رمان سقوط

رمان سقوط پارت بیست و شش

4.3
(114)

 

《:می‌دونی گاهی وقت‌ها بی‌خبر از همه جا اتفاقایی ممکنه بیوفته که دست خودت نیست ولی اونی که شکست میخوره اول و آخرش تویی! شاید اگه آدم باتجربه‌ای باشی میتونی از این حادثه نجات پیدا کنی اما در غیر این صورت باید منتظر یه سقوط آزاد تو دل دره باشی…》

 

پرونده‌هایی که قرار بود تنظیم کنه رو آماده کرد و بعد از پایان ساعت کاریش به طرف اتاق رئیس حرکت کرد

دو تقه به در زد که صدای گرفته‌اش به گوشش خورد. این روزها بیش از حد تو خودش بود و کلافه به نظر می‌رسید سعی کرد به این افکارش پر و بالی نده و زیاد ذهنش رو درگیر نکنه

سلام آرومی گفت و پوشه‌ها رو، روی میز گذاشت

 

_بفرمایید کارهایی که گفتین رو آماده کردم

 

عینک طبیش رو از چشمش برداشت. بدون اینکه نگاهی به پرونده‌ها بندازه روی دخترک دقیق شد، این روزها حال خودش رو نمی‌فهمید هر چی بیشتر این زن از دستش فرار می‌کرد قلبش بیقرارتر میشد اصلا نمیتونست خودش رو درک کنه! بعد از مرگ مریم هیچوقت دلش برای جنس مونثی نتپید تموم فکر و ذکرش بزرگ کردن عسل بود اما حالا یک جفت چشم مشکی گستاخ اونو اسیر خودش کرده بود

 

اسمش رو نمی‌تونست عشق بزاره اما تموم حواس و ذهنش حول محور این زن می‌چرخید و بیرون کردنش مسلماً نشدنی بود مگه نه که تو این چند هفته تلاش کرد و به نتیجه نرسید…! براش خاص به نظر میومد رفتارش جدا از زن‌های اطرافش همین که تو این جامعه رو پای خودش می‌ایستاد به عینی نشون از شخصیت قویش داشت هیچ دلش نمی‌خواست به این زودی ازش دست بکشه

روی صندلیش کمی جا به جا شد

 

_یه لحظه بشین باهات کار دارم

 

از همون روزی که همراهش به شهربازی رفته بود دیگه رسمی صحبت نمی‌کرد این وضعیت معذبش میکرد شاید تقصیر از خودش بود باید برخورد محکم‌تری از خودش نشون میداد

 

به ناچار روی مبل تکی نشست و منتظر بهش چشم دوخت

 

_اگه ممکنه زودتر حرفتون رو بزنید چون زود باید برم خونه

 

پرونده‌ها رو داخل کشو جا داد و نگاهی به ساعت بند استیلش انداخت. چند ثانیه بعد لبخند محوی به روی دخترک زد

 

_اگه مایل باشی قبل از اینکه بری میخوام یه چند دقیقه وقتت رو بهم بدی مطمئن باش زیاد طول نمیکشه

 

جفت ابروهاش بالا پرید

_چه حرفی؟ خب همین‌جا بگید میشنوم

لب‌هاش بیشتر کش اومد دستی به موهای لخت قهوه‌ایش کشید و از پشت میز بلند شد

 

_نه خب اینجا نمیشه میخوام خارج از شرکت به کافه دعوتت کنم اون‌جا راحت‌تر میتونیم با هم صحبت کنیم

 

سر در نمی‌آورد کافه رفتن دیگه چه صیغه‌ای بود…! اصلاً چه صحبتی داشت که اینجا نمیتونست بگه؟ هم کنجکاو بود و هم برای اینکه دیر نکنه مجبور شد خواسته‌اش رو قبول کنه. اتفاقاً فرصت خوبی هم بود که حرف‌های آخرشو بهش بزنه، تو محیط کاری نمیشد

 

شونه به شونه هم از شرکت خارج شدن تو همین نزدیکی‌ها یه کافه بود که همیشه همراه سپیده برای ساعات خالی می‌رفتن اونجا و یه خستگی در میکردن

 

فضای دنج و آرومی داشت و لته‌هاش بی‌نظیر روبروی هم تو گوشه‌ترین جای کافه نشستن که نور کمتری هم داشت. حس بدی داشت شاید خنده‌دار به نظر میومد ولی فکر میکرد با این ملاقات داره به حسام خیانت میکنه!

 

با اومدن گارسون فکرهاش رو پس زد برای کار مهم‌تری اومده بود و باید این مسئله رو حل می‌کرد

 

بهراد یه اسپرسو با کیک سفارش داد و خودشم مثل همیشه قهوه لته با شکلات تو این سرما می‌چسبید

 

تا اومدن گارسون سعی کرد ذهنش رو برای شنیدن حرفاش و اون چیزایی که می‌خواست بگه آماده کنه، همزمان زیرچشمی حواسش هم بهش بود به دور از هر چیز مرد خوشتیپ و جنتلمنی به نظر میومد انگار سال‌ها بود که تو اروپا بزرگ شده بود اینو وقتی به یقین رسید که قهوه خوردنش رو دید؛ بعد از هر جرعه نوشیدن قهوه با دستمال لبش رو پاک میکرد و کیک رو هم آروم با چاقو می‌برید 《:-حسام چه جوری غذا میخورد؟ چرا تا حالا توجه نکرده بود!》

 

نگاهی به قهوه نصفه‌اش انداخت و سر بالا گرفت. لبش رو با زبون تر کرد، مردد پرسید

 

_نمیخواین چیزی بگین؟

 

این باحوصله بودنش زیادی رو اعصاب بود نگاهی به ساعتش انداخت و یک تای ابروش رو بالا زد

 

_هنوز یه ربع وقت دارم عجله نکن

 

پوفی کشید و منتظر موند بعد از دقایقی فنجون خالی از قهوه‌اش رو، کنار گذاشت و دور دهنش رو پاک کرد. هر دو دستش رو، روی میز گذاشت و خودشو جلوتر کشید

 

_خب اینجا میتونم اسمتو صدا بزنم؟

 

گنگ نگاهش کرد، چشم‌های سبز روشنش می‌درخشید

 

_ترگل خانم تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم بارها خواستم باهات صحبت کنم و این موضوع رو باهات در میون بزارم، ولی همش چیزی جلومو می‌گرفت

 

کاملاً آگاه بود از حرف دلش که داشت براش مقدمه‌‌چینی میکرد، ولی هنوز گیج و متعجب بود دلهره حرف اصلیش قلبش رو نا آروم می‌کرد

بهراد تبسمی کرد و سر پایین انداخت مشغول بازی با دسته فنجون شد

 

_میدونم شاید بعد از زدن این حرف‌ها دیدت نسبت بهم عوض بشه، شاید حتی بهم انگ عوضی بودن هم بزنی…

 

مکث کرد و نگاهش رو بالا آورد حالا یک لبخند تلخ گوشه لبش خودنمایی می‌کرد

 

_باورش برای خود منم سخته، اما به خودم قول دادم که لااقل حرفامو بزنم

 

کم مونده بود از تعجب شاخ در بیاره سکوت کردن رو فایده‌ای ندید

 

_حرف اصلیتون رو بزنید آقای مهندس

 

و این لفظ مهندس حال مرد مقابلش رو خراب کرد، غمی پنهون توی تیله‌های سبزش نشست. آهی کشید و نگاهش رو به نقطه نامعلومی داد

 

_اون روزی که پدرم سفارش شما رو پیش من کرد فکر کردم حتما از اون دست دخترای پولداری که با پارتی دنبال موقعیتن، ولی هر چی گذشت به اشتباهم پی بردم…

 

اینجای حرفش سکوت کرد و نگاهش رو مستقیم به چشمهای گرد دخترک داد

 

_تو با همه کسایی که دیده بودم فرق داشتی وقتی فهمیدم با چه مشکلاتی تو زندگیت دست و پنجه نرم میکنی و تو همون وضعیت به کارت ادامه میدی برام مهم شدی، کارت رفتارت…

 

نباید اجازه میداد همین‌طور ادامه بده داشت بی اندازه خطرناک میشد. هشدارگونه حرفش رو قطع کرد

 

_مراقب باشید چی میگید آقای مهندس

 

ناخواسته صداش بالا رفته بود، بهراد با شرمندگی سر پایین انداخت

 

_سوء تفاهم نشه ترگل خانم من فقط نمیخوام زنی مثل شما آینده‌اش تباه بشه

 

وقت‌هایی که عصبی میشد خیلی سخت می‌تونست جلوی زبونش رو بگیره الانم بدجور آتیشی شده بود. اخم پررنگی بین ابروش نشست

 

_کی به شما گفت نگران من و زندگیم باشین؟ من نیاز به ترحم بقیه ندارم آقا

 

پی همه چیز رو به تنش مالیده بود اصلا براش مهم نبود بعد این جواب مهندس اونو از شرکت اخراج کنه یا نه! خواست از روی صندلیش بلند شه که با شنیدن جمله‌اش سرجاش میخکوب شد

 

_من دوست دارم ترگل، اینم خوب میدونم تو علاقه‌ای به شوهرت نداری!

 

شکه به طرفش برگشت، زبون تو دهنش قفل شده بود انتظار یه همچین چیزی نداشت اصلاً نمی‌تونست هضم کنه مهندس بهش ابراز علاقه کرده باشه

 

بهراد اما حالا حس می‌کرد باری سنگین از رو دوشش برداشته شده احساس سبکی می‌کرد اما از واکنش دخترک کمی نگران بود

 

پلکی باز و بسته کرد و سکوت بینشون رو شکست

 

_می‌دونم متعجب شدی، اما دیگه نمی‌تونستم تو دلم نگهش دارم حسام مرد زندگی تو نیست…

مکث کرد و نگاهش رو بالا آورد

 

_می‌دونم چقدر عذابت داده، حتی اینم میدونم برای همین کار کردنت چقدر ازش حرف می‌خوری کمکت می‌کنم ازش طلاق بگیری؛ باور کن ترگل

 

حس می‌کرد الانه که لوستر بزرگی که از روی سقف آویزون بود بالای سرشون خراب شه صورتش گر گرفته بود شبیه به کوره آتیش نگاه می‌دزدید بهراد همین‌طور داشت صحبت می‌کرد از خودش، از مریم که چندین سال پیش از دستش داد می‌گفت عسل تو رو خیلی دوست داره، حق تو نیست به این زندگی ادامه بدی با هم یه خونواده سه نفره خوشبخت میشیم

 

حرکاتش دست خودش نبود شاید باید یه سیلی در گوش این مرد میزد اما لال شده بود
بی‌ پروا از پشت میز بلند شد و به طرف در خروجی رفت. صدای بهراد از پشت سرش میومد بی‌توجه از پله‌ها پایین رفت

 

_ترگل وایسا، کجا میری با این حالت؟

هر چه خشم تو وجودش بود یکهو مثل فواره بیرون زد

_تمومش کن، دهنتو ببند چطور به خودت اجازه میدی چنین حرف‌هایی بهم بزنی هان؟

 

از عصبانیت تموم اجزای صورتش می‌لرزید عابرین گاهاً با تعجب و بعضی‌ها هم کنجکاو به این صحنه خیره بودن. یه پیرمرد جلو اومد و قصد پادرمیونی داشت

 

_مشکلیه دخترم؟ این آقا شوهرته!

 

آخ از جماعت فضول. کله‌اش باد داشت و داغ که می‌کرد عالم و آدم رو هم نمی‌شناخت، لحنش تلخ و گزنده بود

 

_به شما مربوط نیست آقا، جمع شید سینما نیست که

 

پیرمرد نگاه بدی بهش انداخت و استغفراللهی زیر لب گفت. صدای پچ پچ‌ های درگوشی بقیه رو می‌شنید بهراد اخمی کرد و رو به پیرمرد گفت

 

_من معذرت میخوام حاجی مشکلی نیست خودم حلش میکنم

 

از اونجا دور شد و جواب پیرمرد رو نشنید نزدیک شرکت بود که کیفش از پشت کشیده شد

 

_وایسا ترگل همینجور سرتو پایین ننداز واسه خودت

 

به ضرب به طرفش برگشت، فریاد کشید

 

_دست از سرم بردار، از جون من چی میخوای؟

 

نگاهش به آتیش کشیده شد ازش فاصله گرفت و چنگ زد به موهای قهوه‌ایش

 

_نمی‌تونم، نمی‌تونم…

 

صداش رفته رفته آروم‌تر میشد شبیه به هذیون

 

_من اشتباه نکردم، همسایتون گفت هر روز خونتون جنگ و دعواست…گفت کتکت میزنه…

 

سر بالا آورد، چشماش چقدر غم داشت دلش ریخت و بغض جاشو به اخم داد

 

بهراد با حالی خراب جلوی پاش زانو زد

 

_ترگل من دوست دارم، نمی‌تونم بذارم زیر دست اون روانی بمونی بهت کمک می‌کنم خودتو نجات بدی فقط بهم اعتماد کن؛ فقط

 

یخ زده بود شبیه به درخت لخت وسط چله زمستون، سرما بهش نفوذ کرد حتی قدرت حرف زدن هم ازش گرفته شده بود تحمل این همه شوک رو یک جا نداشت مهندس داشت چی می‌گفت؟ حس می‌کرد الانه که مغزش متلاشی شه :-یالا یه چیزی بگو لعنتی چرا عین مجسمه بهش خیره شدی!

 

یک لحظه تصویری مثل صحنه آهسته از جلوی چشمش رد شد. پلکش پرید نگاهش قفل مرد مقابلش شد حتی نفس کشیدن هم یادش رفت

 

حسام نزدیک ماشینش شاهد این صحنه بود، آخ که بد جایی رسیده بود درست لحظه‌ای که مرد دیگه‌ای جلوی زنش زانو زده بود و بهش ابراز علاقه می‌کرد! خون به مغزش نرسید باید اول حساب این مرتیکه رو می‌رسید

 

ترگل با نزدیک شدنش فاتحه خودش رو خوند، چشمای خون‌آلودش، اون دست مشت شده کنار پاش بهش فهموند که باید زودتر از این مهلکه فرار کنه

 

رنگش پرید به نگاه منتظر بهراد خیره شد از حالت صورتش چیز دیگه‌ای برداشت کرد روبروش ایستاد و سر خم کرد

 

_چیه ترگل حالت خوبه؟

 

کاش همین‌جا ترگل میمرد و چنین روزی رو نمی‌دید، طوفانی به یکباره تموم آرامش جمع‌شده زندگیش رو با خودش برد

 

صحنه‌ها مثل فیلمی که رو دور تند گذاشته بودن جلوی نگاهش رژه میرفتن، این مرد حسام بود که بهراد رو زیر مشت و لگد خودش گرفته بود؟!

 

جیغ میزد، حنجره‌اش می‌سوخت اما کسی به دادش نمی‌رسید حسام مثل یه ببر زخمی نعره میزد، فحش میداد بهراد اون‌قدر از اومدنش شکه بود که حتی نمیتونست در مقابل ضربه‌هاش از خودش مقاومتی نشون بده

 

وحشت‌زده به طرف شر‌کت رفت که یقه‌ مانتوش از پشت کشیده شد، عربده‌اش چهارستون بدنش رو لرزوند

 

_بتمرگ تا همین‌جا چالت نکردم

 

چند نفر دور این معرکه جمع شده بودن تماشاچی بودن تو ذات این مردم بود. بهراد روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می‌پیچید گوشه چشم و کنار لبش زخمی بود امروز تشت رسواییش بدجور به صدا در اومده بود و آبروی ریخته جمع نمیشد

 

رو همون آسفالت سرد و خیس تو خودش جمع شد و لرزید. بهراد تو همون وضعیت میون درد بریده بریده حرف میزد

 

_تو‌..یه روانی هستی…ازت شکایت میکنم

 

 

خبر نداشت این مرد دیوونه رو نباید تحریک کنه! اصلا کی میتونست حسام فلاح رو مجازات کنه؟ عالم و آدم زیر پاش له میشدن و جیکشون هم در نمیومد بهراد هم جزوشون بود که هنوز حسابش باهاش صاف نشده بود

 

بالای سرش ایستاد و تفی جلوی پاش انداخت این پوزخندش زیادی ترسناک بود

 

_تا فردا نسخت پیچیده میشه آق مهندس بد راهی رفتی

 

عدالت حسام این بود که به روش خودش دشمناش رو از سر راه برداره، کمی نگذشت که تن بی‌جونش به سمت ماشین کشیده شد حالا قربانی داشت به سمت قتلگاه می‌رفت چه ساده انگ هرزگی به پیشونیش چسبیده شد نگاه‌های عجیب بقیه و پچ‌ پچ‌هاشون نقطه تاییدی به حرفش گذاشته شد

 

در عقب رو باز کرد و روی صندلی پرتش کرد با قفل شدن درها اشک از گوشه چشمش ریخت. باید قوی باشی ترگل یالا از خودت دفاع کن نزار حسام دوباره مثل گذشته بشه یک بار آتیشش دامنگیرش شده بود و حالا نمی‌خواست گذشته تکرار شه

 

با سوار شدنش، لبهای خشکیده‌اش رو از هم تکون داد. صداش از فرط خفگی ضعیف و گرفته بود

 

_داری اشتباه می‌کنی

 

دیوونه بود چنان دادی زد که چسبیده شد به صندلی

_خفه شو تا همین‌جا کارتو یکسره نکردم، منو دور میزنی؟

 

محکم به فرمون کوبید و فحشی زیرلب داد

 

_آخ که امشب شب عزاته ترگل، محاله از دستم جون سالم به در ببری

 

نگاه ترسناکش و این جمله لرزی به جونش انداخت، سادگی بود که فکر می‌کرد هنوز عاشقشه و به حرفش گوش میده…!

 

_من کاری نکردم حسام…به خدا جوابشو دادم سوء تفاهم ش…

 

اجازه صحبت کردن رو بهش نداد انگار فندک زیر خاکستر کشیده شه، گاهی بعضی جملات تبر میزنه به ریشه و خشکت میکنه

_خفه‌ خون بگیر، وقتی داشتی با اون عوضی می‌رفتی کافه اول باید مطمئن میشدی رئیس اون خراب شده رفیق منه؛ آمارتو بهم داد، دور از چشم من چه غلطی کردی ترگل؟

 

 

اگه تا الان کمر راست کرده بود از این بعدش باید منتظر پرپر شدن تموم آمال و آرزوهاش میشد، اونم فقط به خاطر یه سهل‌انگاری که باعث نابودی زندگیش شد، بی‌گناه بود به خدا که خطایی نکرده بود کی داشت این میون خوشبختی تازه به دست اومده‌اش رو ازش می‌گرفت؟

 

با توقف ماشین وحشتش بیشتر شد، از تنها بودن با او می‌ترسید! حالا دیگه راه فراری نبود

 

مثل بیچاره‌ها به التماس افتاد تا کمی دلش به رحم بیاد

 

_به خدا داری اشتباه میکنی، بزار برات توضیح بدم

 

کر شده بود، در خونه رو با کلید باز کرد و همزمان هلش داد داخل، پاش به لبه فرش گیر کرد و با زانو روی سرامیک سخت و سرد سالن افتاد

 

از درد آخ بلندی گفت، اشک تو چشماش حلقه زد

 

_حسام!!!

 

دلش نلرزید. این حسام حالا بدتر از گذشته شده بود از مانتوش گرفت و تنش رو به طرف راهرو اتاق‌ها کشید

مرگ رو جلوی چشمهاش می‌دید هر چی می‌گفت کار بدتر میشد حسام اصلا اونو نمی‌دید، خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود

در یکی از اتاق‌ها رو باز کرد، انگار که با یه مجرم طرف بود یا شایدم برده!

 

_اسممو نمیاری، از حالا جهنمی نشونت بدم اون سرش نا پیدا

 

بی‌پناه و ترسیده خودش رو به زور روی پا نگه‌ داشت، آخ از اون کمربند لعنتی کابوس تکراری جلوی چشمش نقش بست

با تموم توانش جیغ زد

 

_تو رو خدا نه، بزار حرف بزنیم…

واقعاً این مرد دیوونه بود بهراد راست می‌گفت، با یادآوریش تنفر تو قلبش جوونه زد از همه مردهای دور و برش کینه سیاهی گرفت؛ کیفش رو سپر خودش کرد و به دیوار چسبید

 

_نزدیک نشو تو حق نداری…

 

زد زیر کیف و مثل گرگ بهش چسبید، زیر هیکل تنومندش داشت خفه میشد. چونه‌اش اسیر انگشتهای محکم و قویش شد

 

_مجازات زن های هرزه چیه؟

 

شوری اشک رو بین لبش احساس کرد. در همون حال نالید

 

_من هرزه نیستم، دیوونه شدی

 

مشتش بالای سرش روی دیوار فرود اومد رنگ صورتش کبود شد، توی صورتش عربده زد

 

_آره دیوونه شدم…

 

ازش جدا شد و افتاد به جون وسیله‌های اتاق می‌شکست و فریاد می‌کشید

 

_همه می‌گفتن من خر باور نکردم گفتم زنم پاکه، گفتم این یکی فرق داره؛ مگه فقط همین امروزه؟ مرتیکه عوضی داشت ازت خواستگاری می‌کرد حتما خوشت میومد گفتی بهش بچسبم از شر حسامم راحت میشم

 

با هر کلمه‌اش ضربان قلبش هم کندتر میشد

_کارت همین بود مگه نه؟ تنتو حراج اون مرتیکه میزاشتی که واسه رفتن به اون شرکت کوفتی عجله می‌کردی، منِ ساده رو بگو! آتیشم زدی ترگل؛ آتیشت میزنم

اتاق پر بود از خورده شیشه بدنش تحلیل رفت، از روی دیوار سر خورد و کف اتاق نشست دیگه هیچ چیزی این مرد رو آروم نمیکرد ذهن مریضش از اون یه زن هرجایی ساخته بود حالا دفاع کردن از خودش چه سودی داشت؟ خشمش هر لحظه داشت بیشتر میشد انگار تازه راند اصلی سلاخیش شروع شده بود

 

با نزدیک شدنش تو خودش جمع شد، ناخوداگاه پاهاش شروع کرد به لرزیدن

 

_من…من…کا…کاری…نکردم

 

پیچیده شدن اون چرم مشکی دور دستش نفس رو تو سینه‌اش حبس کرد. کلمات نامرتب از دهنش خارج میشد

 

_برو ازش…بپرس…می‌خواستم ب…بهش…بگم…

 

ضربه سخت و محکمی با بی‌رحمی به تنش کوفته شد دردش اونقدر طاقت فرسا بود که حتی نتونست جیغ بزنه

 

تموم حرف‌هایی که می‌خواست بهش بزنه از یادش رفت، فراموش کرد که می‌خواست جلوی بهراد اعتراف کنه زندگیشو دوست داره بگه که شوهرشو دوست داره همه اینا رو کاش می‌تونست فریاد بزنه اما دنیا همیشه سر ناسازگاری باهاش داشت

 

قد خوشبختیش کوتاه بود. پرده سیاه دوباره پیش روش قرار گرفت، مرد زندگیش همونی بود که عشقش رو ازش گرفت همونی که ترگل پر شر و شور رو پژمرده کرد حالا رسیده بود به ریشه انگار تا ساقطش نمیکرد راضی نمیشد

 

بدنش آب دیده شده بود که دردی رو حس نمی‌کرد! لبش رو از درد گاز گرفت شوری خون رو تو دهنش احساس کرد مثل همیشه مقاومت نمی‌کرد و این کارش به مزاق مرد مقابلش خوش نیومد

 

کمربند رو گوشه‌ای انداخت، انگار فقط با کشتنش آروم میشد! دست‌های پر زور و قویش دور گلوش حلقه شد؛ قصد خفه کردنش رو داشت

 

دهنش رو برای کمی بلعیدن هوا باز و بسته کرد و دست و پا زد برای رهایی، رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود نفس بریده تیشرتش رو چنگ زد. وحشت کرد

 

نفهمید تو نگاهش چی دید که ولش کرد. به جاش اما تموم خشمش رو با مشت زدن به دیوار زبون بسته خالی می‌کرد

یه بار…دو بار… خون از میون انگشت‌هاش روان شد

 

سینه‌اش خس خس می‌کرد دست به گلوش کشید. عجیب بود که دردی احساس نمی‌کرد به جاش اما بدنش داشت لحظه به لحظه لمس میشد! چرا انقدر سگ جون بود؟ مگه زره آهنی به تن داشت که با این دردا هنوزم نفس می‌کشید

 

حسام با چشم های خونیش به سمت تخت رفت و تیکه‌ای از ملحفه رو پاره کرد. پارچه رو، روی زخمش سرسری بست

 

به سمتش اومد. ترسید این ترگل برای خودش هم عجیب بود مگه چه خبر شده بود؟ با همون حالش خودشو عقب کشید صدای ضربان قلبش رو تو گوشش می‌شنید دهنش مزه خون میداد شاید داشت میمرد میون اشک لبخند زد. مرگ آرزوش بود اما حیف که زجرش هنوز تمومی نداشت، تازه داشت می فهمید زندگی یعنی چی تازه دلش گرم شده بود به بودن این مرد می‌خواست به خودش فرصت بده میخواست کمی طعم خوشبختی رو بچشه! چرا یک ذره خوشی هم بهش نیومده بود؟ چرا!!

 

دستی زیر چونه‌اش نشست. نگاه پر آبش گره خورد به چشم‌های خسته و غمگینش پشیمون بود؟

با دیدن اشکی که از گوشه چشمش ریخت قلبش یخ بست. دوست داشت دستش رو دراز کنه دلش می‌خواست باز حسام صداش بزنه و اونم جونشو تقدیمش کنه قدر این عشق رو ندونست؟ یا محبت‌هاش رو نادیده گرفت؟
شاید، شاید به خاطر همین کاراش حالا داشت تاوان می‌داد.

 

تن پردردش میون بازوانش حبس شد. حسام فلاح داشت اشک می‌ریخت به خاطر مرگ این عشق، هر دو تو باتلاق عمیقی سقوط کرده بودن؛ از فرط نفس نفس زدن سینه‌اش تند بالا پایین میشد این مرد حتما جنون داشت که بعد این همه کتک زدن داشت زخماشو می‌بوسید

 

_مال من نیستی‌‌‌‌‌، توام مثل اونی…مثل همونی

 

با نگاه بی فروغش مثل جسد تو بغلش بود و حرفی به زبونش نمیومد. مغزش قفل کرده بود و حتی قدرت تحلیل کردن حرف‌هاشو نداشت

 

حسام تو حال خودش نبود انگار داشت هذیون می‌گفت کاش می‌تونست شک و تردیداش رو ازبین ببره اما نایی براش نمونده بود، لبهای بی‌رنگش رو از هم تکون داد

 

واژه‌ای از دهنش خارج شد، یک اسم که این روزها عجیب تو ویرونه‌های ذهنش قصد خودنمایی داشت

_حسام

به خودش اومد. سر عقب کشید، انگار تازه یادش افتاد چه اتفاقی افتاده تازه فهمید این زن همونیه که تا الان اونو هرزه میخوند
هر دو دستش رو بین موهاش مشت کرد و از جاش بلند شد

 

احساس خفگی می‌کرد. دردش تازه شروع شده بود و فقط تونست آروم ناله کنه، توجهی به تن بی‌جونش نکرد تو اون اتاق سرد و خالی در رو از پشت قفل کرد

باز هم بدبختی به سمتش اومده بود چرا یکهو همه چیز خراب شد؟ کجای کار رو اشتباه رفته بود!

نگاهش به خودش افتاد. بغض بیخ گلوش چسبید، قرار بود امشب خونه پدرشوهرش دور هم جمع بشن حالا اما تو این اتاق در بسته فقط خودش بود و خودش

 

نفهمید چقدر زمان برد تا کی از درد ناله کرد تنش از سرما می‌لرزید گوشه دیوار تو خودش جمع شد. زخمای کمربند عمیق نبودن اما بد می‌سوخت تو این زندگی روا نبود تا این حد خار و خفیف بشه باید هر چه زودتر کاری می‌کرد تا ابد که نمی‌تونست با اخلاقای گند این مرد سر کنه؟ تو این وضعیت علاقه‌مند بودنش واقعا دیوونگی بود :-حتما وابستگیه آره، به هر حال نزدیک یه ساله کنار همیم عشقی در کار نیست

 

در با صدای قیژی باز شد و به فکرهاش اجازه پیشروی نداد. تو اون تاریکی نگاهش به تیله‌های سرد و یخش افتاد انگار این مرد از درون نابود شده بود اگر چه در ظاهر خودش رو محکم نشون میداد

 

پنجره رو باز کرد، سوز سردی به داخل اتاق اومد و جسم نحیفش رو لرزوند صدای تک تک فندکش نشون از سیگار کشیدنش داشت حرفی نزد نمی‌خواست کار رو بیشتر از این خراب کنه سرش پایین بود و نگاهش به لباسای تنش که حالا پاره شده بودن

 

حسام نگاهش به حلقه‌های دود سیگار بود و فکرش جای دیگه، تو گذشته؛ گذشته پرتفعنی که حالا باز تکرار شده بود! از گوشه چشم به دخترک نگاه کرد قلبش آتیش می‌گرفت وقتی اون عکس و فیلم‌ها رو دید تو کافه کنار اون مرد…. کاش فقط به همون عکس ختم میشد اما واقعا اون مرد بهش علاقه داشت و ترگل چیزی بهش نگفته بود

 

سیگار نصفه‌اش رو لبه پنجره خاموش کرد، دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد داشت از بغض خفه میشد چرا هیچ‌وقت رنگ آرامش رو به خودش نمی‌دید؟ دست بین موهاش فرو برد و پلک بهم فشرد

 

_مجازاتت مرگه، ولی من این کار رو نمی‌کنم

 

با این جمله ناباور سر بالا آورد. قادر به صحبت کردن نبود و فقط مات نگاهش می‌کرد حسام با تلخ‌خند زهر‌مانندی به چهره رنگ پریده دخترک خیره شد

 

_بد کردی، نابود شدم

با عجز اسمش رو صدا زد

 

_حسام!

ابروهاش درهم گره خورد

 

_هیچی نگو،فکر نکن طلاقت میدم نه؛ شاید بهم انگ بی‌غیرتی بزنند ولی نمی‌تونم بزارم بری با اون مرتیکه همین‌جا تو این جهنمی که برات میسازم باید بسوزی

 

نتونست ساکت بشینه، ترگل تا یه حدی مظلوم میشد باید برمیگشت به اصل خودش

 

_یه طرفه به قاضی نرو، من خطایی نکردم چرا نمیخوای بفهمی؟

_هنوزم گستاخی، ولی من رامت می‌کنم تو لیاقت آزادی رو نداری باید مثل سگ همین‌جا زوزه بکشی

 

نیش کلامش تا مغز و استخونش رو سوزند جمله تو گوشش زنگ زد و مثل یک هشدار تو سرش اکو شد

 

با بسته شدن در شونه‌هاش بالا پرید. تازه به عمق فاجعه پی برد حسام می‌خواست اونو اینجا زندونی کنه

 

ورق زندگیش از اون شب برگشت، زندگیش به سیاهی شب تیره و تار شد حسام تموم درها رو به روش بست؛ می خواست ذره ذره جونشو ازش بگیره فکر مریضش شبیه به بذر آفتی دلش رو سیاه و سنگ کرد

 

دیگه خبری از اون حسام سابق نبود شاید ذات واقعیش رو تازه داشت براش رو می‌کرد هر چقدر هم جلوش می‌ایستاد یه جایی کم می‌آورد

 

دیگه به شرکت برنگشت هر چند حسام کلاً کار کردن رو براش غدقن کرد اما خودش هم دیگه راضی نبود پا تو جایی بذاره که انگ بی‌آبرویی بهش بچسبونند

 

این روزها بیش از پیش افسرده‌تر میشد حس می‌کرد فاصله داره با اون چیزی که میخواد، این قصر همانند سلول داشت از اون زنی گوشه‌گیر و منزوی می‌ساخت.

از همراهیتون سپاسگزارم❤ تو این دو روز محبت برخی از دوستان برای من ارزش معنوی بالایی داشت، بین چهارصد الی پانصد خواننده فقط چند مخاطب انگشت شمار برای خرید رمان تلاش کردن! دیگه مهم نیست حتی اگه سی نفر هم بخرند مبلغ دندون گیری نیست، من به کارم اینجا باز هم ادامه میدم. ازتون خواهش دارم در موردش دیگه حرفی نزنید😍

باز هم ممنونم ازتون💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
پارت زیبا و هیجان انگیز و غم ناکی بود.
ترگل کار اشتباهی کرد که به کافه رفت با وجود اون شوهر و حساسیت هاش خیلی دل دریایی داشت
و بهراد هم چطور به خودش اجازه داد زندگی یک زن رو بهم بریزه و برسیم به حسام که بنظرم یک مریض به تمام معنا است. متعجبم از ترگل که چرا زودتر از این‌ها پیش یک مشاور یا روانشناس نرفت.
جهنم در انتظار ترگله

سعید
سعید
5 ماه قبل

خدا لعنتشون کنه
هم رئیسش رو هم حسام رو.
کثافت های بی لیاقت
عالی بود

Fateme
5 ماه قبل

خدا لعنت کنه رئیسشو مسخره اس گند زد به زندگی اون دختر مثلا نمی‌خواست آسیب ببینه
بدتر شد که
حسامم دیگه شورشو درآورده البته حق داره من خودم باشم همین حرکتو میزنم
دیگه معنی مداره هی هر روز کافه هر روز شهربازی
انقد اعصابم خورد شده که اصلا نمیدونم چی بگم
خیلی خفن بود لیلا جونم خیلیی

camellia
camellia
5 ماه قبل

ممنونم خانم مرادی,عزیز.و اینکه رمانتون نیاز به تعریف نداره🤗و دیگه اینکه خیلی لطف کردیدوببخشید که برنامه تون به خاطر من اینقدر غرزدم و ایجاد مزاحمت کردم به هم ریخت.🤕آخه کدوم آدم عاقلی این کار و میگم,وقتی میدونه طرفش,همین جوری شکاکه و این به شکش دامن میرنه😒

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
سفیر امور خارجه ی جهنم
5 ماه قبل

خسته نباشی لیلای عزیزم
خب در مورد این پارت باید بگم که
دیگه فهمیدم ب قول خودت نباید ب شخصیت های داستان خوش بگذره
ترگلم قرار نیس ب این زودی رنگ خوشیرو ببینه اینطور که معلومه
و حسام باید به پزشک مراجعه کنه چون تعادل روحی و روانی نداره و این موضوع قراره کلی بهش اسیب بزنه
و بهراد عجب ادم کثافتیه ☺️
موفق باشی قربونت برم🥹❤🫂

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

هعی چی بگم🥲
ترگل هم شد مثل گندم دیگه…اونم تو یه اتاق زندونی بود
خسته نباشی لیلا جان

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نمیدونم والا تو رمان های منم هست😐🥲

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نمدونم🥲🤌
من خودمم کلا کمرنگ بودم توی سایت،حالا دیگه اصلا وقت نمیکنم بیام کمرنگتر شدم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

لعنت به این بهراد تازه داشتن به ارامش میرسیدن ممنون لیلا خسته نباشی عزیزم

Tina&Nika
5 ماه قبل

ممنون لیلی جونم به نطرم ترگل خیلی رو مخیه حقشه 😊و بی عقل تر از اون بهراد ببخشیدا

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

قربونت عزیزم 🥰 ببخشیداگه ناراحت شدی قصد جسارت نداشتم

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

🥰🥰

آلباتروس
5 ماه قبل

عجب پارت هیجانی بود.
از کسی که مریضه نمیشه توقع رفتار عاقلانه رو داشت ولی از کسی که مثلا بافرهنگ و متشخصه چی؟ بهراد واقعا چطوری به خودش اجازه داد؟؟؟
خدا قوت.

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

لعنت به حسام عوضی
چرا همه مردا اینجورین؟ بابا بزارین حرف بزنیم بعدش حکم بدین
امیدوارم زندگیشون خوب بشه و از دست این روانی نجات پیدا کنه این ترگل بدبخت
این بهراد میمون اخر زهرش رو ریخت😐
خسته نباشی لیلا ژون عالیه رمانت🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

قربونت
امیدوارم دست از کله شقی بر داره🙃

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x