رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part43

3.3
(12)

صبح زود همه خانواده باهم بلند شده بودند رو به بازار هوا هم گرم میشد هانیه اصلا تحمل نداشت کیان‌ _ عهه ببند دهنتو هی گرمه گرمه خب گرمه چیکار کنم سایه بشم واست
هانیه _ میسوزم
کیان‌ _ چقدرررر تو لوسی هانیه چقدرر تو لوسی اوف اوف اوف
هانیه _ بابا🥺
استارت گریه کردنش شروع شد بخاطر دل‌درد دیشبش کمی بهانه‌گیر شده و کیان هم خوب از موقعیت برای چزاندنش استفاده می کرد
پدر و هانیه رفتند تا چیزی برای خوردن بخرند با مادر و کیان وارد مغازه لوازم آشپزخانه شدند
کیان _ اون شوهرت نمیخواد به خودش یه تکونی بده همشو داری تو می خری
مامان _ کیان
کیان _ کیان کیان نکن مادر من با اون داماد زشت و احمقت
طوری مامان کیان را ویشگون گرفت که انگار حرص چند وقت را خالی کرد
مامان _ هزار دفعه من به تو گفتم اینجوری حرف نزن چرا نمیفهمی؟ اگه گذاشتم بری مغازه حالا ببین
کیان دست روی بازویش دنبالشان راه افتاد دلش سوخت دست دیگر کیان را خواست بگیرد که محکم دستش بیرون کشید
کیان _ ولم کن همش تقصیر توعه
و رفت !
چه تقصیر او بود ؟
انگار شوهر کردنش خیلی گناه سنگینی بود 🙁
با خرید چند تکه از مغازه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند در مسیر بازگشت خیلی حرف رد و بل نشد فقط هرازگاهی مادر و پدر باهم حرف می‌زدند
با توقف پدر پیاده شدند کلید انداخت داخل شدند
چند دقیقه از آمدنشان نگذشته بود که یلدا و ملیسا و سمیرا آمدند چهار نفری هماهنگ بودند سر همان روز خیلی از کارهای آشپزخانه دادند بماند که چقدر سر جابه جایی گاز و یخچال کمر درد گرفتند
کیان _ الان شوهر قوزمیتت کو؟ بابای من باید یخچال ورداره
خودش کم‌حرص و جوش می‌خورد که او هم نمک می پاشید
_ پاشو اینارو ببر تو اتاق
کیان _ من هیچ کاری نمیکنم زنگ بزن بگو بیاد
_ نکن
رفت وارد تراس شد گوشی اش را برداشت شماره را گرفت
_ الو ؟
شهریار _ سلام جان ؟
_ سلام…ببین شهریار اگه تا فردا اومدی که هیچ وگرنه همه چی تموم میشه من دیگه نمیتونم میفهمی دیگه نمیکشم واقعا خسته شدم
شهریار _ چیشده باز ؟ من که گفتم آخر هفته میام
_ آخر هفته به درد عمت میخوره فردا اینجایی شهریار نباشی کل چیزایی که فرستادیو برمیگردونم
شهریار _ من کارام ردیف نشد…
_ کارت بخوره تو سررررت
و قطع کرد

گوشی را محکم به زمین کوبید دست روی صورتش گذاشت دیگر کنترل کردن بس بود خسته شده بود از اینهمه فشار
مامان _ کیمیا مامان چت شد یهو؟
بابا _ کیمیا ؟‌
_ اگه انقدر پشت من بودین اینجوری نمیشد
بابا _ چیشده خب ؟ پاشو از روی زمین بیا تو بشین
_ نمیخوام..هی من به اون میگفتم بیاد شماها میگفتین نه بزار کاراشو بکنه نه بزار فلان نه بزار اینجوری حالا درستش کنین واسه من تره ام خورد نمیکنه
بابا _ چی گفته؟
_ بهش میگم بیا احسانو می‌فرسته میگم بیا میگه کار دارم هرچی زار میزنم پاشو گمشو بیا وقتی با احسان میرفتم خرید مغازه دار میگفتم آقاتون خانمتون من آب میشدم از خجالت حالا میگه آخر هفته میام آخر هفته بدرد عمش میخوره
کیان _ خودت ولش کردی تقصیر مامان بابا ننداز همون اول انقدر لی لی به لالاش گذاشتی دور برداشت عین این اسبای سرکش میتازونه
_ آره آره مقصر منم که گذاشتم بره مقصر منم که اون مغازه رو نشونش دادم مقصر همه چی منم
کیان _ یجوری نگو که خودتو تبرئه کنی تو اصن میدونی بابا کار اضافه برداشته واسه خرج تو
شکه شده نگاه برادرش کرد چه میگفت؟ پس سفرهای طولانی پدرش ..باصدای بسته شدن محکم در به خودشان آمدند
کیان _ بیا هنوز شوهر فتنه ات نیومده آشوب درست کرد
مامان _ کیان ببند دهنتو
کیان هم رفت
مادرش کنارش نشست دلداری اش می داد هانیه نگاه به چشمان خواهرش می کرد درک نمیکرد اما او هم اشک می ریخت
وسایلشان را جمع کردند در را قفل کرد باهم از خانه خارج شدند و سمت خانه خودشان راه افتادند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x