رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۲۱

4.7
(23)

صبح روز بعد با حس تابش نور روی صورتم از خواب پریدم یکم که مغزم به کار افتاد فهمیدم امروز دانشگاه دارمو از شانس باید برم سر کلاس آراد.
فوری خودمو انداختم زیر دوش و موهامو همونطوری خیس بافتم.
مانتو ی مشکی تنگی پوشیدم با یه شلوار لی
کمی از موهامو از زیر مقنعه یه وری روی صورتم ریختم و یکم ضد آفتاب و رژ صورتی زدم.
کوله مو برداشتم و راه افتادم داشتم بند کتونیمو میبستم که مامان با یه لقمه اومد بالا سرم.
_صبحت به خیر کمند جان مگ شب نموندی خونه ی سارا!
_آراد بیرون بود اومد دنبالم برگشتم.
_آراد صداش میکنی دیگ!؟
_مامان جون الان خودمونیم دیگ من و تو.
_بیا بگیر ور پریده لقمه تو بخور تو راه مراقب خودتم باش.
_به روی چششم.
لقمه مو فوری قاپیدم و راه افتادم.
یه ربعی به شروع کلاسم مونده بود و من فعلا وقت داشتم.
جلوی در کلاس به دیوار تکیه داده بودم و داشتم توی اینستا میچرخیدم.
یهو یکی جلوی صورتم بکشن زد.
_بله کاری داشتید!؟
_کاش من جای صفحه ی موبایلت بودم.
_برو آقا مزاحم نشو.
_خیلی وقته زیر نظرت دارم به کسی پا نمیدی.
ازت خوشم میاد.
_ولی من اصلا از پسرای جلفی مثل تو خوشم نمیاد.
_تو زنگ بزن همون طور میشم که دوست داشته باشی طعم منو که بچشی عاشقم میشی شک نکن.
با چشمای گرد داشتم به پشتش نگاه میکردم
به خدا که الان میکشتش.
_بچه قرتی یه طعمی نشونت میدم باقلوا برو سر کلا تا حالیت کنم طعم واقعی رو.
_استاد من و ایشون فقط…
_میدونم فقط داشتید معاشرت میکردید.
بریم سر کلاس بازم معاشرت میکنیم.
_شماام خانم میری ته کلاس میشینی تا نگفتم جیکت درنمیاد.
من که حسابی از آراد حساب میبردم مهر سکوت و زدم و فوری فرار کردم.
_سلام بچه ها امروز قراره باهمدیگه درباره ی ژنتیک طعم های مختلف صحبت کنیم.
میدونستید کاغذاام ژنتیک دارن!؟
آقا شما پاشو بیا اینجا زود.
_آقا من معذرت میخوام.
_یا این ورق کاغذو رو به بچه ها میزاری دهنت و قورتش میدی یا میری بیرون کلاس و حذفش میکنی و چند ترم مرخصی .
میگیری تا استاد ژنتیک جدید پیدا شه
_آقا غلط کردم خواهش میکنم.
_تا سه میشمارم تصمیم بگیر یک دو…
به سه نرسیده پسره جلوی بچه ها کاغذو کرد توی دهنش و خورد کل کلاس از خنده منفجر شده بودن.
منم جلوی دهنمو گرفته بودم و ریز ریز میخندیدم و سرخ شده بودم.
پسره رفت بیرون ابی چیزی بخوره داشت خفه میشد آرادم به بچه ها گفت آروم باشن و کلاس و شروع کرد.
این غیرتی که روی من داشت و طوری که حال پسره رو گرفت هم واسم جذاب بود هم با مزه.
کم پیش میاد استاد دانشگات روت حساس باشه و غیرت نشون بده.
من خیلی کوچیک بودم که بابا رفت و هنوز به سنی نرسیده بودم کسی سرم غیرتی شه
کلاس که تموم شد یه پیامی روی گوشیم دیدم و بازش کردم دیدم آراده.
_فوری بیا اتاق من.
اووووف حالا اینو کجای دلم بزارم!؟حتما میخواد بگه تو تقصیر داری پسره مزاحمت شده.
با تقه ای به در وارد شدم.
_استاد بیام تو!؟
بیا.
_قهوه میخوایید بیارم براتون!؟
_نه یه چیز دیگه جاش میخوام.
_چی!؟.؟
_میدونی که زیادی جلفی واسه دانشگاه!؟
_به خدا من کاری….
_هیسسسسس…
بخاطر کار امروزت باید تنبیه بشی
_باز میخوایی بزنی تو گوشم!؟
غیر تنبیه کار دیگ ای….
نزاشت حرفمو تموم کنم و یک هو داغی لبهاشو روی لبهام احساس کردم.
فقط واسه چند لحظه بی تحرک و متعجب موندم ولی بعد فکر کردم این مرد قراره شوهرم بشه.
دستاش روی کمرم بودو منو محکم یه خودش فشار میداد داشت آروم با لبهام بازی میکرد.
منم دستامو گذاشتم دو طرف سرش و بدنمو عشوه وار روی تنش تکون دادم و شروع کردم به همکاری باهاش.
این اولین بوسه ی لذت بخشی بود که من در تمام عمرم تا حالا تجربه اش کرده بودم
نفس که کم آوردیم جفتمون از هم فاصله گرفتیم و من طبق معمول لپام سرخ شد
لبامو به دندون میگرفتم و طوری لبخند میزدم که لپام چال می افتاد.
پیشونی شو بهم چسبوند و گفت
_ازین به بعد جای سیلی اینطوری تنبیهت میکنم .
منم ساکت شدمو از خجالت فوری خواستم از اتاق خارج شم که دستمو کشید و محکم افتادم توی بغلش.
_هیچ وقت ازم فرار نکن باشه!؟
_باشه.
پیشونیم و بوسید و گفت برو.
تو کلاس بعدیم من توی آسمون سیر میکردم و از شانس با پری و سارا توی یه کلاس بودیم
بعد کلاس فوری جفتشون مشکوکانه نگام میکردن.
قرار شد بریم توی بوفه و یه چیزی بخوریم.
به بوفه که رسیدیم هر کدوممون یه نسکافه گرفتیم و روی صندلی نشستیم.
_تعریف کن کمند
_چیو تعریف کنم!؟
_خودت بهتر میدونی
_سارا جونم چیزی نشده خب.
امروز جلوی کلاس یه پسره مزاحمم شد بعدش آراد مجبورش کرد جلوی بقیه کاغذ بخوره تا حذفش نکنه.
.منم حسابی خندیدم.
_چی میگی خره!؟آراد اینجا چیکار میکنه!؟
وووی بدبخت شدم هنوز بهشون نگفته بودم آراد استادمه.
_خب آراد…
یعنی آراد
_د بنال دیگ!
_به خدا فرصت نشد بهتون بگم.
_استاد ژنتیکمه.
_جفتشون باهم:چچچچچچی!!!!؟؟؟؟؟؟؟
ازون ها زدن و از من فرار کردن عین بچه های دو ساله وسط دانشگاه من میدویدم و اوناام دنبالم میکردن.
دستشون بهم میرسید من و تیکه تیکه کرده بودن.
یهوو خوردم به یه چیز سفت.
اخخخخ دماغم شکست.
ای بااابااا بدبخت شدم چرا من هی باید به این بشر برخورد کنم؟؟؟
دیدم سارا و پری دستشون به پشته و سرشون پایین عین بچه هایی که میبرنشون اتاق مدیر.
آراد با نگاه خشمگینش به ما سه تا نگاه میکنه
_شماها چند سالتونه!؟این چه وضعشه وسط دانشگاا هان!؟
.پری:ببخشید استاد جون و شوهر خواهر جون قول میدیم دیگ تکرار نشه.
_پری خانم نبینم به کسی بگی اینارو ها!؟
_به روی چشم ما کی باشیم رو حرف استادمون حرف بزنیم؟!
.سارا:خب داداش بزرگه بگو ببینم کی شیرینی میدی بهمون!؟
_هر وقت خواستید.
_پس یه قرار شام میزاریم باهم.
_اگر بشه من آریاام بیارم مخمو میخوره انقدر میگه حوصلم سر رفته.
_باشه توام با آریا بیا.
منم یا یکی از دوستام شایان میام.
اون روز آراد منو رسوند خونه.
وقتی رسیدیم دیدیم خانم و آقا و مامانم نشستن و جلوشونم چایی و شیرینیه و دارن حرف میزنن.
وقتی مارو دیدن ساکت شدن.
_به به عروس و دامادمونم که رسیدن.
بیایید بچه هابیایید دهنتون و شیرین کنید.
_سلام بابا گل از گلتون شکفته چه خبره!؟
_بیا بشین پسرم که داری دوماد میشی.
مامان آراد نشسته بود و زیاد بهمون نگاه نمیکرد.
مشخص بود خیلی رضایت نداره به این وصلت.
مامانمم لبخند ملیحی میزد و همون موقع بود که آتوساام با نامزدش اومدن تو.
قرار عقد و گذاشته بودن برای آخر این هفته و مامان آراد گفت که میخواد واسه تک پسرش یه جشن بزرگ بگیره.
پس حسابی کار دارن
آتوسا اون وسط کمی باهام مهربون بود و میگفت که من و میبره واسم وقت آرایشگاه میگیره و میریم مزون آشناشون.
آتوسا تازه جشن و برگزار کرده بودو چم و خم کار دستش بود.
خلاصه هفته ی شلوغ و پر تلاطم ما شروع شد.
به پری و ساراام گفته بودم با خانواده هاشون بیان.
من و مامانم مثل اینکه غیر سارا و پری کسیو نداشتیم من یه عمه داشتم که چندین سال بود ازش بی خبر بودیم.
.و حتی شماره ایم نداشتیم ازش.
بعد فوت بابام یکم به مامان چشم و ابرو اومد و از ترس اینکه ما آویزونش بشیم فوری فلنگو بست.
دلم به حال عروس شدن غریبانه ی خودم میسوخت.
این هفته مراسم نامزدی بود و ماه دیگ عروسی.
من و مامان پولی نداشتیم که واسه ی خونه ی آینده جهاز بخرم و اینو خانواده ی آراد میدونستن‌.
از آراد خواستم توی همین خونه بمونیم و با مادرا و پدرمون زندگی کنیم.
تازه من بعد عمل مامان باید خیلی ازش مراقبت میکردم.
وسط هفته بود که دکتر زنگ زد و گفت عضو اهدایی پیدا شده برای پاره ای از ازمایش ها باید برن بیمارستان.
تا آخر هفته جوابا میومد و اگر مشکلی نبود خیلی فوری وقت عمل میدادن.
قرار شد تاریخ دقیق عروسی و اعلام نکنیم به فامیل تا عمل قلب مامان به سلامت تموم شه.
امروز روز عقد منه‌…
کمند خانم قراره عروس شی
قرار رسما زن مردی بشی که میدونی حسی به تو نداره و با پولش این جسم و خریده
فقط جسمم…
روح من هیچ وقت مال این مرد نمیشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

پارت بدی رو کی میزاری؟

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x