رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت ۱۳

4.2
(50)

_میدونی ربکا سالایی که با پسرت همکلاسی بودم بهترین سالای عمرم بود اون همیشه هوامو داشت یادمه وقتی بابا منو به خاطر نامادریم از خونه بیرون انداخت هوا خیلی سرد بود برف میبارید و ادما رو تبدیل به ادم یخی میکرد اونجا برای اولین اونو دیدم وقتی دیدمش یه لبخند زد و لباس گرم خودشو داد من،اون یه فرشته بود کاش هیچ وقت نمیرفت اون حقش یه زندگی طولانی بود

ربکا لبخند تلخی رو لباش نشست
_من مطمئنم پسرم زندست همینطور همسرم امیدوارم یا به زودی ببینمشون یا مرگ به سراغم بیاد

_خدانکنه بانو

دوست داشتم سر از زندگی ربکا در بیارم ولی خب این فضولیه پس فعلا بیخیالش
***
یه ماه از امدنم به این عمارت میگذشت تو این یه ماه تماسای مکرری از مامان و محسن داشتم

مامان اصرار به برگشتنم میکرد و من هیچ رقمه حاضر نمیشیدم برگردم به اون زندان دوست داشتم فعلا اصفهان باشم تو این یه ماه اصلا از خونه نرفته بودم بیرون تصمیم داشتم

امروز اگه میران اجازه بده برم حاضر شدم و پالتوی آبیم که تیره بود پوشیدم کلاه مشکیم رو گذاشتم

سرم و با پوشیدن نیم بوتام از اتاق خارج شدم در همون حین روبیک از اتاق کناری بیرون امد اتاقش دقیقا کنار اتاق من بود دلیلشو نمیدونستم که چرا تغییر مکان داده،

یه ست ورزشی پوشیده بود با دیدن من لبخند دندون نمایی زد و به دیوار بین درها تکیه داد و خیره خیره نگاهم کرد با دیدن این حالتش یاد خر شرک افتادم و بی اختیار خندم گرفت با دیدن خندم اونم خندید

_چیه یاد برد پیت افتادی؟

_نه خر شرک

خندشو قطع کرد و متعجب نگاهم کرد

_چی؟

_یه شخصیت کارتونیه البته ببخشید گفتم که دیگه اینجوری لبخند دندون نما نزنی

پوزخندی زد
_دخترا جونشون رو میدن برای همین لبخندم
اخمی کردم و از کنارش خواستم رد شم که دستمو گرفت متعجب برگشتم و نگاهش کردم که به خودش آمد و دستم رو ول کرد

_ببخشید!داری کجا میری؟

_این چه سوالیه؟الان باید بهت جواب بدم؟

چپ چپ نگام کرد
_پرسیدم که جواب بدی خانم

از کنارش رد شدم و سوالشو بی پاسخ گذاشتم اونم از رو نرفت و دنبالم اومد

_طلا جان من باید الان ناراحت باشم که برداشتی بهم گفتی خر شرک چرا تو قهری جوابمو نمیدی.

به سمتش برگشتم که چون نزدیکم بود محکم بهم برخورد کرد داشتم میافتادم که گرفت منو صورتمون دقیقا رو به روی هم بود و نفسای گرمش روی کل صورتم پخش میشد

_ولم کن

_ولت کنم میوفتی

خودمو از دستش آزاد کردم
_انقدر بهم نزدیک نشو روبیک نیا دنبالم میخوام برم بیرون میفهمی حالا تو بهم بگو ربطش به تو چیه؟

لبخندی زد الحق که پررو بود
_میران جونم اینجا نیست باید اجازه تو من بدم میفهمی؟

آهایی زیر لب گفتم دیشب خدیجه بهم گفته بود که میران یه هفته ای نیست و به جاش مسئولیت خونه با روبیکه ولی من یادم رفته بود اماروبیک چرا به میران نمیگفت بابا اگه پسرشه؟

_حالام من بهت اجازه نمیدم بری بیرون

دست به سینه و حق به جانب نگاهم کرد

_چرا نمیزاری؟من بردت که نیستم برو اونور

رو به روم ایستاده بود و برام خط و نشون میکشید
_نمیزارم خانم کوچولو الکی خودتو خسته نکن البته یه راه داره!

_عمرا!چرا باید به حرف تو گوش کنم

_چون به خودش اشاره کرد و ادامه داد من همه کاره اینجام فعلا هر وقت میران اومد از اون اجازه بگیر

خواست بره که ناچار صداش زدم
_روبیک خودمو مظلوم کردم که حس کردم از موضعش پایین اومد

_بزار برم خواهشا

_گفتم که شرط داره

_چه شرطی؟

میترسیدم که بگه بزار منم باهات بیام ولی لبخند شیطونی زد

_شام امشب با توئه!تازه چیزایی که من میگم درست میکنی

متقابلا لبخندی زدم
_باشه

_میتونی بری دختر خوبم

خندیدم که بهم نگاه کرد

_چرا میخندی؟

_خب خندم گرفت

_پس بخند
بالافاصله بعد از گفتن این حرف از سالن خارج شد و رفت به خدیجه اطلاع دادم که میرم و از خونه خارج شدم باغبون داشت به گلا آب میداد و روبیک هم کنارش ایستاده بود و سر به سرش میزاشت این بشر همه رو سرکار میزاشت

_تو خودت گلی حسین آقا،بزار من به گلا آب بدم به شمام آب بدم گل من

_نمیخواد پسرم برو ورزشتو کن

خندیدم و ازش کنارشون رد شدم از در حیاط که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم به اطراف نگاه کردم و با بیرون آوردن گوشیم اسنپ گرفتم

چند دقیقه ای معطل شدم تا رسید میخواستم برم میدان نقش جهان جایی که برای اولین بار سروشو دیدم،نمیخواستم با یادآوری گذشته خاطرات رو دوباره برای خودم تداعی کنم ولی نیاز بود،من دنبال سر نخم میخوام بفهمم چه اتفاقی برای آقا گرگه من افتاده.بعد از رسیدن به اونجا اروم اروم قدم برمیداشتم اطرافم رو نگاه میکردم درست مثل فضای اون روز بود.

به طرف نیمکتی رفتم که اون گوشه بود و نشستم تو فکر فرو رفتم اگه سروش زنده باشه یه روز همو ببینیم یعنی منو یادش میاد؟شایدم تا الان ازدواج کرده باشه!صورتمو با این فکر جمع کردم ولی سعی کردم واقع بین باشم سروش هم قشنگه هم مهربونه و هم وضع مالیش خوبه هم خیلی خیلی بامزه و بانمکه پس طبیعیه اگه دوباره عاشق شده باشه،یه نفر کنارم نشست یه دختر جوون بود دستش روی قلبش بود

_خانم خوبی؟

سرش رو تکون داد به علامت نه و به کیفش اشاره کرد فهمیدم منظورش قرصشه،قرصشو از کیفش به صدتا بدبختی از میون لوازماش پیداش کردم و بهش دادم گذاشت زیر زبونش و سرشو به نیمکت تکیه داد بعد از چند دقیقه به سمتم برگشت

_ممنون خانم

لبخندی بهش زدم
_خواهش میکنم الان بهتری؟

اره ای زیر لب گفت که گوشیش زنگ خورد نا خودآگاه چشمم به گوشیش خورد کلمه(دکتر)روش چشمک میخورد از کنارم بلند شد و رفت

نا خودآگاه یاد کتابی که برای ربکا میخوندم افتاد کتاب جالبی به نظر میومد اون در واقع دو تا نسخه از اون کتاب داشت یکی مخصوص نابینایان بود که به گفته خودش بعد اینکه اون اتفاق براش افتاده میران براش خریده و اون یکی هم پسرش داده بهش.از جام بلند شدم و از اونجا خارج شدم دوست داشتم برم محل کار سروش ولی من حتی آدرس اونجا رو هم نداشتم!

چه شانسی مسخره ای من داشتم دیگه!، کمی فکر کردم خواستم به مامان زنگ بزنم ولی میدونستم جوابم رو درست حسابی نمیده،یه حسی بهم میگفت وقتشه برم پیش فرشته.قطعا اون یه جوری میتونست بهم کمک کنه البته غیر مستقیم باید این درخواستو میکردم.

زنگ زدم به فرشته
که برنداشت بیخیال شدم و گذاشتم برای فردا که موبایلم زنگ خورد لبخندی روی لبم نشست

_الو

_سلام چطوری؟

_سلام من خوبم تو چطوری؟حسین و پسرت چطورن؟

_خوبن چیشده یادت افتاد بهم زنگ بزنی؟

بهونه دلتنگ شدن برای پسرش نیکان رو گرفتم و گفتم که اومدم اصفهان اونم برای ناهار ازم دعوت کرد برم خونشون.

تماسو قطع کرد و بعد از اینکه پیامک ادرس خونش اومدم اسنپ گرفتم و اونجا رفتم بین راه یه جعبه شکلات هم گرفتم زنگ درو فشار دادم صدای نیکان از پشت آیفون بلند شد

_کیه؟

بدون اینکه انتظار برای جواب سوالش بشنوه درو باز کرد با دیدن من توپی که در دستش رو پرت کرد و به سمت من اومد بغلش کردم و با هم وارد شدیم

فرشته برای استقبال اومد با لبخند یه خوش آمدید گفت و با دیدن دستهای خالی من که فقط یه جعبه شیرینی دستم بود با تعجب نگاهم کرد

_دستت دردنکنه طلا ولی مگه قرار بری؟چرا چمدون نیاوردی؟

روی کاناپه نشستم

_حسین نیامده؟

_نه ماموریته.جواب منو بده

_اره میخوام برم
صدای اهای فرشته به گوشش رسید تقریبا ساعت ۳ بعد ازظهر بود که ناهار رو خوردن و دو تا خواهر کنار هم نشستن نیکان خوابیده بود.

_فرشته؟

فرشته چایی رو،مقابلش گذاشت

_جانم؟

_دلم برای روزایی که اصفهان درس میخوندم تنگ شده دوست دارم هم برم از دور مدرسمو ببینیم و هم محل کار بابارو

فرشته با تعجب به خواهرش نگاه میکرد

_مدرست قابل هضمه ولی محل کار بابا چه ربطی به تو داره؟

دنبال یه جواب مناسب میگشتم

_همینجوری راستش من یادم نیست چیزی تو یادته

فرشته کمی فکر کرد
_اره الان برات روی یه کاغذ مینویسم و به سمت اتاق رفتی و بعد از مدتی با کاغذ کوچکی برگشت کاغذ رو دست طلا داد.

طلا ناخوادآگاه لبخندی روی لباش نشست.ساعتای ۴ بود که قصد برگشت کرد فرشته شیرینی هایی که درست کرده بود روز گذشته رو تو جعبه کاغذی گذاشت

_اینا برای تو هستن،دوست داشتم بیشتر بمونی!راستی از خاله اینا چخبر؟

طلا خوب میدانست منظورش از خاله اینا همون محسنه

_همه خوبن و سلام میرسونن مخصوصا محسن

فرشته جا خورده به طلا نگاه کرد که پس از خداحافظی از جلوی چشمایش غیب شد طلا نزدیک عمارت شد و آیفون در رو زد که آقا حسین بازش کرد وارد حیاط عمارت شد فقط نگهبانا حیاط بودن.

خدیجه با دیدن طلا سریع به سمتش اومد
_بالاخره اومدی

_سلام چیشده؟

خدیجه لبخندی زد
_مگه به روبیک قول نداده بودی امشب تو آشپزی کنی؟اونم لیست غذاهایی که میخواستو داده من

تازه یاد قولم به روبیک افتادم سریع وارد عمارت شدم و پله پله ها رو دو تا دو تا بالا رفتم بعد از پوشیدن لباس راحتی به طرف آشپزخونه رفتم کاغذ کوچیکی دست خدیجه بود که دادش من بازش کردم

(خانم خرگوشه من دلم امشب عجیب هوسه لازانیا با قیمه کرده برام درستش کن ماچ به کلت)

با تعجب به برگه نگاه کردم ماچ به کلت؟چه پسره بی ادبی بود کاغذو انداختم آشغالی و مشغول آشپزی شدم دستپختم خداروشکر بد نبود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

این قسمت :
روبیک خودشیفته و پروووو🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Maste
2 ماه قبل

روبیکا جونم عشققققق منه😁🫀

آلباتروس
2 ماه قبل

چه این روبیک باحاله😂😂

لیلا ✍️
2 ماه قبل

رمان دلنشینیه که با قلم زیبات داری روایت می‌کنی😊👌🏻

Eda
Eda
2 ماه قبل

روبیکک خدااس😂😂
خسته نباشید ❤

setareh
ستاره
پاسخ به  Maste
2 ماه قبل

رمانتون قشنگه
فقط زود ب زود بزارید

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x