رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت22

0
(0)

چشمامو که باز کردم دیدم ویلیامه:/
ویلیام=تروخدا جیغ نزن خب…
آروم آروم دستشو برداشت…
من=چته خل شدی؟
ویلیام=بیا بریم دم در خونمون باهات حرف…
من=اینو که دیشبم گفتی
ویلیام=دیشب گفتم بیای خونه ولی خب اگه اعتماد نداری بهم همون درخونمون میشینیم روپله ها…
من=تابکی هست چرا من؟
ویلیام=الیزابت بکی فق…
من=نیازی به دروغ نیست
تاخواستم برم دوباره دستمو کشید
ویلیام=بعد شام بیا کارت دارم…
اینوگفت و رفت…تنها خونه بود ینی واسه شام چیکار میکرد؟تازه مریضم که بود…یکم توفکرش بودم آخر طاقت نیاوردم و پاشدم رفتم دم درشون…
ویلیام=چه عجب!
من=زر نزن اومدم ببینم شام خوردی یانه
ویلیام=اره چطور؟
من=همینطوری…راستی نپرسیدم چرا تنها خونه‌ای؟اونم وقتی کلا دوروزه بهتر شدی؟چطور تونستن تنها بزا…
ویلیام=یدقه وایسا پشت سرهم حرف نزن میگم!
من=خب؟
ویلیام=خب امروز مامان بابام میخواستن برن خونه خالم،مامانِ فرانک…کلی گفتن نمیریم بخاطر من منم که چون جاده باید بریم حوصله نداشتم حالمم فک نکنم واسه جاده مناسب باشه دیگ گفتم خودتون برین من میگم دوستم بیاد پیشم
من=مایکل این وسط چیکارست؟
ویلیام=داداشم امشبو رفته پیش دوستاش
من=باز مست کنه بزنه به سرش…چقدر یه آدم میتونه خودخواه باشه!
ویلیام=بیاتو
من=ممنون میرم دیگ جواب سوالمو گرفتم
ویلیام=بشین باهات حرف دارم!
من=باشه واسه وقتیکه پاتریک و آنام اومدن
ویلیام=نمیشه یه دقه بشین دیگه چقد کله شقی
دروغ نگم ترسیدم و نشستم!
من=خب میشنوم
ویلیام=گوش کن…چطور بگم بهت،ببین قضیه بکی…
من=نمیخوام چیزی درموردش بشنوم…اگه حرفت اینه نمیخوام بشنوم
ویلیام=لج نکن گوش کن ببین چی میگم،نمیخوام دروغ بگم بت بکی واقعا رلم بود و خیلی وقت بود باهم بودیم اما باورکن دوسش نداشتم من بعدتو دنبال بهانه بودم باهاش بهم بزنم من…
من=هیچی نگو کافیه
ویلیام=الیزابت من دوست دارم!
من=میدونی کاری که توکردی چیه؟این کار خیانته میفهمی خیانت
ویلیام=میدونم میدونم ولی پشیمونم
من=فک میکنی مهمه؟تومیدونی من چقدر شکستم؟میدونی؟
ویلیام=میدونم من معذرت میخوام…نمیتونم ازت دل بکنم
من=که چی؟
ویلیام=پشیمونم بخدا پشیمونم قول میدم دیگه این کارو نکنم
من=فکرمیکنی اعتماد دوباره راحته؟شاید واسه یه ادم عادی اره ولی من عادی نیستم من نابود شدم!اینو بفهم ک نمیشه به عقب برگشت و فقط میشه باهاش کناربیای
ازجام بلند شدم و خواستم برم که دستمو گرفت…دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت خونه از یه طرف نگرانم بودم چون هنوز کامل خوب نبود و به لطف مایکل تنها خونه بود…آنا اومد دنبالم،فکرم پیش ویلیام بود…جز من و آنا و چنتا همسایمون کسی بیرون نبود!به پاتریک پیام دادم
-داداشم
طبق معمول یه دیقه نشده جواب داد…
-جونم
-میشه یچیزی ازت بخوام؟
-بگو
-میشه بری پیش ویلیام؟تازه خوب شده،تنها خونس
-چقد تو نگرانی…باشه الان میرم پیشش
-مرسی
5دقیقه نشده اومد بیرون و بعد سلام واحوالپرسی رفت سمت خونه ویلیام و اومدن روپله ها نشستن…باصدای گوشیم به خودم اومدم..‌.
-میگم چرا نگرانه نگو خودش زده توذوقش
-بهم حق میدی دیگه نه؟
-حق میدم…ولی مریضه لااقل یکم مراعاتشو میکردی
-نمیشه اینطوری،نمیفهمه
یکم مکث کردم…دوباره تایپ کردم
-چیشده؟
-هیچی ناراحته
-جاییش درد میکنه؟
-قلبش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x