رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و سوم
توجهی به صدا زدنهای مادربزرگ نکرد
جلوی پله امیر ارسلان را که دید حرص سرتاپایش را گرفت با غضب هلی بهش داد و از کنارش گذشت
《 مرتیکه پررو به چه جرعتی اومده…
هه فکر کرده شهر هرته…. عه عه عه مامانبزرگو بگو….. به جای اینکه همدست من باشه رفته با اون دست به یکی کرده ، تو این دوره زمونه آدم دوست و دشمنشو هم نمیشناسه والا 》
حرصش هیچ جوره خالی نمیشد دوست داشت یک سیلی نه ، بیشتر از یک سیلی حواله آن صورتش کند
چه به خودشم رسیده… بایدم برسه این مدت بی سر خر واسه خودش خوش میگذرونده
پس چرا اومده ؟
ایستاد…به دور و برش نگاه کرد
ترس برش داشت او کجا بود !
از سرما دندان هایش بهم خوردن خودش را بغل کرد و روی تکه سنگی نشست… هوا رو به تاریکی بود داشت گریه اش میگرفت…
گندم احمق انقدر فکر کردی و تو حال خودت بودی نفهمیدی کجا رفتی !
سرش را در دستانش گرفت
ازت متنفرم…متنفرم….متنفر
میخواست دیوانه اش کند مگر نه ؟
مستأصل نگاهی به دور و برش کرد صدای رودخانه میآمد دلش روشن شد….
به رودخانه که برسد وارد روستا میشود
به سمت صدا قدم برداشت هوا سرد و استخوان سوز بود شال را محکم دورش گرفت تا سرما وارد درونش نشود…. با این وضعش فقط گم شدنش کم بود
از تنهایی آن هم در جنگل فوقالعاده میترسید خدا لعنتت کند مرد ببین منو به چه روزی آوردی…. اصلا چرا اومدی هان !! نزدیک دو ماهه نبودی خب نباش برو منو راحت کن
سکوت جنگل را فقط صدای خش خش برگهای زیر پایش میشکست و این خیلی ترسناک بود
زیر لب مشغول ذکر گفتن شد خدایا به خودت پناه میبرم یا الرحم الراحمین
احساس میکرد کسی دارد دنبالش میکند ترسیده بود و این فکرها حالش را بدتر میکرد
انقدر به هول ولا افتاده بود که اصلا متوجه جلوی پایش نبود…. به ناگاه پایش به چوبی گیر کرد و تعادلش بهم خورد
از ترس چشمانش را بست…. فقط توانست دستانش را جلوی شکمش بگیرد
که یکهو در یک جای گرم و نرمی فرو رفت
شکه سرش را بالا آورد تا ناجیش را ببیند که چشم در چشم یک جفت تیله وحشی مشکی شد…..
قلبش مثل گنجشک در سینه میکوبید استرس و ترس بهش هجوم آورده بودن و قدرت حرکتی برایش نذاشته بود….
مثل یک چوب خشک در آغوشش مانده بود
او هم سکوت کرده بود و فقط خیره صورتش بود…. انگار هیچکدام نمیخواستن سکوت را بشکنند و با چشمهایشان حرف هم را میخواندن
امیر باورش نمیشد بعد از مدتها گندم در آغوشش بود دوست نداشت یک لحظه هم از خودش جدایش کند…. دخترک لجباز
نوک بینیش از سرما قرمز شده بود جانش را میداد برای این چهره دوست داشتنی…. چطور تا الان دوام آورده بود خدا میداند !
بعد از مدتی حس کرد دخترک از سرما میلرزد صدای بهم خوردن دندان هایش را شنید
حلقه دستانش را تنگ تر کرد و همانطور که در آغوشش گرفته بود به طرف درختی قدم برداشت
حرف برای گفتن زیاد بود ، زیر سایه درخت نشست و گندم را هم در آغوشش جا داد
به خودش آمد او اینجا در آغوش این مرد چکار میکرد ؟!
تقلا کرد خود را از حصار دستانش آزاد کند که نگذاشت و از پشت دستش را دور شکمش حلقه کرد
_ محض رضای خدا یه خورده بمون اینجا
دلش ریخت حس های گوناگون دست به دست هم داده بودن و حالش را دگرگون کرده بودن
خودش را که نمیتوانست گول بزند مدتها بود مأمن آرامشش را نداشت و حالا… آه نباید همچین فکری کند
عطرش را عوض کرده بود !!
رایحه گیاهی و خنکش داشت از خود بیخودش میکرد نمیتوانست خوددار باشد مثل افسون شده ها سرش را به سمت گردنش برد…. نمیدانست چه نیرویی بود که او را به سمتش میکشید ؛ ناخوداگاه بینیش را به لبه پالتویش چسباند
امیر به خود اجازه داد و بوسه نرمی از روی شال بر روی سرش زد
مثل برق گرفتهها از جا پرید
ابرویش بالا رفت دستش را نوازش وار روی بازویش کشید
_جونم….دلم واست تنگ شده دختر
حتی این حرف هم نمیتوانست آرامش کند
انگار که با آن بوسه از کما بیرون آمده بود دستپاچه خواست از آغوشش جدا شود
_ولم کن…
حلقه دستش را تنگ تر کرد
_نه….نمیزارم یه اینچ ازم جدا شی
اخمهایش درهم رفت
_نمیشنوی چی میگم….من کاری با تو ندارم آقای کیانی….بهتره دست از این مسخره بازیا برداری
دندان هایش را محکم بهم فشرد
با خشونت دخترک را در آغوشش اسیر کرد
زیر گوشش غرید
_مسخره یا هر چیزی که فکر میکنی…دیگه اجازه نمیدم ازم دور شی…تا الانم اشتباه کردم….
خواست لب به اعتراض باز کند که نگذاشت و انگشتش را روی لبش به معنای سکوت گذاشت
_هیشش بزار بگم گندم….هر چی بگی حق داری….هر کاری کنی صاحب اختیاری…ولی نمیزارم از پیشم بری…دیگه تموم شد دیگه…
با عصبانیت حرفش را قطع کرد
_تموم نشده تو چه فکری کردی ؟
پوزخندی زد و مستقیم در چشمان مانند شبش زل زد
_چیزی که تموم شده رابطه من و توعه
جملهاش قابلیت این را داشت که از ریشه مرد مقابلش را بسوزاند
قلبش تیری کشید…کلافه بود و خستگی از چشمانش میبارید
گندم رویش را برگرداند تا نبیند نمیخواست حرف های درون چشمانش را باور کند
زندگی با یک مرد شکاک و خیانتکار آیا درست بود !!
_از من متنفری باش…قهری باش ، تا هر موقع خواستی دردتو خالی کن…بغضتو فریاد بزن ولی تو خودت نریز
مچ دستش را گرفت و روی سینهاش گذاشت
_بزن هر چقدر دلت میخواد حرصتو اینجا خالی کن
دستش را خواست آزاد کند اما محکم گرفته بود
_ بزن گندم…
دستش را همانجا مشت کرده بود و چشمانش را بهم فشرده بود چیزی مثل قلوه سنگ راه نفسش را بسته بود
صدایش رفته رفته بالا رفت
_ لعنتی بهت میگم بزن….
نتوانست بغضش را مهار کند
نفهمید چکار کرد مشت های کوچکش را به سینه و بازویش میکوبید…. جیغ میزد گله میکرد…تمام دردش را همانجا روی سینهاش فرود میآورد
بغض چند ماههاش را داشت خالی میکرد
امیر بدون اینکه حتی یک آخ بگوید جلوی ضربه هایش را نمیگرفت…خیره نگاهش میکرد
وقتی گریه اش را که دید نتوانست بیکار بنشیند
در آغوشش کشید و بوسههای پی در پی روی سر و صورتش نشاند
_جان…جان دلم…ببخش منو ، ببخش گندمم اگه انقدر بدم…
گندم از شوک یا سرما لرزی بر جانش افتاده بود
ناله ضعیفی سر داد
امیر تا حالش را اینطور دید سریع پالتویش را در آورد و دورش گرفت
جلویش را نگرفت با بیحالی در آغوشش خزید گرمای بدنش حالش را خوب میکرد… دست لای موهایش فرو کرد و مشغول نوازششان شد
_تو این مدت هر بار خواستم بیام دنبالت…ولی چیزی جلومو میگرفت…با خودم میگفتم بسه دیگه چقدر میخوای اذیتش کنی… تو لیاقت گندم و نداری…لیاقت پاکیش رو…
اینجای حرفش مکثی کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که نفهمید
سرش را از روی سینهاش برداشت و چشمانش را بهش دوخت
به نقطه ای زل زده بود انگار در دنیای دیگری به سر میبرد
تلخ خندی زد
_تموم شب ها با یاد و خاطرت سر کردم…. جلوی خودمو گرفتم تا نیام…تا آزارت ندم…من بد کردم خیلی…به تو به زندگیمون به این عشق….
اینجای حرفش نگاهش را بهش داد
ته نگاهش حسرت موج میزد
قلبش فرو ریخت….طاقت این نگاه را نداشت چه شد آن مرد مغرور که تیزی نگاهش قلبش را آتش میزد… حسرت چه چیزی را میخورد !
زمزمه آرامش را شنید
_تو راست میگفتی گندم…من خیلی خودخواهم….خواستم آزادت بزارم خواستم تمومش کنم….ولی نشد ، نتونستم
سرش را با افسوس تکان داد و دست بر گلویش گرفت
_یه چیزی عین غده گلومو فشار میده….ازبین نمیره….درست از همون روزی که حقیقتو فهمیدم اینجا جا خوش کرده
بهت وجودش را گرفت
نمیدانست فکری که در ذهنش بود درست بود یا نه ! منظور امیر از حقیقت آه…
سرش را پایین گرفت و با گوشه شالش بازی کرد پس بالاخره فهمیده بود… احساس میکرد باری از دوشش برداشته شده بود اما چقدر دیر حالا که همه چیز … نمیخواست حتی بهش فکر هم کند
با صدایش رشته افکارش پاره شد
_میدونم انتظار زیادیه منو ببخشی…من خیلی راهو غلط رفتم….عذابت دادم تحقیرت کردم….جای هیچ توجیهی نیست….ولی…ولی به خاطر آرش برگرد….گندم تو دلت پاکه کینه نمیگیری….بازم خوب باش…در حق منِ بد خوبی کن و برگرد
با شنیدن اسم آرش قلبش فشرده شد…پسرکش دلش برایش پر میکشید
نگاهش را بالا آورد و به مرد روبرویش که با عجز ازش خواهش میکرد نگاه کرد
آرام لب زد
_آرش…
چقدر صدایش ضعیف بود
امیر با هیجان نگاهش کرد
_جونم….آرش چی…بگو حرفتو ؟
آب دهانش را قورت داد
_آرش کجاست…بچم…
بغض نگذاشت حرفش را تمام کند
با انگشت شصت مشغول نوازش گونهاش شد
_آرش جاش خوبه….پیش مامان ایناست
فقط…دلش واسه مامان گندمش تنگه….
از دست بداخلاقیهای باباش خسته شده
نتوانست خوددار باشد لبهایش لرزید و اشکهایش عین باران بهاری شروع به ریختن کرد
امیر طاقت عسلیهای پر از آبش را نداشت
سرش را در آغوش گرفت
_نریز این مرواریدها رو…بهت قول میدم قول شرف که آرشو ازت دور نکنم….اعتمادت به من ازبین رفته میدونم….ولی درستش میکنم همه چیو گندم ، فقط بهم فرصت بده…یه فرصت دیگه
حالش خراب بود و با شنیدن حرفهایش بدتر هم شده بود آخ که دیگر نمیتوانست زندگی جدیدی روی این خرابه بنا کند
حرفهایش عجیب به دلش مینشست اما افسوس…
زیر گوشش پچ زد
_نمیخوای چیزی بگی گندمم ؟
نفس جانسوزی کشید این حرف ها دیگر چه سودی داشت ؟
لبخند تلخی زد که تلخیش تا مغز واستخوانش نفوذ کرد
آرام زمزمه کرد
_دیگه همه چی تموم شده….حتی…حتی اگه منم ببخشمت….حرمت این عشق با خیانت نابود شده….من نمیتونم…
سرش را چندین بار تکان داد و زیر لب کلمه آخر را تکرار کرد
امیر صورتش را با دستانش قاب کرد…نگاهش در چشمانش دو دو میزد
_داری اشتباه میکنی عزیزم….من هیچوقت بهت خیانت نکردم
اخمی کرد
_کردی چرا انکارش میکنی….تو خونه جلوی..
لبش را گزید و رویش را برگرداند
نیمچه لبخندی روی لبش نشست ، دلش برای این حساسیتهایش تنگ بود
_فقط خواستم اذیتت کنم….اون دختر رو با پول آوردم خونه که جلوی تو نقش بازی کنه همین….نه فقط اون تموم دخترایی که تو مهمونی میدیدی برای من پشیزی ارزش نداشتن فقط میخواستم حسادتتو تحریک کنم
با بغض و صدایی لرزان لب زد
_دروغ نگو….
محکم در آغوشش گرفت
_من غلط کنم دروغ بگم….آخه مگه میتونم به غیر تو به کسی حتی فکر کنم خانم حسودم ؟
با این حرفش اخمهایش درهم رفت
با حرص نگاهش کرد
_کی گفته من حسودم…هه اونم واسه تو… عمرا زیادی خوش خیالی آقا
با لذت غرق تماشایش شد دلش میخواست بچلاند این دخترک زبان دراز را
برای اینکه بیشتر حرصش دهد آرام نوک بینیش را کشید و تکرار کرد
_چرا حسودی….دختر حسود خودمی
گندم با این جمله بیشتر جری شد
دیدن لبخندش آتش خشمش را بیشتر میکرد
_چته نیشتو ببند….اصلا کی گفت منو بغل کنی هان….برو اونور
کتش را به طرفش پرت کرد و از روی پایش بلند شد که دستش را کشید و باز افتاد توی آغوشش
از حرص جیغ کوتاهی زد که خنده امیر بلند شد
_مرض به من میخندی….ولم کن
با آرنج به سینه اش کوبید که خنده اش قطع شد و جدی نگاهش کرد
شد همان امیر همیشگی…با همان اخم سرش را جلو برد و چشمانش را تنگ کرد
_وحشی شدی دختر حاجی !
چشم غره ای برایش رفت
_وحشی بودم
همان لحظه فهمید چی گفته محکم بر دهانش کوبید
امیر با شیطنت نگاهش میکرد
خاک بر سرت کنند گندم همش باید جلوش سوتی بدی بیا فقط همینش کم بود هرهر بهم بخنده
_خانمم نمیخوای بریم …داره شب میشهها
از لحن و حرفهایش لجش گرفت
زیر لب ادایش را در آورد خانمم…هه من غلط کنم بیام باهات زندگی کنم پسره ابله !!!
امیر از گوشه چشم نگاهش کرد و دستش را در جیبش فرو کرد
_شنیدما چی گفتی
تازه خودش را از آغوشش نجات داده بود که با این حرفش ایستاد و با غیض به طرفش برگشت
_اتفاقا گفتم تا بشنوی
این را گفت و به قدم هایش سرعت بخشید
دستش از پشت کشیده شد
یییهههه عین کش تنبون فقط بلده دست بینوامو بکشه پسره خدا بگم چیکارت نکنه
از پشت در آغوشش بود و این اصلا باب میلش نبود برخلاف او که حالا انگار طعمهاش را در دام انداخته بود….. دستانش را دور شکمش حلقه کرد و لبش را به گوشش چسباند
_جوجه من از دستم دلخوره ؟
کلافه سرش را کج کرد…. چه فکرها که نمیکرد… دلخور ! …به خونش تشنه بود وقتی فکر میکرد تمام آن مدت فقط از سر حرص دادنش با دخترها گرم میگرفت از خشم منفجر میشد
امیر همانطور به جلو گام برداشت گندم هم مجبور شد با هر قدمش به جلو گام بردارد
دیگر داشت کفرش در میآمد…. سرجایش ایستاد
_عه ولم کن….دست از سرم بردار میفهمی یا نه ؟
_نه…
به طرفش برگشت دوست داشت یک مشت جانانه روی صورت جذابش بکوبد ولی حیف که زورش نمیرسید
دستانش را در سینه قفل کرد
_به من ربطی نداره….اشتباه کردی اومدی
من یکی نمیخوام اصلا ریختت رو ببینم
_ولی مامانبزرگ که یه چیز دیگه میگفت !
چشمانش را ریز کرد
_چی گفته مگه ؟
لبخند حرص دراری روی لبش بود که اصلا به مزاقش خوش نیامد
_هیچی فقط گفت که از دوری من سه شبانه روز تب کردی و…
با دیدن نگاهش حرفش را ادامه نداد و خندهاش را خورد
با حرص دندانهایش را بهم فشرد
ای مامانبزرگ آخه من به تو چی بگم ها ؟
حالا راپورت منو به این مرد میدی…که اینطور منو مسخره خودش بگیره…
موهایش را با غیض عقب برد و جلوتر از او به سمت روستا حرکت کرد زیر لب همینطور داشت بهش فحش و بد و بیراه میداد
مرتیکه قوزمیت چه خوش خوشانشم هست
ههه فکر کرده با حلوا حلوا قبولش میکنم
کور خوندی امیر کیانی نشونت میدم
امیر که از حرص خوردنهایش لذت میبرد
پشت سرش مثل بادیگاردها حرکت میکرد
خوب شد هوا تاریکه وگرنه تو همین روستا هم میخواست مسخره خاص و عامم کنه فیلش یاد هندوستون کرده فکر کرده یادم نمیره کاراشو مرتیکه ابله
گندم خودت که شنیدی گفت بهت خیانت نکرده
تشری به خودش زد
ساکت شو وجدان بدتر از خیانت بلا سرم آورده مگه من از چی ساخته شدم فرط و فرط ببخشمش
کلافه از جنگ و جدال با خودش به سمت خانه پا تند کرد
جلوی ایوان مادربزرگ را دید
نفسی از حرص کشید و راهش را به سمت اتاق کج کرد
مادربزرگ با افسوس سر تکان داد و آهی کشید
وقتی که امیر را توی حیاط دید
نفس راحتی کشید… دخترک هوای لجبازی به سرش زده بود
امیر با دیدن مادربزرگ کلافه چنگی به موهایش زد و هر دو دستش را به کمر زد
_ حسابی شمشیر رو از رو بسته مامان خورشید
مادربزرگ لبخند مهربانی زد و آهسته گفت
_ناامید نباش پسر….باید بهش زمان بدی درکش کن
نفسش را در هوا فوت کرد و چیزی نگفت
_حالا بیا تو خسته راهی پسرجان
با نوک کفشش لگدی به سنگریزههای جلوی پایش زد و گفت
_نه بهتره اینجا نباشم…یه جایی خودم پیدا میکنم
اخمی کرد
_وا مگه اینکه خورشید خاله مرده باشه….
به خاطر گندم میگی نمیام….این که نشد حرف…اتفاقا باید پهلوی زنت باشی الان بیشتر بهت نیاز داره
یک تای ابرویش را بالا زد
مادربزرگ انگار حرفی را داشت زیر زبانش مزه مزه میکرد
_منظورتون چیه…اون الان سایهمو هم با تیر میزنه
مادربزرگ خندهاش را قورت داد و دستش را پشتش گذاشت
_بیا تو پسرم…گندم که میگفت شوهرم قلدره و فلان…یعنی آنقدر از نوه من میترسی
دستی پشت گردنش کشید و با لحن بامزهای گفت
.
_دیگه نوه تون رو که میشناسین….مگه میشه بهش گفت بالای چشت ابروئه
مادربزرگ خندید و سری به تایید تکان داد
آخ جووون💃💃💃💃💃
بالاخره امیر تشریفشو اورد منت کشی💃💃💃💃
نترکی از خوشحالی😂
نمیتونی درک کنی چقدر ذوق کردم🤣🤣🤣
مرسی که امروز پارت دادی لیلا جونی😘❤️
واااا😮
کاش مثل شما میتونستم حس بگیرم کاش این رمان رو یکی دیگه مینوشت اصلا نمیتونم درک کنم با تلخیش چه حالی میشید و با خوشی داستان چه حسی بهتون دست میده☹️
زیاد ذوق نکن ممکنه یه اتفاق بد بیفته🙄
میکشمت لیلاااا🔪🔪🔪🔪
چه جوری🤔
پامیشم میام در خونه تون با چاقو 🔪 🔪 🔪
من کاملا جدیام عزیزم😉
داستان رو اسپویل نمیکنم ولی میخوام بگم که از من هر چی برمیاد هنوز این رمان در دست تایپه
وایی یه چیزی یادم اومد بگم عکس برادرشوهر نازی رو دیدم همونی که به خاطر مریضی کبد جونشو از دست داد یعنی اشک تو چشمام جمع شد حیف اون آدم که اسیر خاک شه😭💔
بله در دستان انسان سنگ دل و حرص دراری همچون لیلا مرادی در حال تایپ است🤣🤣🤣
خوبه خودت میدونی😁
بله بله هیچ نویسنده ای مثل تو سنگ دل و بیرحم نیست🤣🤦♀️
بسه بابا چند نفر به یه نفر
راستی ضحیجان من تحمل داستان جنایی رو ندارم اگه کامنت نذاشتم ناراحت نشو…ولی دیدم قلم و سناریو ظاهراً عالی بود👌🏻
بابا آنقدارام جنایی نیستا🙃🤣
ممنونم زیبا رو❤️❤️
نه دیگه ریسک خوندنش رو به جون نمیخرم😂
هیییییی💔🤣
هییی💔😜
🤣🤣🤣
خب یهو بگو قراره بمیره
تمام 😂
آخ آخ از قشنگیِ این پارت ، فقط منم که از دیدنِ عشقِ امیر به گندم بغضم میگیره؟؟
درسته ، کله اش داغ بود … کلهِ جفتشون داغ بود…و این غد بازیاشون کار دستشون داد … ای کاش گندم لجبازیشو کمتر کنه و به جایِ سر کله زدن … یکم بیشتر به آینده آرش و اون بچهِ تو راهیش فکر کنه:) درسته الان تحتِ تاثیرِ هجومِ احساسات واقع شده و افکارش محاصره اش کردن ولی معمولا تو همین شرایطه که فرقِ فردی که فکر میکنه و تصمیم میگیره با فردی که بی فکر و اندیشه تصمیم میگیره مشخص میشه…
حالا یه چیزِ دیگه ام بگم :
اون تیکه ای که امیر داشت ناگفته های دلشو به گندم بازگو میکرد؛ یادِ یه تیکه از آهنگِ :« شبِ آخر_حامیم» افتادم که میگف: « تویِ سرما شهرو دنبالت میگشتم … میریخت پایین.. دونه دونه دونه های اشکم! کوچه هارو یکی یکی بالا پایین میکردم ، تا جایی که یخ زد، دستم👣💤»
خلاصه کلام ، خانم مرادی مرسی که انقدر قشنگ این داستان رو به تصویر کشیدین ❤️کیف میکنیم:) دمتون گرم🙌🏾
من اصلا هیچی نمیگم اصلا حرفی نذاشتی برام از بس که قشنگ داستان رو با درک و عقلت روایت کردی …باید دید عکسالعمل امیر چه خواهد بود و گندم هم چه واکنشی نشون میده هردوشون غد و لجبازن
عزیزم❤️😍 شما لطف دارین :)))))
بی صبرانه منتظرِ ادامه داستان هستیم 🙌🏾
مرسی دوست همیشگی😘
تشکر نویسنده جون تشکرررررر ♥️♥️♥️♥️
👈🏻❤
چه پارت قشنگی بود🥺
اکلیلی شدم🥺🥲
ولی امیر که انقدر دنبالشه اگه بفهمه حاملس دیگه ولش نمیکنه اما گندم خوب داره جوابشو میده🤌
حقشه
حالا بدو دنبالش تا برگرده😒
ممنون از نظرت غزل جان💖
آره خب این به آب و آتیش زدناش ثمره اشتباهاتیه که تو گذشته کرده باید دید در ادامه چی میشه .
حسم میگه این روی امیرارسلان بدجور به دلتون نشسته اشتباه میکنم یا…😉
🥰😘
آره دیگه تا اون باشه به گندم شک نکنه
اشتباه نمیکنی من که این روی امیر رو خیلی دوس دارم🥺🥲
مهربونی بیشتر بهش میاد تا وحشی بازی🥺
عه پس بهتره وحشیش کنم😂
آرمانو خراب میکنما😆😆🙄
جرعت نداری😉
امیرو وحشی کنی اونو خراب میکنم😝😝
تهدید نکن امیر داستان من خوی وحشی تو وجودشه عوضبشو هم نیست
من وحشی دوست🤤🤤🤤😍😍
من جنایی دوست🤣🤣
تهدید نمیکنم اما حس خوبی به اینکه آنقدر طرفدار داره ندارم حرصم درمیاد🥺🥺🥺
خب اون دیگه تقصیر خودته جوری خلقش کردی همه دوستش دارند😁
من میخواستم حداقل توی اون پارت های اول یکم فحش بخوره اما از همون پارت اول همه دلشون واسه این میمون سوخت😒😒😮💨🥲
اونوقت ارسلان بدبخت همش داره فحش میخوره🤕🥺
سامی رو هم فرستادن بایگانی کسی باهاش کار نداره😢😆
چون خیلی مظلومه🤒
من دیگه حرفی ندارم🤕😒
انگار توی خلق شخصیت منفی فقط واسه ارسلان موفق بودم که هنوزم داره فحش میخوره😢😆
😂😂حرص نخور حالا امیر چه شخصیتی تو ذهنتون داره ؟
من که میگم نه مثبته نه منفی نقش خاکستری داره درسته ؟
اصلا فشاری شدم ناجور😝🤕😮💨
آره یهجا منفی میشه یهجا مثبت ولی مون شخصیت خاکستری داره
ممنوووون پارت دادی
عالی بود 😊
خوشحالم که خوشت اومده مرسی از دلگرمیت😊🤗
عالی👏
👈🏻💓👉🏻
آقا من امیرو میخوامم 🥲
عالی بود لیلایی
😂😂🤦♀️
ضحی کجایی🥺
پارت ندادییییی🤣🔪
پی وی رو چک کن سعید ژووون
وااای بلخره بعد این همه پارت غمگین یه پارت پر انرژی گرفتیم😍😍 مرسیی لیلا جونم♥️♥️
خوشحالم که خوشت اومده تارای قشنگم🤗
مرررررسی از پارت طولانی و عالیییی که گزاشتی جیگرم.😘😍جااااان من خرابش نکن,با همین فرمان برو جلو.هر چند که گفتید پارتا رو از قبل نوشتید .😥 یه کاریش بکن.🙏❤
فداتون بشم مرسی از دلگرمیتون که تا اینجا تونسته بهم انرژی بده…چیزی نمیگم تا خودتون بخونید😊
😘😘😘😘❤
خدا نکنه نفسی.
منظورم لیلا جون شما بودید.😘
میدونم گلم مرسی بهم لطف داری😍😘
بالاخره اینجا آنتن داد تونستم یه سر بیام
عااالیی بود خوب بلایی به جون امیر اسکل افتاد😡😂
😂😂دلتون خنک شدهها
داشتم رمان تایپ میکردم هوففف حالم داره بد میشه برم یه رمان شاد بخونم🤒
وای چه اتفاقی خوبی افتاده عالی بودی خواهرگلم مثل همیشه
خوش برگشتی نازی خوشگله👈🏻❤👉🏻