رمان آغاز از اتمام پارت14
آغازِدردِما:)14
احساس کرد لحظهای روح از تن سرداش پر کشید؛ چند سال گذشته بود؟ دقیقا پنج سال! لعنت به سرنوشت… .
هنوز صدایش در گوشهایش میپیچید؛ مثل ناقوس مرگ، تکتک کلماتش در ذهناش تکرار میشد.
(الان خوشحال باش؛ من بهت قول میدم، کاری کنم که تا عمر داری فراموش نکنی!)
به خودش که آمد؛ سیما را بین دستان شایان یافت. دنیا دور سراش چرخید، انگار موهایش را از پشت میکشیدند.
هنوز همان دخترک دیروز بود؛ نچرال و زیبا… .
موهای لخت و مشکی، به رنگ شب بودند موهایش؛ هیکلی موزون و زیبا، پوستی سفید و اینهای؛ لبهای غنچهای و چشمانی جنگلی!
– پناه جان؟
پناه از دنیای خیال بیرون آمد؛ به سیمای گرگ صفت چشم دوخت و منتظر نگاهاش کرد. سیما لبخند محوی روی لب نشاند و گفت:
– وای! چه عوض شدی! متأهلی بهت ساخته گویا!
پناه سعی کرد لبخندی روی لب بنشاند.
– مرسی؛ اما تو اصلا عوض نشدی!
سیما لبخند بر چهره حفظ کرد و سمت شایان برگشت؛ چشم در چشم شایان گفت:
– پسرخاله! زنت هنوز همون دختر سرتق هفده سالهاس.
شایان بیتوجه به پشت پردهی حرف سیما لبخند زد و به پناه خیره شد. اما پناه خوب منظور سیما را فهمیده بود! اشارهی او به رابطهی قدیم شایان و خودش واقعاً صریح بود.
پناه عصبی لبخند زد و چشم از شایان گرفت؛ دلیل دلشورهاش کاملا مشخص شد.
دو ساعتی گذشت و شام بین سردیهای پناه و طعنههای سیما خورده شد؛ بماند که چقدر به شایان چسبید و حتی سر میز کنارش نشست و از گذشتهها یاد کرد.
حالا همه در نشیمن، دور هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند. پناه روی مبل تکنفرهی، کنار سالن نشسته بود و به جمع چشم دوخته بود؛ بابکخان روی مبلی دونفره، کنار آذرخانم نشسته بود و شایان و سیما رو به روی آنها.
انگار برعکس شده بود! چقدر مضحک بود که پناه خود را اضافه حس میکرد… . از نزدیکی سیما به شایان بغض کرد و سر پایین انداخت؛ تمام احساسات بد، یکجا به قلبش فرو ریخت. چرا شایان امشب اینگونه شده بود؟!
– دخترم؟ پناه؟
پناه با شنیدن صدای بابکخان، سر بالا آورد و گنگ گفت:
– بله؟
بابکخان تک نگاهی به شایان انداخت و گفت:
– خوبی بابا؟
پناه گردن راست کرد و خیره به بابکخان گفت:
– بله بابا؛ خوبم. فقط یه مقدار خستم؛ امروز مدرسه بودم، یکم فشار اومد بهم.
بابکخان اخم محوی بر ابرو نشاند؛ رو به شایان که غرق حرف زدن با سیما بود، تشر زد:
– تو چرا مراقب این دختر نیستی؟!
شایان گیج و متعجب سر بلند کرد و به پدرش نگاه کرد؛ سپس پرسید:
– منظورتون چیه بابا؟
بابکخان با همان لحن گفت:
– چرا میذاری انقدر به خودش فشار بیاره؟
شایان اخمی کرد و رو به پناه پرسید:
– خوبی؟ چیزی شده؟
پناه تمام دلخوریهایش در چشمهای غمگیناش ریخت و با لحن سردی لب زد:
– نه.
اخمهای شایان باز شد و در صدم ثانیه، عمق فاجعه را درک کرد! نگاهی به خودش اندخت، روی مبلی دو نفره، کنار نامزد سابقاش نشسته بود و بیمحل به پناه گلوبلبل رد و بدل میکرد!
– صحیح کردنِ دوتا برگهی سفید، فشار داره برات؟
بازهم صدای سیما بود که خطاب به پناه بلند شده بود.
شایان برای دفاع از پناه دهان گشود که زودتر از آن صدای پناه بلند شد.
– ادب کردن دخترای بیپروا و بیحیا فشار داره؛ نه صحیح کردن دوتا برگهی سفید!
آذرخانم متعجب به پناه چشم دوخت. انتظار این برخورد صریح را نداشت. اما شایان هر لحظه بیشتر از لحظهی قبل از فاجعهی به بار آمده آگاه میشد. اما سیما مگر کم میآورد؟ او سیما بود؛ کسی جرأت زمین زدن او را نداشت.
– آره پناه جون؛ حق داری، متاسفانه دخترای دزد و عوضی زیاد شدن. وای به روزی که یه دبیر بخواد از زندگی آگاهشون کنه.
پناه هیستریک خندید و سر تکان داد و گفت:
– اهوم وای به همون روزی که دبیرشون قبلاً با دخترای عوضیه زیادی سر و کله زده باشه.
و اینگونه پناه حرف سیما را خیلی ماهرانه به خودش برگرداند.
سیما سکوت کرد و پوزخندی روی لب نشاند. شایان مانند برق گرفتهها از جای برخاست و رو به پناه گرفت:
– عزیزم، بریم؟
پناه با کمال میل بلند شد و سرتکان داد. سرد از همه خداحافظی کرد و زودتر از شایان از آن خانهی کذایی بیرون زد. نفس عمیقی کشید و به آسمان بیستارهی شب خیره شد.
با صدای دزدگیر ماشین سر پایین آورد و بیصدا سوار ماشین شد. شایان پوفی کشید و پس از نشستن ماشین را به حرکت درآورد.
کلافه از سوکت ماشین، بیفکر پرسید:
– میگم خوشگذشتها!
پناه بیآنکه چشم از پنجره بگیرد و یا حتی لب از لب باز کند “اوهومی”گفت و بحث را خاتمه داد.
شایان که پناه را خوب میشناخت، دوباره گفت:
– چرا حرف نمیزنی؟
پناه لحظهای زیر چشمی نگاهی به شایان انداخت و لب زد:
– چی باید بگم؟
شایان در حالی که دنده را عوض میکرد و گفت:
– خیلی ساکتی، معمولا اینجوری نیستی.
پناه پوزخند صدا داری زد و دست زیر چانه گذاشت؛ چه جالب که شایان خودش هم میدانست چه کرده و سعی در جبراناش داشت.
شایان با شنیدن صدای پوزخند پناه، ابرویی بالا انداخت و پرسید:
– چته تو؟
پناه نفس عمیقی کشید و گفت:
– حالم یکم بده. چرا گیر دادی بهم؟
شایان از لحن تهاجمی پناه، اخم عمیقی کرد و گفت:
– چه گیری دادم بهت؟ دارم باهات حرف میزنم. درضمن اگه حالت بده بریم دکتر.
پناه کلافه سمت شایان چرخید و تند گفت:
– باشه، بریم دکتر.
شایان با همان اخم سرتکان داد و سمت درمانگاه راه کج کرد؛ پناه با دیدن مسیر، پوف بلندی کشید و با لحن کنجکاوی گفت:
– الان داریم میریم دکتر؛ ولی من به دکتر چی بگم؟
شایان ابرویی بالا انداخت و پرسید:
– یعنی چی؟ مگه حالت بد نیست؟ خب همون رو بگو.
پناه لبخند حرص دراری زد و جواب داد:
– چرا، حالم بده؛ خیلی هم بده! میخوام برم بشینم کنار دکتر، بگم آقای دکتر من حالم خیلیخیلی بده؛ شوهرم جلوی چشمم نامزدسابقشو بغل میکنه. رو میز شام کنارش میشینه!
شایان کنار خیابان ترمز کرد؛ با ابروهایی بالا رفته سمت پناه برگشت و گفت:
– یعنی همهی دردت همینه؟
پناه متحیر ابرو درهم کشید و با لحن آرامی پرسید:
– این چیز کمیه؟ اینکه شوهرم…
ادامه نداد؛ جان ادامه دادن را نداشت. سرش را بین دستانش گرفت و لب زد:
– شایان برو خونه؛ حوصله ندارم.
بده این شایان رو من آتیشش بزنم
بفرما، بنزینش از من😂
سیما با نقشه قبلی اومده شایانم خل شده نزدیکش میشه
کلا شایان زیادی خُله!
دلم خنک نشد آتیش کمه تیکه تیکش میکنم بیشعور نفهم ولی واقعا این موضوع یه حقیقته که هیچوقت نباید صد خودتو واسه هیچ کس بذاری پناه زیادی عاشقه اینم شایان رو پررو کرده و ما کلا تا ازدست ندیم قدر نمیدونیم فقط امیدوارم پناه چیزیش نشه توزندگی واقعی مرگ و میر زیاد شده حداقل شما نویسنده ها دلتون به رحم بیاد کسی رو نکشید🥺
موافقم باهات، زیاد که باشی، زیادی میشی! من تمام سعیمو به کار میبرم تا شخصیت های اصلیمو از بین نبرم. مرسی وقت گذاشتی.
من که میگم همه بدبختی ها و دزدیدن پناه زیر سر سیما کثافته
بسیار زیبا👏🏻
ممنونم از نظرت عزیزم.
واقعا شایان اضافیه 😕
منبودم جا پناه شایانو تیکه تیکه می کردم تو ماشین خیلی ریلکس برخورد کرد
خواهرنگو ازصبح ده بار اومدم فحش کشش کنم این شایان……ولی خب دیدم همه زیر هجده هستین درست نیست بس که حرص خوردم فشارم رفت بالا
دلم به حاله پناه سوخت بد دردیه
💔🙂
نه بگین اشکالی نداره من هفده ام نویسنده ام هفده اهه مشکلی نداره🤣🤣🤣
نه دیگه چشم و گوشت باز میشه میان یقه ی منو میگیرن 😂😂😂😂وای این لیلا کجاست امروز اصلا پیداش نیست کلا یه مدته دیگه نیستش
شاید درگیر ویرایش رمانش باشه یا آماده کردن رمان جدیدش یا سرکار
هرجا هست خوب باشه
من آماده به گوشم😂
خیلی مشتاقی😂😂😂😂🤦
😂😂😂
آره نیستش چند وقته.