رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part18

3.9
(37)

شهریار

از این پیاده روی الکی خسته شده بود کیمیا هم فقط به مغازه ها نگاه می کرد
_ ببخشید کیمیا خانوم چیزایی که میخواین بخرین اینجا هست ؟
کیمیا _ آره فقط جلوتره
جلوتر که رفتند در میان مغازه های لباس زنانه بود کیمیا از مغازه اول شروع به خرید کرد و تقریبا تا آخرین مغازه دستانشان پر خرید بود
برگشتند تا از بازار خارج شوند که زنی با لباس محلی کیمیا را صدا زد
کیمیا _ من؟
خانم _ آره مادر ماشاءالله چقدر به هم میان خوشبخت بشین بیا برات دستت حنا کنم…
همین دو جمله کافی بود که هر جفتشان در چشمان هم زل بزنند !
چه می گفت این زن ؟
_ نه ما…
خانم _ نمیخواد چیزی بگی مادر من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم از نگاهاتون میفهمم بلاخره اولاد بزرگ کردم بیا مادر
کیمیا _ نه ما اصن..
خانم _ شیرینی ازدواج به همین قرارای یواشکیه دیگه اشکال نداره مادر
شروع کرد طرح زیبایی را روی دستش کشید یه ربع طول کشید و تا آن موقع خیره به دستبند های چرم بود
خانم _ اسم خانومت چیه مادر بگو کمکت کنم؟
_ نه فقط داشتم نگا میکردم
خانم _ مادر خودت بگو اسمت چیه ؟
کیمیا _ اسمم… ندارین شما
خانم _ ای بابا بگو خب مادر اسمشو؟
_ کیمیا
خانم _ چرا داریم
کیمیا _ آقا شهریار می رید برام آب بیارین
کاملا از نگاه کیمیا خواند که هرچه سریعتر از جلوی چشمانش گم شود
با بطری آب دورتر ایستاد کیمیا بلند شد دستانش را شست به طرف او آمد
کیمیا _ تا همین جا خیلی زحمت کشیدین دستتون درد نکنه دیگه خودم میرم اینم بگیرین
دستبند بود با اسم خودش پلاستیک هارا گرفت و رفت دنبالش راه افتاد
_ کیمیا خانوم ..کیمیا خانوم وایستین ..کیمیاخانوم
کیمیا _ بله؟
_ من منظوری نداشتم اگه نمی گفتم تا آخر مخمونو می خورد
کیمیا _ خیله خب باشه
_ الان این خیله خب باشه شما از صدتا فحش بدتره
کیمیا _ وا
_ وا نداره همینه دیگه اصن من هیچی نمیگم دیگه فقط پلاستیکارو بدین سنگینه
کیمیا _ نه اصن منظور من..
_ منظورشما چی؟ منظورشما خفه شدن من بود که خفه شدم
کیمیا _ عه من کی گفتم
_ لازم نیس بگین خودم میفهمم
کیمیا _ آره منظورم این بود شما از اون زنه دور بشین ولی من اصلا نگین خفه شین خودمم پلاستیکارو میارم
با لجبازی تمام پلاستیک هارا تا ماشین آورد او فقط نگاهش کرد
کیمیا _ اگه حرفمو چندمنظوره نمیکنین من با تاکسی میرم
باشه گفت و در ماشین نشست استارت زد و رفت
پنج دقیقه بعد…
گوشی اش زنگ خورد
_ بله؟
کیمیا _ آقا شهریار میاین دنبالم؟
_ اومدم اومدم
چرا صدایش بغض داشت؟ اصن چرا به حرفش گوش کرد و تنهایش گذاشت؟ چرا مغزش درجایی که باید کار کند کار نمی کند؟
ضربه محکمی به پیشانی اش کوبید و پایش را روی پدال گاز فشار داد
چند خانوم دور هم جمع شده بودند انگار اتفاقی افتاده بود
ملیسا _ کجا رفتی تو؟
_ کیمیا ؟
ملیسا _ اونجاست
به تجمع همان خانم ها اشاره کرد به سمتشان رفت
_ کیمیا خانوم ؟
خانم _ دورشو خلوت کنین همسرش اومده
کنارش روی زانو نشست
_ کیمیا خانوم خوبین؟
دستانش را از روی صورتش برداشت
وحشت کرد !
این صورت خونین از کیمیا بود؟!
کیمیا _ چ..چرا..رف..تین؟
_ کاش پام می شکست کی اینکارو کرده ؟ پاشین بریم درمونگاه جاییتون که نشکسته؟
کیمیا سری بالا انداخت ملیسا و یک خانم دیگر آرام کیمیا را بلند کردند و تا ماشین آوردند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

قشنگ بود مرسی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x