رمان آیینه شکسته

رمان آیینه شکسته پارت دوم

4.8
(31)

رمان آیینه شکسته

پارت ۲

نور خورشید از پنجره به داخل اتاق منعکس می شد و گرشا چشمانش را ریز کرده بود و زیر لب زمزمه می کرد

_ اه نیکا میشه این پرده رو برام بکشی ‌. خوابم میاد

منتظر جوابی از طرف دخترک بود اما به یکباره یادش آمد . یادش آمد که دیگر با او در یک اتاق نمی خوابد .  بغض داشت اما نفس عمیقی کشید گریه کردن زیاد، خیلی خوب نبود بهتر بود حالا  که دارد از پیش نیکا می رود همان نیمچه غرورش را حفظ کند . از اتاقشان بیرون زد و با چشمانش دنبال نیکا گشت ولی کسی را ندید لابد هنوز خواب بود . پشت میز ناهار خوری که نیکا عاشقش بود نشست و با دستانش سرش را در بر گرفت . امروز از صاحب کارش مرخصی گرفته بود به امید  اینکه  شاید شب که به خانه رفت موضوع را با نیکا حل می کند اما وقتی که دید نیکا شاید واقعا دلش بخواهد که مادر بودن رو تجربه کند تصمیم طلاق را خودش بیان کرد . چون هر دفعه که می گفت :

نیکا جان عزیز دلم . میخوای بچه از پرورشگاه بیاریم ؟

اما نیکا به تندی با او برخورد می کرد و جواب می داد:

_ نه من دوست دارم بچه از پوست و جون خودم باشه نه بچه ی مردم

و او هر دفعه دهانش بسته می شد و جیزی دیگری نمی گفت . فکر کردن بس بود . از پشت میز بلند شد و به طرف یخچال مشکی رنگی که در کنج آشپز خانه بود رفت . و در یخچال را باز کرد . یخچال پر بود از انواع و اقسام غذا های مختلف که صدقه سری پدر زنش بود . وگرنه او که با این حقوق کمش در مغازه لوازم خانگی و کالای خواب می توانست فقط  چیز های ضروری زندگیشان را بخرد . مربا و کره و پنیر را بیرون آورد و نان را از فریزر یخچال بیرون کشید و داخل مایکروفر گذاشت تا گرم شود . اگر به خاطر نیکا نبود او از همین چیز ها هم سر در نمی آورد . چون همیشه در خانه خودشان پدرش نان را چند ساعت قبل از مصرف در حیاط کوچکشان می گذاشت تا آب شود . در همین فکر بود که با صدای دینگ دینگ مایکروفر که نشان از گرم شدن نان بود به خودش آمد و نان را برداشت و وسایل را روی میز چید و سعی کرد نسبت به چند روز گذشته که لب به غذا نزده بود کمی بخورد چون قطعا امروز باید با نیکا در مورد موضوع تلخ طلاق صحبت می کرد  و باید کمی جان می گرفت چون اگر چیزی نمی خورد احتمال اینکه جلویش غش کند هم  وجود داشت . کمی پنیر را با چاقو برداشت و روی نان مالید که صدای خمیازه خواب آلود نیکا از اتاق مهمان آمد .  او هنوز با همان لباس های دیشبش بود اما دخترک انگار که جان دوباره ای گرفته بود لباس هایی که پدرش از ترکیه برایش آورده بود را به تن کرده بود . لباسی با طیف رنگی زرد .

_ سلام صبحت بخیر

گرشا بود که این جمله رو گفته بود اما دخترک فقط از کنارش رد شده بود و در یخچال را باز کرده و نان تست و کره بادام زمینی اش را بیرون کشید  و روی صندلی رو به روی گرشا نشسته بود و با آرامش و خوشحالی غذایش رو می خورد . اما گرشا از خوشحالی نیکا باز هم بغض کرده بود و دیگر  میل چندانی به غذا نداشت قطعا اگر روز دیگری بود از خوشحالی عشقش با میل بیشتری می خورد اما امروز فرق داشت خیلی فرق داشت . برای همین صندلیش را عقب کشید و خواست وسایل را داخل یخچال بگذارد که صدای نیکا بلند شد :

_ میگم مگه تو نباید امروز می رفتی سرکار ها؟

گرشا پوزخندی بی صدا روی لب های خشکیده اش نشاند و چیزی نگفت . و به طرف یخچال رفت و وسایل را درونش جا داد که نیکا باز سوال پرسید:

_ نگفتی؟ چرا نرفتی سرکارت ؟

و بعد از مکث کوچکی ادامه داد:

_ شایدم اخراج شدی ها؟

گرشا عصبی بود از این نیکا از این نیکای خیانتکار . اما سعی کرد خودش را آرام نشان دهد

_ نه اخراج نشدم فقط گفتم بعد از این همه تنش کمی استراحت کنم مشکلی که نیست؟

و بعد ابروانش بالا پرید و نیکا آهان کشیده ای گفت . از آشپز خونه کذایی بیرون زد و به طرف اتاق رفت که صدای نیکا در جایش نگهش داشت

_ من میرم بیرون شب که اومدم درباره چیزی که دیشب گفتم با هم صحبت می کنیم

این جملات دخترک مثل دستور کشتن گرشا بود . گرشایی که نیکا را می پرستید اما نیکا می خواست از الان تا شب وقتش را با فرد دیگری سپری کند . گرشا بدون اینکه رو بر گرداند باشه ی کوتاه و آرامی گفت و دستگیره در را پایین کشید و سرخورده وارد اتاق شد . اتاقی که جدیدا  نیکا کمتر در آن می آمد اما با وجود لباس های خوابی که گرشا نگه شان داشته بود کل اتاق بوی  تن او را می داد . گرشا روی تخت دو نفره دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند اما همه اش چشم های مظلوم و دلبر نیکا  جلوی چشمش می آمد . آخ از دست این دختر که هیچ موقع فکر و ذکرش از قلب و مغزش بیرون نمی رفت . انگار که کسی روی قلبش نام نیکا را حکاکی کرده بود . نیکایی که از فردا دیگر مال او نبود . از این فکر دندان هایش را روی هم سابید و با دست آزادش روی تخت کوبید و سعی کرد خشمش را فرو کش ‌کند . فکر اینکه مرد دیگری جز خودش نیکا را بغل می کرد و می بوسید و می بویید دیوانه اش می کرد . و نفهمید چه شد که قطره ی اشک آرامی از چشمانش پایین آمد . لبش را از شدت خشم و ناراحتی به دندان گرفت و مشت هایش را روی تخت خالی می کرد .

” آخر سر تو ، سر تو بین من و عقل و دلم جنگ شد . آخر فاصله ، فاصله مون قد یه فرسنگ شد . آخر قلب من سنگ شد”

گرشا بلند شد و از توی کمد عکس های عروسی شان بیرون آورد و تک تک شان را دوباره دید

” عاشق نشویا ، دگر دل ندهیا .آدمک ساده بمان، ساده بمان ،بچه نشیا ، عاشق نشویا ، ای وابسته نشیا ،آدمک ساده بمان ، ساده بمان، بچه نشیااا”

پسرک با هر عکس اشک های مزاحم از چشمانش پایین می ریخت و روی گونه  اش فرود می آمد   . همینطور بی صدا اشک می ریخت که صدای بسته شدن شدن در خانه آمد . نیکا رفته بود عشقش رفته بود ، رفته بود …. سراغ عکس بعدی که رفت انگار روح از تنش پر کشید عکسی که خودش و نیکا از ته دل می خندیدند و این عکس را برای مسخره بازی گرفته بودند اما چون خنده های هر دو شان از ته دل بود این عکس از همه ی عکس هایشان زیبا تر شده بود . کاش می توانست به آن روز ها برگردد کاش…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
34 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

چقدر نیکا خره نفهمه🔪🔪🔪🔪
گرشا کراش جدیدم❤😍😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

آره😁😂
فیلم که میخوام ببینم اگه تو ده دیقه اول رو کسی کراش زدم ادامه میدم اگه نزدم میرم سراغ فیلم بعدی😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

شوخی میکنی؟؟؟
رو بازیگر خواننده دورویا کراش نزدی؟؟؟؟

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

بببین من یه لیست طولانی از کراشام دارم😂🤦‍♀️
حتی رو شخصیت های انیمیشن هم کراش میزنم😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

ضحی از نظر منم تو عجیبی که رو کسی کراش نزدی😂🤦‍♀️

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

بیچاره گرشا😪
این نیکا لیاقت هیچ چیزی رو نداره دختره خر

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

اسمم تانسو ترکیم مادرم انتخاب کرده😁

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

ممنون اشم شما هم زیباست💞

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

ضحی من عکستو ندیدم🥺
لیلا دید🥺🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

بزار😁

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

آخجون تو ام شبیه تصوراتم بودی🤣💃💃💃

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

لیلا ولی اصلا شبیه نبوداااا🤣🤦‍♀️
راستی اگه اشتباه نکنم گفته بودی فک میکنن تو کوچیک تر از لادنی آره؟؟

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

از نظر من ولی همسن میزنین😁🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

دیوونه🤣💃

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

ستی
تو عکستو نمیزاری؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

شاید باورتون نشه
ولی من اول میکردم ستی ۲٠خوردی باشه لیلا ۳٠خوردی…😁😁😁
فکر میکردم بچه های لیلا همسن من باشن🙄🥲

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
34
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x