رمان قلب بنفش پارت پنجاه و یک
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه و یک
《راوی》
از اداره ی آگاهی بیرون آمد و سمت خانه روانه شد…
طبق آخرین صحبت هایش با سرهنگ،متوجه شد که چند نفر از کسانی که برای صمدی کار میکردند دستگیر شدند و چیزهایی اعتراف کردند…
چیزهایی که می توانستند قدم بزرگی برای رسیدن به شخص صمدی باشند…
به پس گرفتن دخترها چیزی نمانده بود…
دل در دلش نبود برای دیدن تیدا…
مدتی بود که به چیمه خانم سپرده بود که آسو را کمی برای فهمیدن ماجرا آماده کند…
گفتن همچین خبری به شدت دشوار بود...
حتی زمانی که خبر را به خود چیمه خانم داد،اولش باور نمیکرد و وقتی هم که فهمید در شوک بزرگی فرو رفت…چه برسد که بخواهند به آسو بگویند…بگویند دخترت زنده هست!دختری که حتی نگذاشتند یک بار او را بغل بگیری و یک دل سیر نگاهش کنی…یا حتی یادگار خواهرت؛که فکر میکردی در تصادف خاکستر شده…
تلاش کرد افکار مزاحم را از سرش بیرون کند و تمرکزش را بگذارد برای امروز…
دیگر نباید پنهان میکرد…باید می گفت…
×××××××××
روی صندلی آشپزخانه نشست…
از درگیری های ذهنی اش رهایی نداشت…
چند ماه بود که کابوس هایش برگشته بودند…
کابوس شبی که جانش رفت…
خاطرات تلخ گذشته برایش زنده شده بود…
هر شب که سرش را روی بالشت میگذاشت چیزهایی جدیدی را به یاد می آورد...
انگار تردیدی در قلبش لانه کرده بود…
تردیدی که خودش آگاه نبود از چه چیزی نشات می گیرد…
اما ته دلش آرام نبود…
با شنیدن صدای مادرش که اسمش را صدا زد به خودش آمد…
روبرویش نشست و به صورتش خیره شد…
پیرزن با همان لهجه ی شیرینش صحبت میکرد…
لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست…
اگر وجود کامران و مادرش نبود،بعد از آن اتفاق خودش هم می مرد…
مادرش انگار حالش را متوجه شده بود…
_باز خواب دیدی؟
نمیتوانست چیزی را از او پنهان کند…همیشه خودش زودتر از هر کسی میفهمید…
آرام سرش را تکان داد…
دستش را روی دست آسو گذاشت…
از کجا باید شروع میکرد فقط خدا می دانست…
مطمئن بود کامران هم هول می شد و نمیتوانست درست خبر را به او بدهد…
باید خودش دست به کار می شد…
_طاقت ندارم اینجوری ببینمت آسو…
کمی مکث کرد و با آرامش ادامه داد
_مادر که باشی،همه ی فکر و ذکرت میشه بچه ات…حاضری خدا هر چی بلا هست سر تو بیاره،ولی یه تار مو از سر اون کم نشه!
کاش او هم الان مادر بود…بزرگ شدن عزیزش را میدید…
چیمه خانم لیوان آبی برایش ریخت و روبرویش گذاشت…
حس می کرد میخواهد چیزی به او بگوید اما طفره می رود…
_مادر جان چیزی رو از من پنهان میکنی؟
از جایش بلند شد…
انگار که نمی شد بگوید…
بر زبانش نمیچرخید…
_سلام!
هر دو،برای استقبال از آشپزخانه بیرون آمدند…
آسو لبخند کمرنگی زد
_خسته نباشی.
کیسه های خرید را از دست کامران گرفت و به آشپزخانه برد…
از بیرون صدای پچ پچ مادر و شوهرش را می شنید…
هر چقدر فکر میکرد نمیفهمید…
چرا رفتار هایشان این روزها انقدر عجیب و مشکوک شده بود؟!
در صحبت های روزانه شان حرف های بی سر و ته و غیرمستقیم می زدند و او منظور آنها رو متوجه نمی شد…
زیادی فشار رویش قرار گرفته بود…
باید امروز ته و توی این ماجرا را در می آورد…
سینی چای را برداشت و بیرون رفت…
روی مبل کنارشان نشست…
کامران لبخندی زد و با محبت گفت
_حالت چطوره خانم؟!
چشمانش ناخودآگاه اشکبار شدند…
_به خدا من دیگه خسته شدم!
به مادرش اشاره کرد
_معنی حرف های امروزت چی بود مامان؟!
از جا بلند شد و با دلخوری گفت
_چی هست که شما به من نمیگید؟!
مادرش تلاش در آرام کردنش داشت…
او را کنار خودش نشاند…
حس میکرد هر چقدر جلو تر می رفتند، این طوفان هم بیشتر دست و پایشان را میگرفت…
کامران دست همسرش را فشرد و لحظه ای چشمانش را بست…
به چیمه خانم اشاره ای کرد…
ثانیه ای بعد تصویری روبرویش قرار گرفت…
اخم هایش در هم رفتند و مات،غرق تماشا شد...
دو دختر کنار هم…
یکی چشم و ابرو مشکی و زیبا…
او رو یاد خواهرش می انداخت...شباهت عجیبی به چهره ی آرزو داشت…
دیگری هم…
موهای فر خرمایی اش روی نیمی از صورتش افتاده بودند…
در نیم دیگر صورتش چشم سبزش عجیب دلربایی میکرد…
کمی من و من کرد و با تعجب پرسید
_این چیه؟!
کامران نفس عمیقی کشید…
لحنش را آرام کرد…
دست آسو را نوازش کرد…
چقدر دست سرنوشت آنها را بازی داده بود…
روزگار تلخی ها را به پای آنها ریخت…
حالا،درست زمانی که سالها از روزهای تاریک میگذشت…
به هم می رسیدند…
جایی دوباره یکدیگر را میدیدند…
_آسو جان!قربونت برم…
گنگ نگاه میکرد…
_از روزی که…
روزی که تیدا رفت زندگی برام سیاه شد…
تو دیگه مثل قبل نشدی…نتونستم یک ثانیه ببینم چشمات میخنده…مثل قدیم خوشحال و سرزنده باشی…
اسم تیدا دلش را لرزاند…
این عکس…این یادآوری گذشته…
نمیتوانست هندل کند…
ذهنش به هم ریخت…
مکث طولانی ای کرد و ادامه داد
_دیر شد…میدونم خیلی دیر شد…ولی حالا خدا به ما یه فرصت دیگه داده؛یه فرصت دیگه که بتونیم روشناییمون رو پیدا کنیم…
چرا درست حرفش را نمیزد؟!
چرا نمیگفت اصل ماجرا را و از این برزخ نجاتش نمیداد؟!
صدای مادرش را کنار گوشش شنید…
_دخترم…خدا رو شکر کنیم…هزار مرتبه شکر…
آریانا و تیدا زنده هستن!
با گریه در آغوشش کشید
_دخترت زنده اس!
بدون هیچ حرف و حرکتی خیره به روبرویش بود…
قدرت واکنش نشان دادن را نداشت…
چکیدن قطره قطره اشک از چشمش رو حس میکرد…
دختر او؟!آنها اسم دختر او را آوردند؟!یا او اشتباه شنید؟!
نفس نفس زد…
گیج و منگ بود…
صدای نگران شان گوشهایش را پر کرد…
××××××××
نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید و امتیاز یادتون نره🥰
حدس هاتون رو در مورد آینده بنویسید برام😁
بچه ها ویو این پارت خیلی پایینه پارت بعد رو امروز نمیتونم بدم
اولییین کامنت
اولین امتیاز
اولین بازديد کنندههه😁
قربونت برم❤
بالاخره تایید شد🥺
آره ولی چه فایده خیلی دیر
عب نداره ناراحت نشو
سعی میکنم🥲
ولی واقعا دلم میخواد ویو این پارت برسه به یه حدی حداقل
که بتونم فردا پارت جدید بدم
بالاخره پارت جدید اومد…مرسی عزیزم .💖💖💜💜
فدات گلم😍
خیلی قشنگ بود نیوشا جان خسته نباشی
کاش فردا هم پارت بدی🥺
قربونت مهی جونم اگه بشه حتما💖😊
وااااای بلخره آسو فهمید🥺🥺😭
خسته نباشی نیوشی 🙂❤️😍
واسه دیر تایید شدن هم ناراحت نباش زیادم عقب نرفتا این پارت
آرهه🥲😂
مرسییی عشقمم😍❤
نه بابا عقب رفت ولی دیگه چه کنیم🙂
خیلی خوب بود نویسنده عزیز 💐 موفق باشی
ممنون از انرژیت نسرین جان💙
خیلی وقته رمانت رودیگه نمیخونم ولی این پارتوخوندم عالی بود خسته نباشی عزیزم امیدوارم موفق باشی
ممنون نازی جان سلامت باشی🥲❤
و متشکرم از اینکه محبت رو دریغ نکردی با اینکه ناخواسته ناراحتت کردم🙃❤
نه عزیزم مهم نیست گفتم که فراموش کردم عزیزم کینه ای نیستم ازآدمای کینه ای هم بدم میاد😉
🫂🙂
عالی و بلند🙃😍
کوتاه بود میدونم😂🥲
دلم برات تنگ شده بود آبجی کوچیکه🥲❤
کلا رفتیااااا🥺
کلا نرفتم که🤥😁
والا من که نمیبینم واسم کامنت بزاری🥺
راستی تانسو هم نیست 🤦🏻♀️
ضحی دلم برات یه ذره شده بی معرفت🥺😔
توهم هنوز بیداری؟
آره عزیزم تا ساعت دو نیم بیدار بودم ولی به سایت سر نزدم دیگه🙃
شما که جغد تشریف داری 😂🤦🏻♀️
الان باز زود خوابیدی قبلا فک کنم تا صبح بیدار بودی
چرااا همه به من میگن جغددد🤣🤣🤣
ولی باورت میشه عااااشق جغدم 🥺😍😍😍😍
چون تا صبح بیداری 😂
پس از خیال راحت بهت میگم جغد🤣🤦🏻♀️
من خیلی نمیام سایت دیگه😁
اکثرا موقع هایی که میام براتون کامنت میذارم🤣.
چلا آخه بی ملفت🥺🥺
همشون خیلی گناه دارن🤕🥺
عالی بود نیوشییییی🤍🥰✨️
فردا هم پارت بده لفطا🥺🥺
به به غزل بانو😊❤
ممنونم عزیز دلم💋
باید ببینم اوضاع چطوره دیگه😁
😃
قربونت نیوشییی🥰
🥺🤕😥
فداتشم🫂💖
ای خداااا بالاخره فهمید
چقدر قشنگ تر بود این پارت🥲♥️
آره دیگه😅😁
مرسیی فاطمه جانم نگاه شما قشنگ میکنه🥰
بسیار عالی خدا رو شکر که بهش حقیقت رو گفتن امیدوارم هر چه زودتر تیدا و آریانا هم موضوع رو بفهمند😊
مرسیی که همراهی لیلا جانم😍❤
قهر نکن نیوش رمانت نرفت صفحه بعد🤣🤣🤣
ویوش خیلی بی نهایت پایین موند ولی پس در نتیجه من قهرم با این حساب امروز هم نمیتونم پارت بدم😑
ستیییییییییی🤣🤣😡😡
دیشب کجا بودییییی تو ده ساعت منتظرت موندیم 🤦🏻♀️
امروز دیگه سر ساعت ۲ بیااااد خب؟!
اون موقع احتمالا آرایشگاهم اگه بشه میام
باورتون نمیشه اگه بگم من تازه دیروز تونستم لباس بخرم🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
دیشبم حنا بندون بود انقدر رقصیدم پاهام درد میکنه🤦♀️🤦♀️🤦♀️
میشه ساعت ۱۲ بیایی حداقل؟
پس حسابی خوش گذشته😁
لهم له🤣🤦♀️
ستی جون میتونی تایید کنی الان بفرستم؟
عاااالی بود نیوش گلی😘❤️
دلم برا آسو سوختش🥲🥲🥲
جواب منو بده😡😡🤣
هستی من پارتم رو بفرستم و خیالم راحت بشه
آره بفرس🤣
پس وایستا دارم میفرستم تا به سرنوشت دیروز دچار نشم😂
ببخشید واقعا🤦♀️🤦♀️
دیروز روز افتضاحی بود برام🤦♀️🤦♀️🤦♀️
نه بابا خواهش
مگه امروز نمیخوای بری عروسی؟
یا هستی کلا
چرا امشبه عروسی
الان بیکارم
از یکی دو ساعته دیگه بدو بدوهام شروع میشه دوباره🤣🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
میکاپ و شینیون و لباس پوشیدن و...🤣🤦♀️
از الان شروع کن تا کمتر عجله کنی 🤣
ممنونم که خوندی ستی🥰
🥲😂