رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت سی وسوم

3.9
(8)

بغض کرد و کنارش نشست.
_چرا؟ مگه نگفتی راضیش میکنی؟
_چرا ولی راضی نشد!
_اما خودت گفتی! من دلم خوش بود به حرف های تو
با چهره ای مثلا ناراحت به او زل زد.
_آره برای همینم راضیش کردم!
به ضرب سرش را به سمت او برگرداند و لب زد:
_چی؟
_گفتم راضیش کردم
حرصش گرفت و او را از روی تخت پایین پرت کرد.
_تو دیوونه ای!
تو مریضی…..ازار داری…..خیلی احمقی ازت بدم میاد……لوس بیمزه!….خود شیرین بی ادب!
این چه کاریه اخه
کوروش با هر حرف او می‌خندید و یلدا بیشتر حرصش می‌گرفت.
_وای….وای خدا کلا قرمز کردی، نفس بکش بعد حرف بزن
دستش را روی شکمش گذاشت و با خنده لب زد:
_آخ دلم درد گرفت….خیلی قیافت بامزه شده!
دست مشت کرد و محکم به قفسه سینه خودش ضربه زد.
_ایشالا بمیری من راحت شم……از دست تو!
سر کج کرد.
_جای تشکرته حالا؟ مثلا لطف کردم
بالشت را از روی تخت برداشت و به سمتش پرت کرد.
_برو گمشو اینطوری لطف کردنتو نمیخوام!
از روی زمین بلند شد و لب زد:
_باشه خیله خب گم میشم
ولی از این به بعد هم بگو سهیل مشکلاتتو حل کنه!
خواست برود اما قبل از آن بالشت را از روی زمین برداشت و به طرف او پرتاب کرد و درست توی صورت یلدا خورد.
یلدا جیغ کشید و از روی تخت برخاست.
_نمیخوام بیا برو بیرون…..فقط اگه دستم بهت برسه کوروش!
ابرو های کوروش بالا پریدند و چشم هایش گشاد شدند.
_نکن یلدا آبرومون رفت جیغ نزن
_به درک!
قبل از اینکه یلدا به سمتش حمله کند بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
به سمت در رفت و خواست دستگیره را پایین بکشد اما کوروش آن را از پشت گرفته بود.
محکم به در کوبید.
_کوروش!
دستگیره رو ول کن، بزار بیام بیرون!
_آره بیای بکشی منو ها؟
_دقیقا حالا ولش کن
_عمرا اگه بزارم بیای بیرون
بزار موهات سفید شه تا آخر عمر باید همین جا بمونی
_خودتم پیر میشی بدبخت! آخه تا آخر عمر باید همین دستگیره رو اینجوری نگه داری!
_من حاضرم اینجوری پیر بشم ولی به دستای تو نمیرم بعدم کلید هست درو قفل میکنم کاری داره؟
_پس منم دعا میکنم سهیل سر برسه به جای من اون تورو بکشه!
میدونی که اگه بفهمه مزاحمم شدی چیکار میکنه دیگه، نه؟!
خندید.
_ای سو استفاده گر……نترس سهیل رفته یه جا گم و گور شده به همین زودی نمیاد!
_اهوم حالا همینو بگو تا یکدفعه در باز بشه و سهیل بیاد!
_نمیاد آخه…..
مکث کرد….دوست داشت سر به سرش بگذارد.
یلدا کنجکاو پرسید:
_اخه چی؟
چند لحظه بعد غمگین و جدی لب زد:
_آخه یلدا سهیل تصادف کرده!
دیدی چقدر عصبی از عمارت بیرون زد؟ توی راه مزرعه بود ولی تصادف کرد!
شاهرخ و من و کاوه اینو میدونیم ولی به سارا گفتیم سهیل رفته مزرعه و یه چند نفر هم رفتن اونجا!
…….
به در بسته خیره شد…..صدایش کرد:
_یلدا؟
_ی…یعنی چی؟ الان….الان حالش خوبه؟
لبخندش تا بناگوش کش آمد اما با حال زاری لب زد:
_نه….حالش اصلا خوب نیست
رفته توی کما!
یلدا هیچ نگفت.
_چیشد؟ چرا چیزی نمیگی؟ نمیخوای بگی باز الان سهیل سر میرسه؟
…..
محکم لبش را گزید تا قهقهه نزند…..یلدا اگر می‌فهمید بلوف زده است تیکه تیکه اش می‌کرد.
چند بار نفس عمیق کشید تا خنده اش را کنترل کند…..سپس گرفته در را باز کرد.
همینکه در را باز کرد دخترک را دید که پایین تختش نشسته و پاهایش را درون شکمش جمع کرده…..دستش را نیز به دور آنها حلقه کرده بود.
_خوبی؟
سرش را آرام بالا آورد….مثل اينکه واقعا حرف های کوروش را جدی گرفته بود!
_چرا بهم نگفتی؟
شانه بالا انداخت.
_ما حتی به سارا هم نگفتیم چه برسه به تو! بعدم مگه حال سهیل برات اهمیت داره؟
نگاه دو دو زنش را به او دوخت.
_ن….نه ولی….ولی خب……
_ولی خب چی؟
تو که از سهیل متنفر بودی!
سرش را تکان داد.
_هنوزم هستم اما نمیخوام براش اتفاقی بی افته!
چشم ریز کرد و قدمی به جلو برداشت.
_چرا؟
نگاه دزدید و حرفی نزد.
_چون دوسش داری؟
با اخم سر چرخاند.
دوست داشتن سهیل؟ محال بود…..از او متنفر بود….چرا باید او را دوست داشته باشد؟
_چرت و پرت نگو!
من میگم ازش متنفرم تو میگی دوسش داری؟
حرف آخرش را با دهن کجی گفت و باعث شد کوروش بخندد
_چرت و پرت نیست که، ببین تا گفتم توی کماست چطوری ناراحت شدی!
سکوت کرد و در فکر فرو رفت….او سهیل را دوست داشت؟ در دل خندید.
چطوری؟ چطور می‌توانست کسی که مسبب این زندگی اش شده است را دوست داشته باشد؟
چطور می‌توانست کسی را که می‌خواست قاتل برادرش شود را دوست بدارد؟
اما…..اما یک حس عجیبی داشت!
نسبت به آن نگاهش….نسبت به آن چشم های مشکی اش…..نسبت به آن خلق و خویش…..اسم این حس را چی بگذارد؟ عشق؟….خنده دار است نه؟! یا…..
گیج شد، نمیدانست چرا حالش به خاطر حرف های کوروش بهم ریخت.
با صدای او به خودش امد:
_هعی یلدا با تو ام!
با مکث نگاهش را بالا آورد.
_چیه؟
_بابا جواب بده دیگه، چند بار صدات کردم
_خب چیزی گفتی؟
_نه فقط صدات کردم از هپروت در بیای
دست حلقه شده اش را از دور پاهایش برداشت و اهانی زمزمه کرد.
کوروش اخم کرد.
_اها و کوفت!
یلدا بی حوصله نگاهش کرد.
_عه چته کوروش چرا گیر میدی؟
_گیر میدم تا به خودت بیای، بده؟
_من خوبم تو یه چیزیت هست دست از سرم بر نمیداری!
لبخند مسخره ای زد، دیگر کشش نداد.
_من….چیز…..آره من یه….یه چیزیم هست واقعا
عقب عقب رفت…..یلدا مشکوک به او خیره شد.
_خب چته؟
به در که نزدیک شد لب زد:
_من….من خب…..
کلافه پوفی کشید.
_بگو دیگه
کوروش دستی به موهای روشنش کشید.
_راستش، ام…..خواستم یکم اذیتت کنم
سهیل نه تصادف کرده نه توی کماست، فقط من یکم آزار داشتم همین
تو به کوچیکی خودت ببخش!
تک خنده ای کرد و جلوی نگاه ناباور یلدا اتاق را ترک کرد اما با این حال با صدایی که او بشنود لب زد:
_اما برای اثبات علاقت به سهیل خوب بودا
مشتش را به زمین کوبید و با عصبانیت اسمش را فریاد زد:
_کوروش….فقط اگه دستم بهت برسه!

چشم هایش را آرام باز کرد و گیج و منگ به سقف خیره شد.
داخل مزرعه بود…..دست روی پیشانی اش گذاشت.
کمی داغ بود….اما نه به اندازه دیشب…..گفت دیشب و یاد دخترک افتاد، روی تخت نشست و او را دید که روی کاناپه خوابیده است.
چشم بست و نفسش را بیرون فرستاد.
_دختره‌ سرتق!
دستی به پشت گردنش کشید و ملافه را کنار زد، از روی تخت بلند شد و خواست برود اما با دیدن ماهرخی که روی کاناپه در خود جمع شده است پشیمان شد.
همان ملافه را برداشت و رویش کشید…..موهای خرمایی رنگش روی صورتش پخش شده بودند.
چند بار پلک زد….گیج پیشانی اش را خاراند اما اخر سر با دست موهایش را از روی صورتش کنار زد.
نگاهش روی چهره دخترک ثابت شد.
پوست سفید و روشنی داشت…..مژه هایش بلند بودند.
لبانی خوش فرم و بینی متناسب با صورتش….چشم هایش هم که نیز رنگی!
دخترک زیبا بود….زیبا بود و لجباز.
عقب کشید و کمر صاف کرد…..میخواست دوش بگیرد…..اینگونه سرحال میشد.
عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت.

چشم باز کرد اما با دیدن جایی غیر از اتاق خودش از جا پرید و هینی کشید.
_من کجام؟
به دور و اطرافش نگاهی انداخت و با یادآوری دیشب و اینکه در مزرعه ست دستش را روی قلبش گذاشت.
_وای سکته رو رد کردم!
نگاهش به ملافه ای که رویش قرار داشت افتاد.
_منکه دیشب چیزی……
حرفش را ادامه نداد و ناخودآگاه لبخندی زد…..سهیل خواب نبود پس او اینکار را کرده است.
_اوهو….اقای صدر جنتلمن شده!
بلند شد و به دنبالش گشت ولی او را پیدا نکرد.
به طبقه پایین رفت و درمانده دستی به صورتش کشید.
_عه پس کجایی؟ نگو با این حالی که داشتی رفتی؟!
جلو رفت و در خانه را باز کرد، ماشینش را دید….نرفته بود!
همان موقع صدای او را از پشت سرش شنید.
_بیدار شدی؟
به سمتش چرخید، لباسش فرق کرده بود….تیشرت طوسی که رویش نوشته‌ی بزرگ انگلیسی قرار داشت به همراه شلوار لی زغالی پوشیده بود و موهایش را با سشوار بالا زده بود.
حدسی که در ذهنش بود را به زبان آورد.
_دوش گرفتی؟
_اره
_اها حالت الان خوبه؟
سری تکان داد.
_اهوم….ممنون!
هیچ نگفت و تنها به لبخندی اکتفا کرد.
ساعتش را دور مچش بست و به داخل آشپز خانه رفت.
در یخچال را باز کرد:
_برو سرو وضعتو مرتب کن بعد بیا کارت دارم!
_چه کاری؟
_بعدش میگم!
_باشه
فقط شاید طول بکشه ها
_مشکلی نیست
_خیله خب
یک دست لباس که درون ماشین داشت را برداشت و به همان اتاقی که دیشب آنجا بودند رفت و در را بست.
جلوی آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد…..چشم هایش گشاد شدند.
_وای خدا….نگو که اون منو با این قیافه دیده!
آبروم رفت!
اما یک ان بیخیال دستش را در هوا تکان داد.
_مهم نیست بابا خب ببینه
مگه میخواد پسندم کنه؟!
لباسش را با مانتو اسپرت کوتاه خردلی عوض کرد و شلوار جینش را پوشید…..موهایش را با شانه ای که در کیفش قرار داشت شانه کرد و بالا بست….شال سفیدش را روی سرش انداخت و پشت میز دراور نشست.
روی مژه هایش چند بار ریمل کشید و پشت پلک هایش با زحمت خط چشمی صاف کشید.
رژ صورتی رنگش و عطر مورد علاقه اش تیپیش را تکمیل کرد.
از داخل آیینه چشمکی به خود زد.
_اوف چه جیگری شدم!
وسایلش را جمع کرد و به طبقه ی پایین رفت.
سهیل را ندید و برای همین به داخل آشپز خانه سرک کشید
_عه اینجایی
سرش را از روی میز بلند کرد و با دیدن ماهرخ اخم کرد که او پرسید:
_چیزی شده؟
سرتا پایش را نگاه کرد.
_این چه وضع لباس پوشیدنه؟
به لباس هایش نگاهی انداخت.
_وا کجای لباسام و سر و وضعم ایراد داره؟
_نکنه دوباره باید بهت یادآوری کنم که اینجا کلی کارگر مرد کار میکنه؟
_نوع لباس پوشیدن من به کسی هیچ ربطی نداره مفهمومه آقای صدر؟
_خیر مفهوم نیست! تو الان داخل محیط کاریه منی
پس باید درست لباس بپوشی!
درسته از آدم های اینجا محسوب نمیشی ولی حق نداری وقتی اینجایی با همچین سر و وضعی ظاهر بشی!
دست هایش را به سینه زد.
_با اجازتون من دیشب هم همین طوری بودم! با این تفاوت که لباسم فرق داشت
شما حالت خوب نبود و گیج بودی نفهمیدی!
گره میان ابرو هایش کور تر شد.
_تو هم وقتی قبلش یه نفر دقیقا بزنه جایی که گلوله خوردی و بعدم چند نفر بریزن سرت و تنها باشی بعدم با یه چیزی بزنن توی سرت گیج میشی و حالت بد میشه!
پس نیاز نیست یادآوری کنی اتفاق دیشب رو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود یلدا واقعا عاشق سهیله؟ 😯

نمیدونم چرا دوست داشتم به کوروش علاقه‌مند بشه😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x