رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت سی ودوم

2.7
(71)

پوزخند زد.
_اینکه معلومه!
از پشت پیراهنش را گرفت و با آرام ترین لحن ممکن لب زد:
_بحث نکن….حالت خوب نیست!
جوابش را نداد که هومن لب زد:
_ببین سهیل خان هرکس خربزه میخوره پای لرزشم میشینه! ماهرخ اومد با من حرف زد که بارو بدم منم قبول کردم! ولی هرچیزی یه بهایی داره، بهای این کارم خودشه
من بارو تحویل دادم حالا هم ماهرخ باید با پیش من اومدن هزینشو بده!
_شرمنده ولی فکر نمیکنی هزینه‌ی تو خیلی وقته پرداخت شده؟
آخه تا جایی که یادمه من با تو معامله کردم درسته؟
_آره! ولی دیگه من با ماهرخ حرف زدم پس کاری به معامله با تو ندارم!
حرصش گرفت و دندان ساید…..محکم یقه لباسش را میان دستانش گرفت و از لای دندان های کلید شده اش غرید:
_خفه شو…..اون دهن کثیفتو ببند هومن!
تو باید به جای اینکه دنبال دخترای مردم باشی باید حواست به خواهر خودت باشه که سعید خان ندزدش!
میدونی به خواهرت چشم داره مرتیکه؟….توی احمق خواهرتو در نظر بگیر…..اجازه میدی کسی چپ نگاش کنه ها؟
د خوب اجازه نمیدی دیگه….پس توقع نداشته باش منم این دخترو بهت بدم!
هومن خندید.
_دروغ میگی…..دروغ میگی!
سعید هیچ چشمی به هلیا نداره!
به عقب هولش داد و نیشخندی زد.
_اوکی….من دروغ میگم!
ولی یادم باشه دفعه‌ی بعد با فیلم و عکس نشونت بدم!
هومن جا خورد……یعنی سعید دنبال هلیا بود؟
زیر لب با خشم زمزمه کرد:
_حرومزاده!
سهیل سری تکان داد.
_آفرین….فکر کنم حالا آدم شدی پس بیا برو گمشو به خواهرت و آقا سعیدت رسیدگی کن!
اسم ماهرخم دیگه توی اون دهنت نیار!
به نیم رخش خیره شد و لبخندی روی لبش شکل گرفت….یعنی این مرد از او دفاع کرده بود؟
نه هرکس دیگری هم جای او بود قطعا سهیل همین کار را می‌کرد!
اما ته دلش خواست فکر کند که سهیل فقط به خاطر او اینکار را کرده است!
هومن پوزخندی زد و آرام عقب عقب رفت…..دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
_باشه….باشه….ولی من بازم میام سهیل خان! اون موقع هست که این خانم زیبا رو هم با خودم میبرم!
اینبار به جای سهیل ماهرخ جلو رفت و به او توپید:
_تو غلط میکنی میای دنبال من!
مگه صاحب ندارم؟….برو گمشو پسره‌ی خود درگیر!
_زبونت الان به کار افتاده خانمی؟
_اهوم حالا برو بیرون!
لبخند یک وری اش کفر دخترک را در آورد.
_میرم ولی بر میگردم!
چرخید و از خانه بیرون رفت…..صدای استارت ماشینش را شنید و غر زد:
_آره منم میشینم تا بیای
اَه اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم!
سر سهیل گیج میرفت…..بیشتر از قبل!
دیدش تار شده بود…..دستی به صورتش کشید…..حالش خوب نبود!
دخترک به سمتش چرخید و چشم های سبز رنگش را به او دوخت.
_تو خوبی؟
لبخند کجی زد.
_شاید!
خندید و به سمت پریز های برق رفت و آنها را روشن کرد.
نور در چشم جفتشان زد…..ماهرخ دست روی صورتش گذاشت و بعد از چند لحظه آن را برداشت.
برداشتن دستش همانا و دیدن بازار شام رو به رو اش همان
ناباور لب زد:
_سهیل اینجا رو بهم ریختن فقط؟
صحرای محشره که
جوابش را نداد و به سمت پله ها رفت.
_مهم نیست.
نگاه گذرایی به کل خانه انداخت و سپس به دنبال او رفت.
آرام آرام پله هارا بالا رفتند…..ماهرخ در اتاقی را باز کرد.
_بفرمایید جناب
اول او وارد شد بعد دخترک…..خودش را با شکم روی تخت پرت کرد و نفس داغش را بیرون فوت کرد.
_تبت بالاست
باید یه ظرف آب و د……
میان حرفش پرید:
_از این کارا خوشم نمیاد تب بر نداری؟
دست هایش را به سینه زد و عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_دانشمند….من اگه تب بر داشتم که همون لحظه بهت میدادم نه اینکه بگم بیا اینجا بخواب دستمال خیس بزارم روی سرت
چشم بست.
_هرکار دوست داری بکن
پایش را روی زمین کوبید و غرغرکنان از اتاق خارج شد.
نفهمید چقدر گذشت که ماهرخ صدایش کرد.
_سهیل؟
بدون باز کردن لب هایش هومی گفت.
_درست بخواب تا دستمال رو بزارم روی سرت
به کمر چرخید…..تنش گر گرفته بود…..دو دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد.
با پایین رفتن تخت فهمید دخترک کنارش نشسته است.
ماهرخ دستمال را درون ظرف آب فرو برد و آن را برداشت…..آبش را گرفت و آرام روی پیشانی سهیل گذاشت.
_اگه هعی اینکارو کنم تبت پایین میاد
هیچ نگفت…..به چشم های بسته اش خیره شد.
_میگم….چیز…..ممنون!
ابرو درهم کشید و پلک باز کرد.
_واسه چی؟
دستمال را برداشت و کارش را دوباره تکرار کرد…..با لبخند لب زد:
_واسه‌ی اینکه موقعی که هومن اومد ازم دفاع کردی!
_هرکس دیگه ای هم بود همینکارو میکردم
لبخند روی لبش کم کم محو شد….می‌دانست ها…..پس چرا خواست خودش را گول بزند؟
_اینم درست…..ولی باید تشکر میکردم!
آرام لب زد:
_برو
گیج نگاهش کرد.
_چی؟
_گفتم برو…..خانوادت نگرانت میشن!
پوزخند زد…..خانواده…..کی نگرانش میشد جز ماهرو؟
او که جز خواهرش کسی را نداشت.
او هم از حالش خبر نداشت مشکلی نبود….پیش ترانه بود و سرش گرم!
فردا زنگ میزد.
_نه مشکلی نیست….میمونم!
خواست لب به اعتراض باز کند که ماهرخ
انگشتش را روی لب هایش گذاشت و اخم کرد.
_تو مگه حالت خوب نبود؟ پس چرا اینقدر حرف میزنی بخواب دیگه
سکوت کرد و به چشم های دخترک زل زد.
دیگر هیچ نگفتند و هر دو ساکت شدند…..سهیل بی حرف به او زل زده بود و ماهرخ نیز در سکوت کارش را انجام می‌داد.
کم کم پلک هایش سنگین شدند و به خواب رفت.

نگاهش که به چشم های بسته و نفس های منظم سهیل افتاد دست از کار کشید.
بلند شد و ملافه تا شده پایین تخت را برداشت و رویش کشید.
دست روی پیشانی اش گذاشت که لبخند رضایت آمیزی روی لب هایش نقش بست.
تبش پایین آمده بود!
کش و قوسی به بدنش داد و برخاست.
_آخ کمرم خشک شد
با چشم هایی که از شدت خستگی سرخ شده بودند اطراف را نگاه کرد.
با دیدن کاناپه ای که آنجا بود لبخند زد…..به سمتش رفت و رویش خوابید.
کمی در جایش جا به جا شد ولی بالاخره به خواب رفت.

روی میز کوبید.
_هنوز گوشیش خاموشه!
به جلو خم شد و گیلاسی را از ظرف میوه روی میز برداشت.
_بابا مطمئن باش حالش خوبه چرا اینقدر نگرانی؟
_نگران نباشم کوروش؟ چطوری؟…..پسره همین امروز از بیمارستان اومد بیرون!
بعد از شنیدن خبر برگشت کمند ندیدی با چه حالی رفت بیرون؟
_سهیله دیگه چیکارش کنیم
یکدفعه تلفنش زنگ خورد و سریع آن را برداشت…اما به جای اسم سهیل، نام کتایون را دید.
کلافه تماس را وصل کرد.
_الو
….
_ممنون
…..
_رسیده؟
…..
_یعنی چی که کنسل شده؟
…..
_روز بعدش؟
….
نفسش را بیرون فرستاد.
_خیله خب
…..
_باشه خدافظ
گوشی را که قطع کرد سارا پرسید:
_سهیل نبود درسته؟
سری تکان داد.
_آره….کتایون بود!
گفت که کمند اومده پیش اون اما پروازشون برای صبح کنسل شده
_یعنی دیگه صبح نمیان؟
_نه!
_اها
نگاهش را دزدید و با انگشتان دستش بازی کرد که شاهرخ لب زد:
_حرفتو بزن سارا
هول سرش را بالا آورد.
_ها؟ چه حرفی؟ حرفی ندارم که!
_میدونم میخوای یه چیزی بگی، پس توی دلت نگه ندارو بگو!
موهایش را پشت گوشش فرستاد و بعد از کمی دست دست کردن لب زد:
_من میخوام برم مزرعه!
میخوام ببینم حال برادرم خوبه یا نه!
دستگی به صورتش کشید.
_ما مطمئن نیستیم که اون هنوزم توی مزرعه باشه! بعد از اونم این موقع شب تو کجا میخوای بری؟
_تنها نمیرم…..با کوروش میرم!
سر کوروش ۱۸۰ درجه به سمتش چرخید و با اشاره به خودش بلند لب زد:
_من؟
_نه بابام!
خب تو دیگه
اخم کرد و دستش را به سینه زد.
_به من چه به کاوه بگو ببرت!
حق به جانب نگاهش کرد.
_دلم میخواد با تو برم حرفیه؟
درواقع هنوز با کاوه درمورد آن مسئله حرف نزده بود….پس نمی‌خواست فعلا ببیندش
_آره حرفیه آخه من نمی‌برمت
از روی مبل بلند شد و لب زد:
_به درک نبر….خودم ماشین کاوه رو میگیرم میرم!
شاهرخ تشر زد:
_بشین سارا!
تو جایی نمیری….حال سهیلم خوبه نگران نباش!
خندید.
_خوبه والا! شما نگرانشی منی که خواهرشم نباشم
جالبه واقعا
اتفاقی میوفته اگه برم سراغش؟ یا شما یکی رو بفرستی دنبالش؟
_نمیشه!
_چرا؟ چرا نمیشه؟ مگه همیشه نمیگی سهیل مثل پسر خودمه؟ پس اگه سهیلو پسرت خودت میدونی و نگرانی یه نفرو بفرست سراغش!
تو نگرانشی که کجاست ولی حاضر نیستی از یه نفر آمارشو بگیری
این را گفت و به اتاقش پناه برد.
کوروش دستی به موهایش کشید
_حق داره!
راست میگه خب
ابرو در هم کشید.
_تو یکی دیگه عصابمو بیشتر از این خورد نکن!
از جای برخاست و به طرف شاهرخ رفت….لب زد:
_باشه عصبیتون نمیکنم فقط میشه ازتون یه چیزی بخوام؟
_میتونی ولی تا چی باشه
_ام….چیز خب چجوری بگم
لبخند مسخره ای بر لب نشاند و دو دل به پدرش زل زد.
_عه یلدا میخواد پدرشو ببینه، سهیل هم که اجازه‌ی این کارو نمیده
پس میشه شما یه کاری کنی و یه جوری حواس سهیلو پرت کنی که یلدا بتونه یوسفو ببینه؟
_نخیر نمیشه
چهره اش وا رفت.
_عه چرا؟
_برای اینکه خودت عواقبشو میدونی!
_منکه میدونم شما میتونی حواس سهیل رو پرت کنی و الکی داری اینجوری میگی!
ولی باشه خودم یه کاریش میکنم!
چرخید و خواست برود اما شاهرخ صدایش کرد.
_کوروش!
لبخندی روی لب هایش شکل گرفت اما از عمد بی حوصله جواب داد.
_هوم
_یه کاریش میکنم ولی همه چیزش پای خودت!
_خیله خب من گردن میگیرم!
همین را میخواست و راضی از جواب شاهرخ پیش یلدا رفت تا خبر را به او بگوید.
البته بدون اذیت کردنش محال بود!
چند تقه به در اتاق وارد کرد و بدون اینکه منتظر جوابش باشد داخل شد.
_سلام خانم خانما
نگران به سمتش رفت.
_چیشد؟ بهش گفتی؟ میتونم ببینمش؟
غمیگن روی تخت نشست و سر پایین انداخت.
_هعی چی بگم
ناامید بالای سرش ايستاد.
_قبول نکرد؟
_نه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x