنش محبت می کرد مگر آنکه دعوایشان خیلی کلنگی باشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
5 ماه قبل

چه قشنگ هم آش رو توصیف میکنن😂🤣🤣
ببینیم با این جناب دکتر داستانی دارن یا نه😂

خسته نباشی

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سعید
لیلا ✍️
5 ماه قبل

خسته‌نباشی❤ چرا انقدر کل کل میکنند اینا😂

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم ❤️

Fateme
Fateme
5 ماه قبل

به به علی آقای پارساااا
کلکلشون خداس😂😂

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x