رمان سقوط

رمان سقوط پارت هجده

4.2
(57)

 

از اون روزها دو ماهی میگذشت، با هزار زور و اصرار حسام راضی شده بود که به سر کار بره اونم با کلی تحقیقات بالاخره آقا راضی شده بود

 

حس بهتری داشت کار تو یه شرکت تجاری هم اونو از فکرهای سیاهش دور میکرد هم برای خودش پول در می‌آورد میتونست رو پای خودش بایسته. دوست نداشت محتاج حسام باشه باید خرج خودش رو تنهایی به دست می‌آورد

 

فردا شب تولد حنانه بود باید مرخصی ساعتی می‌گرفت. میزش رو جمع کرد و دستی به لباسش کشید

 

جلوی دفتر رئیس ایستاد. منشی شرکت که اسمش سپیده بود لبخندی بهش زد و با چشم و ابرو گفت

 

_کجا از زیر کار در میری خانم؟

چشم غره‌ای براش رفت

_کجا در میرم آخه! تو هم فقط منو سین جیم کن با مهندس کار داشتم تو دفترشه دیگه؟

 

خنده‌ای کرد و سر تکون داد

_اوه باشه ما رو نزن، آره هست بزار بهش خبر بدم

 

به دنبال حرفش تلفن رو برداشت و گذاشت دم گوشش

 

نگاهش رو ازش گرفت و نفس عمیقی کشید سپیده دختر خوبی بود همیشه در ذهنش منشی‌ها بدجنس و موزی بودن اما حالا با دیدن این دختر فکرش عوض شد. خونگرمیش از همون روز اول کاری جذبش کرد که باعث شد دوست های خوبی برای هم بشند، هم سن بودن البته با این تفاوت که سپیده ازدواج نکرده بود و مجرد بود

 

وقتی داستان زندگیش رو براش تعریف کرد باورش نمیشد میگفت چطور تونستی این اتفاقات رو تحمل کنی! به درد و دل‌هاش گوش کرد و بهش دلداری داد که این روزها هم میگذره و با قوی بودن میتونی زندگیتو بسازی

 

از اخلاقای حسام بهش نگفته بود آخ که اگه میفهمید همچین حرفی نمیزد، چطور میتونست زندگیش رو بسازه…! با زورگویی‌هاش؛ غیرت بیجاش و بداخلاق بودنش حسابی ناامید شده بود البته خودش هم زیاد تلاشی برای بهبود رابطه‌شون نمیکرد دیگه بعد از علی هیچ قلبی نداشت که تقدیم مرد دیگری کنه کلاً به اتفاقات دور و برش بی حس شده بود

 

با صدا زدن‌های سپیده از فکر بیرون اومد گنگ سر تکون داد

 

_چیزی گفتی؟

 

چپ چپ نگاهش کرد

 

_یکساعته دارم صدات میزنم بابا، کجایی تو رفتی تو هپروت!! برو مهندس منتظرته

 

پوفی به بی حواسیش زد و چند تقه به در کوبید. با شنیدن بفرماییدش وارد اتاق شد

 

یک اتاق بزرگ با دیوارهای سفید و مبلمانی به رنگ کاربنی که روبروش میز بزرگ ریاست قرار داشت

 

جلو رفت و سلام آرومی گفت. مهندس مرد جوونی بود که واقعا در جذابیت و خوش پوشی قابل تعریف بود

چشمای عسلی کشیده‌ای داشت که نگاه هر کسی رو به خودش جذب میکرد

 

با صداش به خودش اومد

_انگار با من کاری داشتین، بفرمایید بشینید خانم آذین

 

نگاه از لبخند گیراش گرفت و روی مبل تکی نشست. تلفن رو برداشت و با منشی تماس گرفت در همون حال اشاره ای بهش کرد

 

_قهوه یا چای؟

لبخند نیم بندی زد

 

_نه آقای رئیس کارم زیاد طول نمیکشه

 

ابرویی بالا انداخت و تلفن رو سرجاش گذاشت. دستاش رو سر میز گذاشت و به صندلیش تکیه داد

 

_خب من آماده‌ام بشنوم حرفاتون رو

 

از این نوع برخوردش خوشش میومد نه مثل علی خجالتی و سر به زیر بود و نه مثل حسام عاصی و افسار گسیخته…!! خوب بلد بود چطور با یه زن رفتار کنه مودب و متین

 

دور و برش همچین مردهایی کم بود، زیر نگاه سنگینش سر پایین انداخت و دستاش رو بهم قفل کرد. شروع به صحبت کرد

 

_راستش آقای کریمی اومدم که اگه براتون مقدوره برای فردا یه مرخصی چند ساعته بهم بدین که زودتر برم خونه

 

به دنبال حرفش نگاهش رو بالا آورد تا واکنشش رو ببینه. با ابرویی بالا رفته بهش خیره بود بعد از لحظاتی کوتاه چشم ازش گرفت و مشغول ور رفتن با دفتر دستک روی میزش شد

 

_فردا جلسه مهمی داریم خانم آذین شما هم باید باشید، برای چه ساعتی مرخصی میخواید یعنی انقدر مهمه؟

 

لب گزید و چادرش رو مرتب کرد

 

_خب آره…تولد خواهر شوهرمه باید زودتر خودمو برسونم

 

جوابش برای مرد مقابلش قانع کننده نبود و در عین حال مسخره میومد. خودش رو جلو کشید و چشم تنگ کرد

 

_یه تولد مهم‌تر از قرارداد چند صد میلیاردی شرکته؟

 

سکوت دخترک رو که دید پوزخندی زد

 

_نمیتونم درکتون کنم، بهتره منصرف شید طبق ساعت کاریتون از شرکت خارج میشید

کلافه و عصبی گوشه لبش رو جوید :-مرتیکه قوزمیت خب میمیری یه مرخصی بهم بدی؟ حالا انگار فردا من نباشم نمیتونن قرارداد ببندن اَه اَه حالا فردا رو چیکار کنم به حنانه هم قول دادم کمکش کنم تازه کادو هم براش نخریدم پوف

 

با فکری مشغول کارهاش رو انجام داد و بعد از پایان ساعت کاری از شرکت بیرون زد سپیده امروز ماشین نیاورده بود و هر دو مجبور بودن تاکسی بگیرند

 

سپیده از منتظر موندن حسابی کلافه شده بود با کفش سنگ ریزه‌های جلوی پاش رو پرت کرد و غر زد

 

_تو این سرما کم مونده قندیل ببندم یه تاکسی هم پیدا نمیشه، بزار یه اسنپ بگیرم

 

به دنبال حرفش موبایلش رو از جیبش در آورد که همون لحظه آئودی سفیدی جلوی پاشون ترمز کرد

 

_او له له کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم

 

با ابرو براش خط و نشون کشید

 

_وای از دست تو سپید

 

 

با صدای مردونه‌ای چشم ازش گرفت و سر برگردوند. از دیدن فرد مقابلش چشمهاش چهار تا شد، :-عه این که آقای کریمی رئیس شرکت خودمونه اینجا چیکار میکنه…!!

 

 

_میتونم برسونمتون خانما، لطفاً سوار شید

 

بند کیفش رو چسبید. قبل از اینکه سپیده با اون چشماش مرد بیچاره رو قورت نده گفت

 

_نه آقای کریمی ممنون، مزاحمتون نمیشیم

 

سپیده با ایما و اشاره بهش فهموند که دهنش رو ببنده

 

_عه وا ترگل جون، آقای مهندس بهمون لطف کردن بهتره منتظرشون نزاریم مگه نه آقای رئیس؟

 

خنده کوتاهی کرد که دو طرف چشمهاش چین افتاد

 

_آره حق با شماست ولی بهتره بیرون از شرکت منو رئیس صدا نزنین، همون بهراد خالی بگید راضی‌ترم

 

سپیده انگار نه انگار با پررویی تموم لبخند گل و گشادی زد و دستش رو کشید تا سوار ماشین بشند

 

از خجالت سرش توی یقه‌اش فرو رفت. زیر لب همون‌طور بهش فحش میداد ببین چیکار کرد دختره خدا بگم چیکارت نکنه همینم کم بود فقط

 

 

تو ماشین سکوت کرده بود و تنها کسی که دست از وراجی برنمیداشت سپیده بود و بس آقای مهندس هم با لبخند و تکون دادن سر به حرف‌هاش گوش میداد

 

اون چال گونه‌اش که موقع لبخند زدن روی سمت چپ صورتش پیدا میشد اونو یاد علی مینداخت اونم چال گونه داشت

 

آهی کشید و وقتی به خود اومد که او و مهندس در ماشین تنها شدن

 

اصلا کی سپیده رفت که متوجه نشد؟ این روزها زیاد و طولانی به فکر فرو میرفت

 

_همیشه انقدر ساکتین؟

 

با صداش سر بالا آورد. کوتاه جواب داد

 

_نه چطور؟

 

فرمان چرخوند و میدان رو دور زد

 

_همینطوری پرسیدم، آخه خانم کمالی ماشالا خیلی خوش سر و زبونه برام جای سوال بود

 

لبخند کمرنگی زد و به خیابون چشم دوخت

 

_حرف زدن بی مورد چه فایده‌ای داره، ترجیه میدم بیشتر سکوت کنم و گوش بدم

 

یک تای ابروش بالا رفت. نگاهی به دخترک انداخت در تمام این دو ماهی که اونو شناخته بود پی به رفتارهای خاصش برده بود همیشه سرش تو لاک خودش بود و با تنها کسی که صمیمی شده بود همین سپیده بود

 

از طرف داییش که رفیق پدرشوهرش میشد اونو استخدام کرده بود البته واقعاً هم کارش خوب بود و تونسته بود مورد قبول واقع بشه

 

یک چیزی در درونش بود که دوست داشت کشفش کنه برای همین پرسید

 

_میتونم یه جسارتی کنم؟

 

با تعجب سر برگردوند نگاهش و لحن صحبتش جوری بود که جای هیچ مخالفتی براش نمیزاشت

 

_بله خواهش میکنم

 

نفس عمیقی کشید و فرمان رو تو دستش فشرد

 

_از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟

 

چشماش ریز شد. این دیگه چه سوالی بود؟ بهراد از دیدن چهره دخترک پی به این برد که سوال اشتباهی پرسیده سعی در اصلاحش بر اومد

 

_باید منو ببخشین منظوری نداشتم، اگه دوست ندارین میتونید جواب ندید

 

چه چیزی در این مرد بود که بهش اجازه میداد در مقابلش کوتاه بیاد، شاید از اینکه انقدر با احترام باهاش برخورد میکرد در زندگیش همچین مردی ندیده بود حتی علی هم خوب بلد نبود با یک زن درست آداب و معاشرت کنه

 

سرش رو پایین انداخت و آهسته جواب داد

 

_زندگی ما با عشق شروع نشد…

اما خب مثل خیلی از زن و شوهرهایی که زیر یه سقف با هم زندگی میکنند ما هم روزامون رو میگذرونیم…

 

مکثی کرد و نگاه مستقیمش رو بهش دوخت

 

_بهش میگن عادت

 

به دنبال حرفش با دست اشاره کرد

 

_همین کوچه، ممنون میشم همین‌ جا منو پیاده کنید

 

نگاه گنگش رو از دخترک گرفت و توی کوچه پیچید

 

_نه تا خونه میرسونمتون

 

لب بهم فشرد و مشغول بازی با انگشتاش شد دوست نداشت کسی اونو ببینه و بعد هم براش حرف در بیارن

 

جلوی در آهنی سفید رنگ خونه توقف کرد. به طرفش برگشت تا ازش تشکری کنه که متوجه نگاه خیره و عجیبش روی خودش شد

 

بدنش گر گرفت. مستاصل و سردرگم مقنعه‌اش رو مرتب کرد

 

_ممنون که منو رسوندین خدانگهدارتون

 

 

دست روی دستگیره گذاشت تا از زیر نگاهش فرار کنه که با شنیدن جمله‌اش دستش از حرکت خشک شد

 

_فردا ساعت سه از شرکت خارج بشید خانم آذین

 

با تعجب نگاهش کرد. سوالش رو از چهره‌اش خوند که لبخندی زد و گفت

 

_ یه جلسه بدون شما هم پیش میره موردی نیست

 

نتونست لبخند نزنه تموم قدردانی رو تو چشماش ریخت

 

_واقعا ازتون ممنونم، لطف کردین

 

لبخندش کش اومد. با حالت جذابی سر کج کرد

 

_خواهش میکنم خانوم محترم اگه میشه پیاده بشید چون اگه دیر برسم خونه، عشقم کلمو میکنه

 

 

با چشمایی گرد شده نگاهش کرد. اصلاً نمیفهمید چی میگه :-عشقش..!!

 

بهراد از دیدن حالت چهره‌اش غش غش خنده‌اش به هوا رفت

 

حالا چشماش اندازه توپ تنیس شده بود چقدر هم که امروز خوش خنده شده! این روش رو تا حالا ندیده بود

 

خوب که خنده‌اش رو کرد دستی به لبش کشید و گفت

 

_اسمش عسله دخترمو میگم

 

فهمید رفتارش حسابی ضایع بوده، خاک بر سرت کنند ترگل الان کلی تو ذهنش داره مسخره‌ات میکنه

 

لب گزید و نگاه ازش دزدید

 

_شما مگه دختر هم دارین؟

 

 

سر تکون داد

 

_آره یه دخترکوچولوی تو دل برو که عشق باباشه، حتما یه روز میارمش تو شرکت تا ببینینش

 

 

در دل به حال اون دخترک غبطه خورد چه پدر خوب و مهربونی داره که اونو عشق خودش خطاب میکنه، یعنی زنش حسودی نمیکنه؟

 

دست از افکارش کشید به تو چه آخه ترگل یه چی میگیا…!!!

 

این بار بدون تعلل از ماشین پیاده شد لبخندی روی لبش بود که هیچ جوره پاک نمیشد با انرژی عجیبی وارد خونه شد

 

پاش که به سالن رسید متوجه حسام شد‌ یکه خورد. این موقع از روز تو خونه چیکار میکرد؟ این نگاه شاکی و عصبیش رو باید رو چه حسابی میزاشت!

 

سعی کرد عادی باشه مثل همیشه سلام آرومی گفت و بی توجه بهش به سمت اتاقش رفت که با صداش بین راهرو ایستاد

 

_وایسا کارت دارم سرتو پایین انداختی داری میری

 

چشم تو کاسه چرخوند و تند به طرفش برگشت

 

_هان چیه؟ باز چه خطایی از من سر زده جناب فلاح که عصبیتون کردم!

 

لحن مسخره‌اش باعث مشت شدن دستش شد این خونسرد بودنش داشت کفرش رو در می‌آورد تا به الان کسی نتونسته بود اینطور جلوش حرف بزنه اما این دخترک بیش از حد گستاخ و زبان دراز بود

 

شاید خودش هم مقصر بود به حال خودش رهاش کرده بود دلش به حالش سوخته بود فکر میکرد با دادن فرصت بهش میتونه کمی محبت تو دلش بکاره اما این زن خلاف باورهاش بود، دو ماه گذشته بود و هنوز هم مثل دو تا دشمن در کنار هم زندگی میکردن شاید دیگه اسم علی رو زبونش نمیچرخید اما حس میکرد که نمیتونه فراموشش کنه و در قلبش رو برای همیشه بسته بود

 

حالا یک دخترک سنگی و اخمو جلوش بود. با لحنی طلبکارانه ازش پرسید

 

_اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ من جواب میخوام

 

در دل به بخت بدش لعنت فرستاد حتما دیده بود اونو! وای حالا چی جوابش رو میداد کم برای جور کردن این کار خون دل خورده بود حالا اگه میفهمید صاحب ماشین رئیس شرکت بود که خون به پا میکرد

 

سعی کرد کلمات رو تو ذهنش درست بچینه

 

_ام…یکی از دوستام بود، از کارمندهای شرکت

 

سرش رو بالا آورد تا اثر حرفهاش رو تو صورتش ببینه. پوزخندی زد یک پوزخند تلخ و زهر‌دار

 

دست در جیبش فرو کرد و روش خم شد

 

_به نظرت گوشام مخملیه هان؟

 

لب گزید. باید فکرش رو میکرد نمیتونه چیزی رو از این مرد مخفی کنه

 

راهش رو به سمت اتاق‌خواب کج کرد

 

_برای اینه که تو زیادی بدبینی، بیچاره فقط منو رسوند مگه گناه کرده؟

 

چادرش از پشت کشیده شد و از سرش افتاد جیغی زد و سعی کرد از از میان بازوهاش خودش رو نجات بده

 

لحن خشن و جدیش زیر گوشش پیچید

 

_سعی نکن منو دور بزنی دخترکوچولو، اون موقعی که بفهمم پاتو کج گذاشتی یک ذره هم بهت رحم نمیکنم اینو خوب تو اون گوشات فرو کن

 

به دنبال حرفش هلش داد جلو..!! از ترس ضربان قلبش تند میزد تهدیدش حسابی لرز به وجودش انداخته بود نمیدونست چرا انقدر دلشوره داشت او که از خودش مطمئن بود کار خطایی نکرده بود، پس چرا انقدر میترسید؟

 

***

 

فردای اون روز عصر تنها به بازار رفت کمی خرید داشت و باید یه کادوی درست و حسابی هم برای حنانه میخرید

 

 

چشمش به یه گردنبند طرح ماه زیبایی افتاد به صاحب مغازه نشونش داد تا براش بیاره. داخل یک جعبه کادوپیچ شده به دستش داد

 

_بفرمایید خانم خدمت شما

 

تشکری کرد و کارت رو به طرفش گرفت بعد از حساب از طلا فروشی بیرون زد

 

 

تو پاساژ می‌چرخید که چشمش به لباس زیبایی افتاد

 

 

خیلی وقت بود برای خودش خرید نکرده بود یه پیراهن ساده مدل ماهی به رنگ صورتی چرک که کمر باریکش رو به خوبی توش نشون میداد

 

نگاهش به یه لباس مردونه‌ای افتاد. رنگش سفید بود و اندامی

 

حسام بیشتر اوقات لباس‌های تیره میپوشید، همیشه دوست داشت شوهر آینده‌اش پیراهن سفید بپوشه و آستین‌هاش رو هم تا آرنج بالا بزنه اما علی آدم معتقدی بود و همیشه دکمه‌های آستینش رو میبست

 

اما حالا شوهرش حسام بود دوست داشت براش یه چیزی بخره، اون پیراهن رو هم همراه لباس خودش خرید و با تاکسی به خونه برگشت

 

لباس‌ها رو، روی تخت گذاشت و خودش هم به سمت حموم رفت. حموم کردنش خیلی طول میکشید که همیشه حرص خونواده‌اش در میومد

 

خدا رو شکر که این خونه دو تا سرویس داشت وگرنه اگه الان حسام میومد حتماً از عصبانیت منفجر میشد

 

حوله پیچ بیرون اومد و جلوی آینه ایستاد تا موهاش را سشوار بکشه. با صدای در از جا پرید کی میتونست باشه جز حسام! از همین هم میترسید

 

وارد اتاق شد تا نگاهش بهش افتاد لبخند مرموزی زد و به طرفش قدم برداشت

 

 

اخم کرد. هیچ حوصله‌اش رو نداشت اونم که عاشق چنین فرصت‌هایی بود، از پشت بهش چسبید و سر تو گودی گردنش فرو کرد

 

عمیق بو کشید و بینی به گردن و گوشش مالید

 

_چه بوی خوبی میدی خانوم

 

با حرص برس توی دستش رو، روی میز کوبید این حرف‌ها و نزدیک شدن‌هاش اونو معذب و کلافه میکرد چیکار کنه که هنوز هم عادت نکرده بود به این لمس شدن‌ها

 

_حسام برو کنار، میخوام لباس عوض کنم

 

اصلاً انگار نه انگار…. دست دور شکمش حلقه کرد و پشت گردنش رو بوسید

 

بدنش به این بوسه‌اش واکنش نشون داد و مورمورش شد. از داخل آینه نگاهش به چشمای تبدارش افتاد

 

یک لحظه نگاهشون بهم قفل شد. دو تیله وحشی مشکی که با برق عجیبی بهش خیره بود چرا تا حالا انقدر به چهره‌اش دقت نکرده بود؟ ابروهای پهن و پر مردونه با خط اخمی که چهره‌اش رو خشن‌تر نشون میداد

 

بینی قلمی و صاف لبهایی متوسط و گوشتی که برای یه مرد واقعا هوس‌انگیز بود صورت زاویه دار و چونه مستطیلی شکلش از اون یک مرد جذاب و خوشتیپ میساخت

 

در دل اینطور توصیفش کرد. ” یک مرد شرقی و وحشی ”

 

 

با قرار گرفتن دستش روی استخون ترقوه‌اش به خودش اومد. انگار قدرت مقاومت هم ازش سلب شده بود مثل مسخ شده‌ها خیره حرکاتش بود

 

حسام هم از داخل آینه نگاهش بهش بود دستش پایین‌تر رفت و روی برجستگی سینه‌اش نشست

قلبش داشت میومد توی دهنش :-میخواد چیکار کنه؟

 

منتظر عکس العمل بعدیش بود. فشار ریزی بهش داد و دستش رو از زیر حوله رد کرد

 

 

عرق شرم به تنش نشست. چطور میتونست خودش رو از این وضعیت نجات بده؟ داشت حالش بد میشد نفس های گرمش که روی گوش و گردنش پخش میشد و حرکات دستش از خود بیخودش میکرد

مثل اینکه حسام تحملش بریده بود. دست زیر زانوش انداخت تو آغوشش گرفت، به سمت تخت رفت

 

یقه‌اش ر‌و گرفت و با ترس گفت

 

_بسه باید بریم مهمونی

 

اصلا انگار که صداش رو نمیشنید بوسه‌ای به گردنش زد و دستی به ران خوش تراشش کشید

 

دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد و روش خیمه زد

 

زیر گوشش با لحن خماری پچ زد

 

_فقط یه خورده

 

و این یه خورده کشدار یعنی باید خودش رو برای یه رابطه طولانی و کمی خشن آماده کنه

 

 

دیگه صبرش لبریز شده بود خوشش نمیومد از این رفتارهاش انگار که زن رو فقط یک وسیله برای امیال جنسیش میدید

 

باید زن باشی، باید در شرایطش قرار بگیری تا بفهمی چه حسی داره این روزها میفهمید که حسام هم مثل او هیچ علاقه‌ای بهش نداره و همه این کارهاش هم از سر هوس بود. اگه هم روش زیادی حساس و غیرتی بود برای این بود که اینطور بار اومده بود انگار که براش مثل اسباب بازی بود جزو اموالش که کسی حق نداشت نگاه چپ بهش بکنه…!

 

بعد از چندی که براش به دشواری گذشت بالاخره تونست رها بشه. مجبور شد دوباره حموم کنه

 

دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودن که رسیدن ‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
66 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
5 ماه قبل

تصورم از حسام شده یه اسب وحشی 😐طبیعیه؟😂

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Narges Banoo
Tina&Nika
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

اره قشنگم طبیعیه چون منم دقیقا همین تصور رو دارم

Narges Banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

از اینکه با من در این حق گویی همراهید کمال تشکر را دارم🙏🏻😎✌🏻

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

وااااااااای حقققققق++++++
عاره خاهرم عادیه منم اینجوریم🥹🔪

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم
این پارت خیلی جذاب بود.
بنظرم اگه آقای رئیس زن نداره ترگل بیخیال علی و حسام بشه بچسبه به بهراد جون❤️😂

Fateme
5 ماه قبل

آقا به نظرم این مهرداد زنش یا فوت کرده یا طلاق گرفتن از ترگل خوشش میاد و اینا دیگههه
حسامم که مثل همیشه سگه سگگگ
خسته نباشی لیلا جونم

Nafs
Nafs
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

لیلا جان به دلیل فوت پدرم نتونستم این رمانت رو اردامه بدم ولی عالی بود

Nafs
Nafs
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

به خودم هستم
خواهش میکنم عزیزم

Tina&Nika
5 ماه قبل

من میگم ترگل از حسام طلاق میگیره میره با بهراد
خیلی قشنگه لیلا جونم🥰

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

فدات لیلاجونم حتما حدسی رسید میگویم جیگرم
فعلا انقد دینی و جغرافیا خوندم ذهنم سمت حفظ استقللال اسلامی و فشار و انواع بیابان و توده و ایناس تو خواب فکر کنم دوباره بگم همه رو 😂😂

سعید
سعید
پاسخ به  Tina&Nika
5 ماه قبل

🤣🤣🤣🤦🏻‍♀️

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

بیچاره حسام تازه داشت از دست علی خلاص میشد بهزاد اومد رو کار .خوبه که ترگل تو یه خانواده سنتی بوده ولی بازم زود وا میده یکی نیست بگه بچسب به زندگیت حسامو رام کن باهاش راه بیا تا آروم شه ممنون لیلا جون

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

میکشمش اگه بخواد بره سمت بهزاد 😂😂

سعید
سعید
5 ماه قبل

لیلا حدس میزدم این طوری بشه
چون ی بار درمورد این موضوع باهام صحبت کرده بودی و حس میکنم زندگی ترگل رو اون طوری نوشتی
به هرحال امیدوارم خوشبخت بشه اما خب من دوست داشتم عاشق حسام بشه 🤦🏻‍♀️

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

سر رمان شاه دل یادته؟

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

یاااادت نیست😂😂🤦🏻‍♀️
نه بابا برای رمان خودت نبود اون موقع.
حال بیخیال

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خداروشکر
بهش بگو وقت کرد بیاد تو سایت

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

الهیییی🥺
واقعا برای این چیزایی که گفتی ناراحت شدم اما خوشحالم که حالش خوب شده

با مامانش هم در ارتباطی مگه؟!😂

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

واییی خدا رحم کرد حتما یه حکمتی بود بچه نموند شکر خدا خودش خوبه

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

بمیرم الهی 🙂
باز خداروشکر که خودش الان خوبه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

وایییی آخه🥺 خداروشکر که خوب شده حالش

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خوش خبر باشی عزیزم خدا رو شکر خدا رو شکر🙏🙏

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

شکر خدا

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

چقد دلم براش تنگ شدهههههه
بش بگو اگ تونست بیاد سایت باهاش حرف بزنیم🙂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

عی خدا، بمیرم🙂

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

سلام خانم مرادی عزیزم.😍ممنونم به خاطر رمان قشنگ و پارت گزاری خوب و دقیق و منظمتون والبته مثل همیشه بی,نقصتون.خدا رو شکر که یه خبر خوب رسید از این خانم نازنین.😊

Narges Banoo
5 ماه قبل

دلم میخواد این حسامو تو یه هاون بزرگ بکوبم
تا پارت چند لازمش داری لیلا این تحفه رو ؟🤣🤣🤣

مریم
مریم
5 ماه قبل

عالی لیلا جان.

saeid ..
5 ماه قبل

سحر اگر اومدی بگو اون روز گفتی کدوم پارتت توی دسته بندی نیستش؟
وقت نکردم
بگو درست کنم الان

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

پارت های رمان رویا

۲۶ ۲۷ ۲۸

Narges Banoo
5 ماه قبل

هاااا راستی لیلا رفتم تو رمان دلبر سرکش دیدم یه جا هم دلبرسرکش خورده هم دربندزلیخا اصن شاخ درآوردم🤣
فقط منم که اینجوری میبینم؟
برو تو رمان در بند زلیخا

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Narges Banoo
سعید
سعید
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

تو دوتا دسته بندی قرارش دادن
باید یکی بکنن
بعدا واست درست میکنم

Narges Banoo
پاسخ به  سعید
5 ماه قبل

آها..مرسی🙏🏻🙏🏻🙏🏻

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

واییی ببین کی گفتم آقای رئیس نقشه ها در سر دارد‌…من متنفرررممم ازمردهایی که نمیبینن طرف متاهله یا تو رابطه اس انقدر بی بند و باری میکنن واقعا که خیلی زشته…
کثافتتت🤬
لیلا تو نمیذاری من یه نفس راحت بکشم من همیشه با مردهای تو رمان های تو مشکل داشتم به جز امیرعلی😭🤣🤣

سفیر امور خارجه ی جهنم
5 ماه قبل

عالی بود لیلا جونی👈🏻👉🏻
ی حسی بم میگه یا ترگل و حسام درست میشن یا ترگل و بهراد باهم ازدواج میکنن
اولی رو کمتر احتمال میدم باز ببینیم چی میشه👈🏻👉🏻
ولی لیلا به خون حسام تشنه ام بدجور🔪🥹

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

امکان ندارع🤣
داشته باشه یعنی شاهکار 😂

الماس شرق
5 ماه قبل

سلام لیلا جان خسته نباشی
روند رمان داره زیبا پیش میره
و یک چیز جالب ترگل چه خوش شانسه همش پسر خوشتیپ میان سر راهش😂

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خدا شانس بده به ترگل😂

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

حسام یه گاوهه گاوووو
نفرت انگیز چندش هوس باز
لیلا جون من پارت بیشتری میخااام🥺
خسته نباشی❤

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

لیلا رمانم و فرستادم تایید کن باز نره ته لیست🤦🏻‍♀️

Yas
Yas
5 ماه قبل

سلام خدمت خانم نویسنده عزیز.
میشه بفرمایید رمان چه روزهایی پارت گذاری میشه
ممنون از شما 😘😘😘

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

ترگل قدر حسام رو نمیدونه….😌ببینین کی گفتم!حرف های من همه درست درمیاد
خسته نباشی لیلا جونی😁🤍

دکمه بازگشت به بالا
66
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x