رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت20

0
(0)

توراه برگشت کلا روزاول مدرسه اومدجلوچشمم…دقیقا همون حال و هوا!رفتم تولباسامو عوض کردم،یه چیزی خوردم و دوربینو روشن کردم…مانتومو پوشیدم و روبه‌روی دوربین نشستم…زودبه زود میرفتم جلوش وایمیستادم…باخواهرم مشغول بودم…یه نگاهی به دوربین انداختم…دونفرسرکوچه وایساده بودن حرف میزدن…حس کردم جک و ویلیامن ولی مطمئن نبودم…
من=عه واااا اومد بدوبدوبدوبدو
الیویا=ای ای ای کی اومد
من=اونه؟…نه اون نیست
مطمئن بودم جکه ولی ویلیامو نه…یکم بادقت نگاه کردم…
من=خودشه بدوووووووو
الیویا=ویلیاااام بدوو
اینقد پت و مت بازی دراوردیم دوتایی که نگممم بلاخره رفتیم…ویلیام باهمون لباس رنگی رنگیِ که روز اول مدرسه پوشیده بود!!امروزانگاری کلا شبیه همون روز بود!دوم مهر…جلو رفتم…کیفشو با ارنجش نگه داشته بود و کلافه داشت میومد سمت خونه…طبق عادت خندیدم…همینکه همدیگرو میدیدم جفتمون میخندیدم امانه!اون نخندید وسرد نگام کرد…
من=سلام خوبی ویلیام
ویلیام=خوبی الیزابت
من=ممنون
واقعا؟!!!!نزدیک بود به گریه بیوفتم…برگشتم سمت کوچه نگاش کردم اونم چرخیده بود داشت نگام میکرد…رسیدیم دم در مغازه،جک اونجا بود…یه نگاهی بهم انداخت ولی بعدش یجوری رفتار کرد انگار منو ندیده!اخه اون چراااا!!واقعا باورم نمیشه!چن بار دیگه‌ام ویلیامو دیدم که همینطور سرد سلام میکرد انگارکه فقط همسایه‌ایم!زیادنمیدیدمش اوایل آذرماه بود و تقریبا یه دوهفته دیگه تولد ویلیام بود!اینقدر که باهام سرد بود حس نامرئی بودن بهم دست می‌داد…تصمیم داشتم منم باهاش سرد رفتار کنم،فک کرده کیه که بامن اینطوری رفتار میکنه؟


تقریبا2هفته‌ای از اونروز میگذشت که اقا ویلیام زد توذوقم!بعد نهار رفتم بیرون یه چیزایی بخرم و درو که بستم دیدم داره میاد سمت من طوری رفتار کردم که انگار ندیدمش و بی اهمیت ردشدم…شونمو کج کردم تا باهاش برخورد نکنم و همینکه ازکنارش گذشتم گوله های اشکم سرازیر شدن،اونم پشت سرم داشت نگام میکرد!اشکامو پاک نکردم تانفهمه دارم گریه میکنم،میخواستم بدونه که اون برای من هیچی نیست!هیچ‌جارو نمیدیدم،همه جا تار بود اما ویلیام بی اهمیت رفت سمت خونه و درو بهم کوبید…به خیابون ک رسیدم اشکامو پاک کردم و به راهم ادامه دادم…فرداش تولد ویلیام بود…مدرسمون ساعت6تعطیل میشد،سرکلاس مثل همیشه کسل نشسته بودم زل زده بودم به معلم…زنگ آخر بودو معلم زیست درس میداد کسی که تاوجوددارم فکرمیکنم ازش متنفرباشم!واقعا حتی به ریختش حساس بودم…دستمو گذاشتم روسرم و منتظر زنگ شدم و بلاخره بعدازکلی انتظار هم زنگ خورد هم توذوق معلم که میگفت تااخر زنگ درس رو تموم میکنیم…مجبورشد نصفه درسو ول کنه و رفتیم سمت خونه‌…همه‌جا تاریک شده بود،سرعتمو تندکردم تا بتونم زودتربرسم…ساعتو نگاه کردم،10دقیقه زودتر…رفتم و روبروی خونشون وایسادم و زل زدم به همون پنجره بزرگی که به همه جای خونه دید داشت و پرده‌روهم نکشیده بودن!ویلیام انگار خونه نبود و مادر تندتند کارای تزئین رو انجام میداد،احتمالا قصد داشتن سورپرایزش کنن…آقای واتسون و مایکلم خونه نبودن،فقط خانم لیندا با خواهرش،خانم لیندا یه لباس قرمز پوشیده بود که خیلی بهش میومد خواهرشم ترکیب مشکی و طلایی که اونم خوب بود…کیکو آوردن و روی میز روبرو به مبلی که پشتش کامل تزئین شده بود گذاشتن پشت سرشم شمعارو…امسال ویلیام15سالش میشد…بااینکه هرسال تولدشو به یاد داشتم هیچوقت به روی خودم نیاوردم که تاریخ تولدشو حفظم!اما اون بااینکه بارها تاریخ تولدم رو تکرار کرده بودم هیچوقت تولدمو یادش نبود…سرمو تکیه دادم به دیوار،سعی کردم گریه نکنم…اما انگار نمیشد!لعنتی لعنتی!کم کم بارون آرومی شروع به باریدن کرد،داشتم خیس میشدم…ساعتو نگاه کردم هنوز4دقیقه فرصت داشتم…خوب میدونستم اگه حتی چند دقیقه دیرکنم مامانم گیرمیده…یه نگاه دوباره بهشون انداختم،به کیک و شمع ویلیام…سعی کردم گریه نکنم،لعنتی سیگارم نمیتونستم بخرم دستمو جلو دهنم گرفتم و باسرعت رفتم سمت خونه…وقتی رسیدم تازه فهمیدم که چقدررر خیس شدم و نفهمیدم!!لباسامو گذاشتم خشک بشن و رفتم تاشام بخورم…بعدازشام دوباره اومدم بیرون…ماشین دایی و عموش جلودربود و کل برقای خونشون روشن بود‌…بعد یکم خرید دوباره رفتم سمت پنجره اما نتونستم ویلیامو ببینم،پرده‌رو کشیده بودن و یکم فقط دید داشت…یه سیگار روشن کردم باهاش یکم آروم شدم پس رفتم خونه و بعدازاستوری کردن کلیپایی که کلی زحمت کشیده بودم واسشون و تبریکام و اینجور چیزا گرفتم خوابیدم…روزا همینطور مزخرف داشتن میگذشتن و اصلا نفهمیدم کی بهار رسید و تولدم نزدیک شد…یه روز مونده بود به تولدم و مثل همیشه امتحان ترم داشتم و چون متولد خردادماه بودم هیچوقت از تولدم هیچ لذتی نمیبردم…نشسته بودم توی اتاقم درس میخوندم تازه نهار خورده بودم و صدای پدرومادرم که داشتن برنامه میریختن واسه فردا ازاتاق میومد،فک کنم ده بار بیشتر گفته بودم بهشون که من به تولد نیازی ندارم و چیز ضروری‌ام نیست اونم درحالیکه فردا خسته ازامتحان برمیگشتم و قطعا حال هیچی جز خوابیدن رو نداشتم اما انگارنه‌انگار رفته بودن کیکو سفارش داده بودن و همه کارارو کرده بودن،ازدست اینا:)هرکاری میکردم تمرکز نداشتم داشت اعصابم خورد میشد!داشتم تمام سعیم رومیکردم که یکسال و نیم آخر مدرسه حواسم جمع باشه ولی واقعا نمیشد!یهو قلبم تیرکشید و حالمو بهم زد نمیدونم چم بود ولی دلم آشوب بود دستمو تند گرفتم قلبم و ازاتاقم اومدم بیرون…درد قلبم داشت بیشتر میشد بی‌توجه به صدازدنای مامانم رفتم سمت بیرون و همینکه خواستم برم بیرون باصدای تندبیرون و درد شدید قلبم افتادم و دستمو روگوشم گذاشت،یهو بایاد چیزی با تمام سرعتم دویدم بیرون و باچیزی که دیدم چن لحظه تو شوک به صحنه نگاه کردم و بعدش باگریه دویدم سمت خیابون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x