یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت چهارده

4.5
(20)

یوتاب اخم عمیقی کرد و گفت:

_سیران کیه؟

هاوش کمی عقب کشید و بی خیال شانه ای بالا داد

-کَس خاصی نیست؛همون دختری که زدم بهش.گفت شکایتی ازم نداره!

یوتاب پوزخندی زد،عجب دردسری شده بود آن دخترک سیران نام!

هاوش که کلافگی یوتاب را حس کرده بود دستش را میان دستانش گرفت و او را مهمان آغوشش کرد.

{سیران}
_لطفا دیگه اسم محمد امین نیار مامان؛خسته شدم واقعا یه ماه آرامش نداریم،فصل امتحانام شروع شده بذار ذهنم آروم باشه!

نگاه گذرایی بهم انداخت و صدای تلویزیون و زیاد کرد در همون حال لب زد:
-من هر کاری کردم بخاطر خودت بوده،دیگه کاری ندارم باهات؛تو انقدر خیره سر شدی که نمی تونم حرف بزنم !

لبخندی زدم و گوشی مو از روی میز برداشتم،یه ماه و هفت روز از تصادفم می گذشت و الان کم کم در حال بهتر شدن بودم و کمی آرامش گرفته بودم،با کمک وکیل مامانم و قانع کردم که شکایت کار درستی نیست و منو بیچاره تر می کنه و مادرم در ظاهر قبول کرد ولی هنوزم هی اسم محمد میاره و اتفاقات و مثل پتک تو سرم می کوبه؛اروم شدم ولی خیلی کم!حداقل شدم همون دختر بیخیالی که قبلاً بودم و این منو خوشحال می‌کنه.

در حال بررسی پیامک هام بودم که پیامکی با شمارهٔ ناشناس توجه مو جلب کرد،کنجکاو پیامک و باز کردم و با چشمای گرد خوندمش!

_مامان!

بدون اینکه نگام کنه گفت:

-هان؟

متعجب لب زدم:

_بیتا داره میاد اصفهان!

متعجب سمتم چرخید و پرسید:

-چرا انقدر یهویی؟چرا انقدر بی خبر؟

لبامو به سمت پایین حرکت دادم و با بیخیالی جواب دادم:

_من چه می دونم؟مگه من باهاشم؟

متفکر به ساعت نگاه کرد که 2:15دقیقهٔ بعد از ظهر و نشون میداد،در همون حال پرسید:

-از تهران تا اینجا چقدرِ؟

تقریبی گفتم:

_چهار ساعت و خورده ای میشه تقریبا.

مامان مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و تقریباً داد زد:

-وای سیران هیچی نداریم!باید خرید کنیم!

پوفی کشیدم و سرمو به فرستادم عجب گرفتاری شده بودم هاااا

_خرید می کنی یا خونه رو مرتب می کنی؟

صورتم و جمع کردم،اصلا حوصله ی بیرون رفتن و نداشتم پس گفتم:

-خونه رو مرتب می کنم.

با چشمای ریز شده نگام کرد و تاکید کرد:

_یه لک رو شیشه ها ببینم،یه آشغال رو زمین ببینم،یه گرده خاک کوچولو تو حیاط ببینم از هستی ساقط شده ای!

آروم خندیدم و قری به گردنم دادم

-نگران نباش مَهی جون؛سیرانم من؛سیراااان!

نیشخندی زد و در حالی که سمت اتاقش می رفت طعنه زد:

_بله سیرانِ ترکش خورده!!

با چشمای گرد سیخ نشستم و نالیدم:

-مامان!

صدای ضعیفش از اتاق به گوشم رسید:

_یامان!

«سه ساعت بعد»
_آره،تو هم ساکت شو،تو هم هیچی نگو بهم!

پوفی کشید و نالید:

-چی بگم من آخه؟یک ساعته زنگ زدی فقط یه حرف و تکرار می کنی!

ادویه کاری و برداشتم و تو مواد مرغ ریختم در همون حال برای بار دهم تکرار کردم:

_دارم میگم اون چهار ساله ازدواج کرده فقط دو بار اومده؛یه بار که گفت خونه رو بفروشیم با پولش سرمایه گذاری کنیم یه بارم گفت چرا می زاری سیران درس بخونه؟بزار ازدواج کنه تو هم راحت بشی یکم!الان هم من مطمئنم قراره با خودش یه دردسر بیاره؛تا سه نشه بازی نشه!

با ملایمت نجوا کرد:

-آروم باش سیران!خوش بین باش،شاید دلتنگتون شده خب.

با حرس غذا رو هم زدم و غریدم:

_خدا از زبونت بشنوه،اما من می دونم دل سنگ این حالا حالاها تنگ نمی شه…

آروم خندید و پرسید:

-می خوای بیای پیشم؟

در قابلمه رو گذاشتم و زمزمه کردم:

_نه بابا مرسی تو هم می خواستی با شوهرت بری بیرون ببخشید مزاحمت شدم!

دلخور گفت:

-وا،سیران،ما این حرفا رو داریم؟تو که غریبه نیستی،اگه دلت خواست زنگ بزن با امیر علی میام دنبالت.

لب برچیدم و روی صندلی میز ناهار خوری نشستم

_باشه عزیزم،مرسی.

با همون لحن ادامه داد:

-خواهش می کنم گلی،فعلا خداحافظ.

آروم لب زدم:

_خداحافظ.

با قطع شدن گوشی نفسی گرفتم و بوی خوش غذای روی گاز و تو ریه هام فرستادم صندلی و عقب دادم و از جام پاشدم و سمت حمام حرکت کردم،همیشه عادت داشتم موقعهٔ حمام گوشی مو باهام می بردم؛اهنگ گوش دادن رو دوست داشتم.اما نه هر آهنگی! آهنگ فقط باید شاد باشه!اونم شاد از سبک من!

با همین افکار دستگیرهٔ سرد در و پایین کشیدم و پاهای بره*نه مو روی زمین سرد حمام گذاشتم..حس خوبی داشت سرمای کاشی های حمام!
مامانم همیشه سر پا بره*نه بودنم تو حمام باهام مشکل داشت،میگفت خطر داره،زمین باکتری داره و…ولی کو گوش شنوا؟

لبخندی از افکار درهمم زدم و اهرم نقره ای رنگ و بالا بردم و همانا باز شدن آب و همانا شروع شدن کنسرت ده هزار نفرهٔ من!
شامپو رو برداشتم و مثل میکروفن جلوی دهنم گرفتم،درهمون حال صدامو انداختم تو سرم:

_خب بریم شادش کنیم!یکمی گشاد تر شاید مثلا:|
آره عزیزدلم بیاااا!
وقتشه بسوزی با قبضای برق و گاز هی الکی دل نبند به فس تومن پس انداز!
می بینم که تو یه جات عروسی شده انگار وقتشه که شل کنی منتظره طلبکار!
وقتشه هر چی داری بده بره جای قسط وام وقتشه به چُخ بری واریزی ایزی تامام تامام!هوووووووووووو،هورااااااااا،اون عقبیا حال میکنن؟بزن دست قشنگه رووووو (یهو فاز غمگین گرفتم و کمی خم شدم)چون یارانه بگیرم اینا چشم ندارن ببینن،تا حال منو نگیرن آروم نمی گیگیرن:|
اینجوری که معلومه تا زرتی خالیه کارته ای به یه ورمم نی اوضاع اگه زاغارت شه:/
بازم دمش گرم که بم یارانه رو داده مسئول:((صدامو نازک کردم)بیا پایین تموم شد؟خیلی تأثیر گذار بوددددددد.
دیگه به سرفه افتاده بودم پس مسخره بازی رو تموم کردم و شروع کردم به شست شوی واقعی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم کلی کیف کردم خسته نباشی😍👌👏

اوه اوه قراره بیتا بیاد چه آتیشی بسوزونه ؟😂

لیکاوا
لیکاوا
10 ماه قبل

وای منم دقیقا مثل سیرانم وقتی میرم حموم تا دوتا کنسرت برگزار نکنم و یک آلبوم نسازم ازذحموم بیرون نمیام

لیلا ✍️
پاسخ به  لیکاوا
10 ماه قبل

حالا رقص بماند 😂😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

لیلا تو ام؟؟😂😂😂
بخدا بهت این کارا نمیخوره😂🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

چرا !!!

من اون چیزی که تو ذهنت ساختیا نیستم😊

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

عالی بوووود

sety ღ
10 ماه قبل

چرا انقدر از خوانواده دختره بدم میاد؟؟😑🔪
نمیشه زودتر پارت بدی؟؟🥺🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x