رمان سقوط

رمان سقوط پارت دوازده

3.9
(62)

 

از صبح دلشوره داشت انگار در قلبش داشتن رخت میشستن، زیر لب مشغول دعا خوندن شد تا کمی آروم بگیره

 

طلعت خانم با اسپند وارد اتاق شد

 

_چشم حسود و بخیل بترکه ایشاالله

 

اسپند دور سر دخترک گردوند و بوسه محکمی به صورتش نشوند

 

_خوشبخت بشی دخترم، الهی قربون اون چشمات بشم

 

در سکوت به حرکات مادرش خیره بود چقدر خوشحال بود، یعنی میتونست این عروسی رو بهم بزنه؟ تموم دیشب رو چشم بهم نزاشته بود و هزار جور فکر و خیال کرده بود

 

اینکه عروسی رو بهم بزنه، یا حتی فرار کنه از اینجا!… اما نه جرئتش رو داشت و نه میتونست با آبروی خونواده‌اش بازی کنه

 

حالا دیگه به ته خط رسیده بود. بعضی وقت‌ها با خودش فکر میکرد او که سرش گرم زندگی خودش بود چرا نمیتونست با علی یه زندگی عادی رو شروع کنه! مثل خیلی از عاشقایی که بهم رسیدن، اصلاً مثل دخترهای تو داستان زیبایی آنچنانی نداشت و از هر انگشتش یه هنر نمیبارید که حالا نظر حسام فلاح رو به خودش جلب کرده بود؛ چرا؟ هدف اون مرد چی بود..!!

تو این دنیا تو چشم هم نباشی دردسر رهات نمیکنه…

 

ستاره خانم همراه حنانه به خونه‌شون اومد و با دادن کادو به عروسش جور دیگه‌ای علاقه‌ خونوادگیشون رو نشون داد. شاید هر کس دیگه‌ای به جاش بود از خوشی پس میفتاد، ولی اون نمیتونست؛ وقتی عاشق کس دیگه‌ای باشی هر کاری هم دیگرون برات انجام بدن چشمت رو نمیگیره

 

 

در این بین نگاه‌های معنی‌دار حنا رو به خوبی میفهمید، اون از عشقش به علی خبر داشت و این نگاه ناراحت نشون میداد که از حال دلش خبر داره

 

 

موقع رفتن دستش رو گرفت و لبخند کمرنگی زد

 

_قول بده قوی باشی ترگل، قول بده

 

گیج نگاهش کرد. منظورش چی بود؟ او دیگه جونی براش نمونده بود. از درون فرو ریخته بود و اگه گاهی لبخند میزد اونم به زور بود

 

حنا چشماش رو به معنی اطمینان باز و بسته کرد و جلوتر ازش سوار ماشین شد. پوفی کشید و پشت سرش از خونه بیرون زد

 

حس میکرد دستی دستی داره خودش رو بدبخت میکنه، اگه به خودش بود نه علی رو انتخاب میکرد و نه حسام..!! تا آخر عمرش مجرد میموند اما خودش هم خوب میدونست که این کار شدنی نبود

 

این سرنوشتش بود و باید باهاش روبرو میشد، حتی به اجبار

 

 

وارد یه ساختمان بزرگ پنج طبقه شدن که سالن زیبایی در طبقه دوم قرار داشت

 

آرایشگر که از قبل ستاره خانم رو میشناخت با گرمی باهاشون احوالپرسی کرد. نگاهش به ترگل افتاد و لبخندی زد

 

_چه عروسی گرفتی ستاره جون، عین پنجه آفتاب میمونه

 

در جواب تعریف‌های آرایشگر به لبخند کم‌جونی اکتفا کرد.

 

ستاره خانم با تحسین به سرتاپای دخترک نگاهی انداخت و دستی به شونه‌اش زد

 

_خدا حفظش کنه برای پسرم، دخترم چادرتو بردار

 

انگار به پاهاش وزنه وصل کرده بودن چادرش رو از سر برداشت و یک جورایی خودش رو روی صندلی میز آرایش انداخت

 

نفسهاش کند شده بودن. انگار هوای سالن براش کم بود! حنانه با دیدن نگاهش لیوان آبی به دستش داد

 

با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که اونو میفهمید

 

زیر گوشش آهسته گفت

 

_تو رو خدا به خودت مسلط باش، اینجوری خودتو ازبین میبری

 

چیزی نگفت و فقط آهی کشید

 

 

آرایشگر ماهرانه داشت صورتش رو اصلاح و آرایش میکرد

 

_ماشالا خودت خوشگلی عزیزم که با یه آرایش کم از این رو به اون رو میشی

 

 

چه فایده‌ای براش داشت؟ زیبا بودن تو شرایط فعلی شاید آخرین چیزی بود که میتونست بهش فکر کنه! به دردش نمی‌خورد.

 

 

بعد از چندین ساعت بالاخره کارش تموم شد با تحسین نگاهی به چهره دخترک انداخت و لبخند زد

 

_خب حالا چشماتو باز کن ترگل جان، ماه بودی ماه‌تر شدی

 

نگاهش رو به خودش در آینه داد، انگار یه نفر دیگه روبروش بود، چرا انقدر تغییر کرده بود..!!

 

چشمای درشت مشکیش حالا زیر اون سایه دودی رنگ، کشیده و درشت‌تر دیده میشدن

 

ابروهاش بدون پیوند حالا طور دیگه‌ای زیبا بود یک مدل هشتی مانند که به صورتش حسابی میومد

 

موهاش هم به طرز زیبایی مدل فرحی درست شده بود. لبخند تلخی روی لبش نشست به زور جلوی ریزش اشک‌هاش رو گرفت

 

ستاره خانم یکسره در حال قربون صدقه رفتنش بود. حنانه هم با لبخند بوسی براش فرستاد، باید در این روز خوشحال‌ترین زن دنیا میشد اما نبود چیزی روی دلش سنگینی میکرد

 

با کمک آرایشگر لباس عروسش رو پوشید و تورش رو، روی سرش تنظیم کرد

 

پوشیدن اون کفشهای پاشنه بلند براش سخت بود آخه تا حالا که از این مدل‌ها نپوشیده بود

 

آرایشگر ورود داماد رو اعلام کرد. باز هم تموم غم‌هاش یادش اومد. دست و پاش یخ زد

 

با کمک حنانه به سمت جلو قدم برداشت. داماد یه نفر دیگه بود چهره علی رو در ذهنش مجسم کرد:لبخندش، اون ترگل گفتن‌هاش خدایا یعنی کارم گناهه؟ هنوز که عقد نکردم هنوز محرمم نیست مگه نه!

 

با این حرف‌ها خودش رو گول میزد. علی کجاست؟ “بیمعرفت”

 

با دسته گلی که جلوی صورتش قرار گرفت از فکر بیرون اومد نگاهش از گل‌های ریز عروس به سمت مرد روبروش چرخید

 

کت و شلوار مشکی با چهارخونه‌های ریز خاکستری تنش بود که حسابی اندام ورزشکاریش رو نشون میداد. زیرش ژیله نوک مدادی با پیراهن جذب سفیدی پوشیده بود که روش کروات ستش به چشم میخورد

 

 

موهای پرپشت مشکیش رو به بالا مدل داده شده بود و ته‌ریشش هم حالا کوتاه‌تر شده بود

 

با خودش گفت از همیشه جذاب تر شده. چهره‌اش زیر تور مخفی شده بود و حسام تیز نگاهش میکرد

 

با اشاره فیلمبردار گل رو ازش گرفت که پشت دستش داغ شد. مات موند، عرق سرد روی تیره کمرش نشست

 

نمیتونست تو چشمای مرد مقابلش نگاه کنه در دل حس بدی توام با عذاب وجدان گریبانگیرش شده بود

 

حق نداشت منو ببوسه چطور تونست! :-وای ترگل کی میخوای بفهمی تو قراره زن حسام شی نه اون علی بی لیاقت

 

به خودش تشر رفت :-بی لیاقت نیست، علی سر حرفش میمونه مطمئنم

 

 

حسابی دیوونه شده بود هنوز هم امید داشت به اومدن علی، گفت صبر کن. هنوز هم آخرین مکالمه‌شون یادش بود آخ که همه چیز دست به دست هم داده بود که او امروز حالش خراب بشه

 

 

عکس گرفتن با حسام اونم با ژست‌هایی که عکاس بهشون میداد حرصش رو در میاورد تو آتلیه هم نخواست تورش رو برداره و این حسام رو کلافه میکرد

 

فقط تو عکس های تکی تورش رو برداشت تا کمی متفاوت‌تر به نظر برسه

 

همه مهمون‌ها توی باغ منتظرشون بودن به زور و اشاره‌های فیلمبردار لبخند میزد رخسارش خبر از حال و روزش میداد همین اول راه داشت کم میاورد چرا همه چیز اون‌طور که میخواست اتفاق نمیفتاد؟

 

 

جلوی ورودی باغ نگاهش به پدرش افتاد چشماش پر از اشک شوق بود احساس رضایت میکرد که بالاخره دخترش سر و سامون گرفته بود چه کسی بهتر از پسر حاج حسین، به هر حال کم نون و نمک هم رو نخورده بودن خیالش از بابت دخترکش راحت بود.

 

جلوی باغ بساط دود و اسپند و فشفشه به راه بود، بالاخره بعد از کلی روبوسی وارد باغ شدن

 

فضای باغ به طور زیبایی طراحی شده بود دور تا دورش رو هالوژن های رنگی کار گذاشته بودن و دو طرفش هم میزهای گرد سفید رنگ. روبروی جایگاهشون هم سفره زیبای عقدی چیده شده بود که نتونست چشم ازش برداره

 

تا روی صندلی نشست حس کرد جونش بالا اومد مگه کوه کنده بود..! ضربان قلبش روی دور تند گذاشته شده بود. حسام متوجه حالش شد که دست برد و فشار ریزی به انگشتاش داد

 

اخمالود نگاهش کرد هیچ خوشش نمیومد از این لمس شدن‌ها، اگه ازدواج میکردن میخواست چیکار کنه؟ از فکرش هم تنش میلرزید با سر رفته بود توی چاه

 

حسام با دیدن اخمش چپ چپ نگاهش کرد. زیر گوشش گفت

 

_اون اخماتو باز کنی به نظرم بد نیست

 

با حرص روش رو برگردوند پسره عوضی قراره روانمو فقط بهم بریزه خدایا خودت کمکم کن همیشه و همه جا هوامو داشتی خودت یه راهی پیش روم بزار

 

موقعی پشیمون شده بود که دیگه راه برگشتی نبود باید چیکار میکرد!!

 

***

 

 

کوله‌اش رو، روی دوشش مرتب کرد و کلاهش رو از سرش برداشت

 

این موقع از شب خلوتی کوچه کمی عجیب بود. به طرف خونه‌شون حرکت کرد و زنگ در رو فشرد

 

حتما الان خونواده‌اش از دیدنش تعجب میکردن آخه بهشون خبر نداده بود

 

میگفتن اومدنش صورت خوشی نداره عقیده داشتند باید ترگل رو از ذهن بیرون کنه اما این کار شدنی نبود

 

حالا هم که اینجا بود به حرف دلش گوش داده بود، ترگل برای اون از همه چیز با ارزش‌تر بود

 

چراغ‌های خونه روشن بودن اما کسی جواب نمیداد. دوباره و چندباره زنگ در رو زد

 

تلفنش رو از جیبش در آورد و شماره فاطمه رو گرفت

 

دیگه داشت ناامید میشد که جواب داد. انگار که نفس نفس میزد

 

_الو داداش چیشده؟

 

_اومدم تهران شما کجایین؟ هر چی زنگ میزنم در و وا نمیکنین!

 

 

فاطمه حس کرد حرف زدن از یادش رفته وای از این بدتر نمیشد برادرش برای چی به تهران اومده بود!

 

سکوتش که طولانی شد علی با کلافگی گفت

 

_چرا ساکتی! میگم کجایین صدای چی میاد فاطی، رفتین عروسی؟

 

 

چشماش سریع به اشک نشست حالا چه جواب برادر دلشکسته‌اش رو میداد حتما با هزار امید و آرزو از عملیات انصراف داده بود و پاش رو گذاشته بود به این شهر تا ترگل رو برای خودش کنه، غافل از اینکه تا چند دقیقه دیگه ترگل به عقد مرد دیگه‌ای در میومد

 

 

 

این حرف نزدن فاطمه داشت دیوونه‌اش میکرد حتما اتفاقی افتاده بود

 

با تردید لب زد

 

_یه چیزی بگو آبجی عروسی کیه…

 

صدای گریه‌هاش نفس تو سینه‌اش حبس کرد امکان نداشت، انگار که کمرش شکست. خم شد و دست بر گلوش گرفت

 

 

چه بلایی به سرش آوار شده بود؟ باید میفهمید. این بار بلند‌تر ازش پرسید

_بهت میگم عروسی کیه؟ یه چیزی بگو

 

 

بغضش رو قورت داد و آهسته جواب داد

 

_دیگه دیره داداش، ترگل ازدواج کرده

 

 

همون‌جا با زانو روی زمین افتاد. گوشهاش زنگ زد، عروسی ترگل..!! نه…نه دروغه اون که همه کارهاش رو انجام داده بود به ترگل گفته بود صبر کنه

 

امشب عروسیش بود؟ پس چرا خونواده‌اش بهش چیزی نگفتن! دیشب باهاشون صحبت کرد حرفی از عروسی نبود، نه دروغه الان میرفت دم در خونه‌شون از خودش میپرسید

 

 

خاک شلوارش رو تکوند و با شونه‌هایی افتاده نزدیک در آهنی طوسی رنگشون شد

 

 

سوت و کور بود. زنگ زد و چند بار به در کوبید

 

_ترگل…ترگل این در و باز کن، منم علی

 

عین دیوونه‌ها فریاد میزد و با مشت محکم به در می‌کوبید

 

_من اومدم ترگل تو رو به خدا جوابمو بده

 

 

نفسهاش سنگین شده بودن هضم این حقیقت براش سخت بود. چرا اینجا بود؟ ترگلش عروس شده بود باید میرفت باید خودش رو میرسوند قبل از اینکه از این دیرتر بشه..

 

 

***

 

کف دستای عرق کرده‌اش رو بهم زد این دلشوره لعنتی چرا دست از سرش برنمیداشت؟

 

تا چند لحظه دیگه عاقد میومد و او انگار به کما فرو رفته بود

 

حس میکرد جلوی چشماش داره سیاهی میره باید از اینجا و این هوای خفه خودش رو نجات میداد

 

بدون توجه به دور و برش از جاش بلند شد حسام متوجهش شد. با اخم محوی بهش چشم دوخت

 

نفسش رو به سختی بیرون داد این حالش رسواگونه بود

 

_باید…برم بیرون…یکم هوا بخورم

 

مچ دستش اسیر انگشتای قویش شد انگار که نمیتونست از دستش خلاصی پیدا کنه

 

_تو هیچ جا نمیری همین الان عاقد میاد بشین سرجات

 

مگه اسیری گرفته بود؟ نمیدید حال بدش رو..!

 

با صدایی لرزون جوابش رو داد

 

_نمیخوام..فرار کنم…الان میام

 

نفهمید تو نگاهش چی دید که دستش رو ول کرد و چشماش رو بست

 

_باشه ولی زود بیا

 

مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشه از اون جهنم خودش رو آزاد کرد

 

جهنم زیبایی که خودش با دستای خودش براش درست کرده بود. خوب شد اینجای باغ خلوت بود وگرنه همه به عقلش شک میکردن آخه کدوم عروسی قبل عقدش از کنار داماد فرار میکرد؟

 

خونواده‌اش حتما به خاطر این کارش اونو شماتت میکردن اما او نیاز داشت به این تنهایی دوست داشت زار زار گریه کنه اما همین هم ازش دریغ شده بود

 

کاش همین‌جا بیهوش میشد تحمل این وضعیت براش سخت بود

 

روی نیمکتی نشست و آهی کشید باید سرنوشتش رو قبول میکرد، یا یه راه دیگه‌ای رو انتخاب میکرد؟ خودش هم نمیدونست هر چی بود اینو خوب میفهمید که رها شدن از این جهنم براش سخت بود خیلی سخت اما موندن هم به همون اندازه درد‌آور بود

 

به عمرش تو چنین شرایطی قرار نگرفته بود حالا مثل پرنده‌ای در چنگال گرگی اسیر بود خدایا خودت نجاتم بده یه راهی پیش روم بزار من خیلی ضعیفم قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام بگذر ازم، منو با گرفتن عشقم امتحان نکن

 

عشق…عشق، عاشق بودن اوایل براش شیرین و پر از هیجان و امید بود اما حالا چیزی جز درد و رنج نصیبش نشده بود

 

از خودش پرسید یعنی این عشق یکطرفه بود؟

 

با صدای آشنایی رشته افکارش پاره شد. حس کرد اشتباه شنیده، قلبش در سینه تند میتپید این صدای کی بود جز علی؟

 

 

یعنی داشت توهم میزد..!! حالش چقدر خراب بود؟

 

علی باورش نمیشد ترگل تو اون لباس سفید حالا جلوش ایستاده بود ناباور یک گام به طرفش برداشت و با صدای تحلیل رفته‌ای دوباره اسمش رو صدا زد

 

_ترگل!!

 

مخش سوت کشید. گوشهاش داغ کردن داشت خواب میدید مگه نه

 

با بهت سرش رو برگردوند چند بار پلک زد تا ببینه خوابه یا بیدار

 

حالا مقابلش بود با همون لباس نظامی…

چقدر لاغر شده بود! از پشت پرده اشک صورتش رو تار میدید

 

اومده بود، بالاخره اومده بود که نجاتش بده به قولش ادا کرده بود

 

با صدای خفه‌ای صداش زد

 

_علی…

 

همون‌جا جلوش دو زانو افتاد

 

_جان علی، ترگل ببین اومدم…

تو این دنیا هیچ چیز و هیچکس برام
با ارزش‌تر از تو نیست؛ چرا اینجایی..!!

بیا بریم، دیگه نمیزارم گریه کنی پاک کن اون مرواریدا رو

 

شکه دست به دهن گرفت و بغضش رو قورت داد. چرا حالا، چرا الان باید عشق از دست رفته‌اش رو میدید؟ دنیا با او چه بازی داشت..!!

 

این عدالت بود؟ حالا که داماد منتظرش نشسته بود!

 

کسی که هیچ علاقه‌ای بهش نداشت اونو از عشقش جدا میکرد

 

دوست داشت از ته دل دردهاش رو زار بزنه علی هم اشکش در اومده بود

 

مستاصل و پریشون دامن لباسش رو گرفت

 

_ترگل تو رو به خدا یه حرفی بزن…

بیا بریم از اینجا، میریم هیچکس دستش بهمون نمیرسه

 

سکوتش رو که دید مردد لب زد

 

_تو که عقد نکردی، کردی؟

 

از زور گریه سکسکه‌اش گرفته بود. چه جوابش رو میداد؟ چی میتونست بگه..! خیلی دیر رسیده بود، خیلی…

 

ترگلش از ریشه جدا شده بود. دیگه راه برگشتی نبود جواب خانواده‌اش رو چه میداد؟ تو دوراهی بدی گیر کرده بود…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
38 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پریناز
پریناز
5 ماه قبل

من تازه شروع کردم رسیدم اینجا حسام نباید به زور با ترگل ازدواج کنه عقدی که یه طرفش ناراضی باشه قلبا از لحاظ شرعی باطله و هر تماسی بعد اون گناه کبیره محسوب میشه خیر سرشون مسلمونن مثلا ولی نمیفهمن نباید دختر رو به زور وادار کرد به ازدواج؟ پدر مادری که نفهمه بچش چی میخواد یا بفهمه اما خودشو بزنه به نفهمی دوزار نمی ارزه به نظر من. امیدوارم این عروسی به هم بخوره

مائده بالانی
5 ماه قبل

وای چه جای حساسی تمام کردی.
خیلی زیبا بود.
اصلا دلم نمی‌خواد با علی ازدواج کنه.
خداکنه برگرده به حسام

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

منم همینطور چون علی که قصدش انصراف از عملیات بود چرا اونجوری باهاش حرف زد هیچ نقطه دل گرم کننده ای تو حرفاش نبود جز یک کلمه صبر کن خب حالا او صبر کنه لیلا این قسمت خیلی متفاوت تر از رمانهایی دیگه با قلم خوبت بنویس.

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

لیلا چرااااااا؟؟؟؟؟
آخه مگه این پسره عقل نداره میخواد تو عروسی ،عروس مردمو کجا ببره حسام چرا نمیتد ببینه عروسش کجان

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
5 ماه قبل

(نمیاد)😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

ترگل عقل نداره علی اگر واقعا عشقش مهم بود وقتی فهمید خواستگار داره میومد نه الان که حتی اگر نمیدونست عروسیشه میدونست که نامزد رسمیه کس دیگه شده از دست ترگل و علی اعصابم ریخته بهم

الماس شرق
5 ماه قبل

لیلا اگ عانی رمانمو تایید کن

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

چقدر علی پرروئه اه اومده خو تو یه کاری میکردی دختر مردم بهت دلگرم شه جای اینکه مسخره بازی در بیاری حالا هم که ترگل رفته با حسام اینجوری میکنه بابا بشین سر جات دیگه اه مرتیکه کثافت😒
راستی لیلا دیروز جوابت رو دادم تو پارت قلب بنفش فکر کنم ندیدی

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نه عزیزم این چه حرفیه قلم تو به این خوبی داستان جذاب همه چی عالیه😁من کلا با کاراکتر علی مشکل دارم به نظرم مرد اهل ریسکی نیست و آدم محدودیه و من کلا این ویژگی رو تو آدم ها دوست ندارم‌..بلندپرواز بودن و گاهی اوقات سرپیچی از قوانین احساس بهتری بهم میده😊به همین خاطر حسام این حس ها رو بیشتر به من القا میکنه و باعث میشه کلا علی رو نادیده بگیرم😂❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

یه جورایی میشه گفت😁😂
به اون نگو مظلوممم🤣

الماس شرق
5 ماه قبل

خب این پارتم خوب بود ولی بنظرم لیلا جان
اینکه توی رمانت هی داری می‌گذری تا به روز موعود برسونی یجوری خلاصه وار بود فک‌کنم، مثلا کاش می‌تونستی قبل عروسی و اینا برخورد حسام و ترگل و زیاد کنی و بیشتر ما رو با شخصیتی که حسام با ترگل داره آشنا کنی اینطوری که تو این پارتت تعلیق به کار بردی واقعا می‌تونستیم خودمون جای ترگل بزاریم و فکر کنیم
الان اینطوری شده که حسام هیچی برای دفاع از خودش نداره ولی علی مهربونه و عاشق و فلان
ینی من که خواننده رمانم هیچ انگیزه‌ای توی حسام نمی‌بینم!
۹۰ از ۱۰۰ میگم با علی میره ینی باید یطوری جورش می‌کردی که ۵۰ ۵۰ بشه
و اینکه واقعا در این مورد که بگم با کدوم بره نظری ندارم و اینم بخاطر اینکه از علی خوشم نمیادد.
و در آخر خسته نباشی عزیزم و اینکه من اگر تو نظراتم یع انتقادات ریزی دارم پیشاپیش معذرت ناراحت نشی راستش من همینطوریم اگر نظری بدم سعی می‌کنم هم جوانب خوب و در نظر بگیرم و هم بد چون چندبار یع انتقادای کردم ناراحت نشدی نظر میدم برای رمانت
خلاصه که سعی دارم در قالب دوستانه کمکت کنم🤗🤝🏻

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

علی بیچاره🥺💔

تارا فرهادی
5 ماه قبل

لیلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
من پارتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
میخواممممممممممممممممممممممممممممممممم
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
پارت هیجانی بود خدایی این لحظه ی اومدن علی وقتی ترگل داره عروسی میکنه منو یاد فیلم کیمیا انداخت
امیدوارم ترگل قبول نکنه چون اگه فرار کنه با علی این حسامی که من میشناسم روزگار دو تاشونو سیاه میکنه 🥺
خسته نباشی لیلایی❤️😘

Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
5 ماه قبل

تاراااا
کجایی تو دختررر نمیبینمتتت

تارا فرهادی
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

سلام عشقم
بخدا انقدر سرم درس ریخته نمیدونم باید کدومو بخونم 🥺
خودتم کم پیدا شدی😅

Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
5 ماه قبل

قربونت برم خسته نباشی
منم همین قضیه ی درس دیگه😂💔

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

به قول خودت بعضی چیزها هر چی تکرار بشن بازم قشنگن 😊
به شدتتت منتظرم😍

Fateme
5 ماه قبل

هم دلم به علی میسوزه هم دوست دارم با حسام ازدواج کنه
یکی از خوبیای قلمت اینه که آدم نمی‌فهمه داری چیکار میکنی
یعنی ما هممون میگیم قراره با علی بره ولی تو یکاری میکنی پشمای هممون بریزهه
مثل همیشه عالی بود

Fateme
5 ماه قبل

لیلا جون میشه پارت ۶۹ بخاطر تورو توی دسته بندی قرار بدی و پارت جدید رو تایید کنی؟
حمایت کنید از پارت جدید لطفااا

Ghazale hamdi
5 ماه قبل

#حمایتتتتتت🤍🥰✨️

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

لیلا جون موفق شدی اشکمو دراری تبریک میگم🙃
میشه فردا پارت جدیدشو بزاری؟
خیلی خیلی دوست دارم زودتر پارت جدیدش بیاد و این عقد دروغی تموم شه
خیلی قشنگ بود مرسی🙂❤

تارا فرهادی
5 ماه قبل

میگم لیلایی نمیشه پارت بعد عکس شخصیت ها رو بزاری اصلا نمیتونم تصورشون کنم🥺🥺

Minimoon
Minimoon
5 ماه قبل

چرا علی بیچاره و ترگل داستانشون اینطوری میشه؟
امیدوارم باهم عروسی رو هم بزنن

Minimoon
Minimoon
5 ماه قبل

کاش هرروز پارت بزارییی
یا اگه میشه روزی دوتا😅😂

Narges Banoo
5 ماه قبل

چقدر علی آدم حرص دراریه🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
38
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x