رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجاهم

4.2
(76)

سرش تیر کشید و گیج سهیل را نگاه کرد.
_خونتو نمیریزم چون باید برام یه کاری کنی، چون فعلا به دردم میخوری!
اینکار ممکنه به قیمت جونت باشه، یعنی اگه درست انجامش بدی فراموش میکنم چیکار کردی ولی….ولی وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی!
بعدش مطمئن باش میفرستمت اون دنیا!
پوزخند زد و ادامه داد:
_به یوسف خان هم نمیتونی گزارش بدی چون فعلا توی کماست!
شاید دیر یا زود بره پیش دخترش
_یع…..یعنی چی؟
_یعنی اون آقای رئیست دخترش مرده…..اونم مثل اینکه خیلی دلش می‌خواست بره پیش دختر خانمش سکته کرد
دانیال بهت زده خیره اش شد…..امجدی سکته کرده و دخترش مرده بود؟
سهیل چه میگفت؟ این اتفاق ها کی افتاده بودند دیگر؟
از رویش بلند شد و لب زد:
_اگه میخوای کتک نخوری و به این روز نیوفتی سعی کن یه جا بتمرگی و دیگه فرار نکنی!
حله؟
سری تکان داد و سعی کرد تکان بخورد ولی درد طاقت فرسایی تمام بدنش را فرا گرفت.
_ا….اخ….
سهیل بی توجه به آه و ناله اش لب زد:
_سعی کن کلمات جدید به کار ببری اینا تکراریه!
دستش را روی زمین مشت کرد و چشم بست.
سهیل چرخید و همان طور که از او فاصله می‌گرفت لب زد:
_بعدا که رو به راه شدی میگم باید چیکار کنی
هدفت هم هومن کاشانیه!

پایش را روی پله اول نگذاشته بود که شاهرخ صدایش کرد.
_سهیل؟
_هوم؟
_کجا بودی پسر؟ رفتی بیرون؟ حالت خوبه؟
با تعجب چرخید و لب زد:
_یعنی بیرون رفتن من اینقدر سوال داره؟
اخم کرد و ادامه داد:
_بعدم من کی برای بیرون رفتن باید به تو جواب پس بدم و بازجویی بشم؟
جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.
_خیله خب اونو ولش کن، شام امشب رو با ما میخوری؟
_شاید آره شایدم نه!
شاهرخ ابرو درهم کشید و هیچ نگفت، سهیل نیز آران آرام پله هارا بالا رفت.
انتظار داشت وقتی صدایش کرده است از یلدا بپرسد، ولی شاید مسئله یلدا برایش بی اهمیت ترین چیز باشد!
ولی او که از ذهن شاهرخ خبر نداشت، او که نمی‌دانست شاهرخ فرصت را برای پرسیدن مناسب نمی‌دانست!
وارد اتاقش شد و لباس هایش را رو به روی میز دراور عوض کرد، یکدفعه نگاهش به تصویر خودش در اینه افتاد.
تصویری جان گرفت…..تصویر پسر ۱۸ ساله خندانی در آن جان گرفت…..خودش است….تصویر درون اینه خودش است.
پوزخند که زد تصویر پاک شد، حال چهره الان خودش را می‌دید.
چقدر تغییر کرده است…..چقدر از آن پسر خندان فاصله گرفته است…..حالا مردی را می‌بیند که هیچ وقت نمی‌خواست باشد!
نفسش را به بیرون فوت کرد و خودش را روی تخت انداخت….چند لحظه خیره سقف را نگاه کرد.
دست روی قلبش گذاشت و لب زد:
_چی میشد اگه نمیزدی؟
فکر کرد، به اینکه قلبش روزی نمیزد فکر کردی ولی بعد پشیمان شد، اگر قلبش نمیزد سارا بدون او نابود میشد.
اما اگر از همان لحظه اول دنیا نمی آمد نه وجود داشت که زجر بکشد و نه نگران سارا باشد!
چند ضربه به در اتاق وارد شد.
_کیه؟
_داداش؟ برگشتی؟
_اهوم
_بیام داخل؟
سکوت کرد و سارا در را باز کرد.
_سکوت علامت رضایته
جلو رفت و کنارش روی تخت خوابید، خندید.
_اجازه هست دیگه نه؟
سهیل به پهلو چرخید و نگاهش کرد.
_تو که کار خودت رو کردی اجازه گرفتنت دیگه چی میگه این وسط؟
گفتی برگردم باهام حرف داری
_آره دارم، بگم؟
_نه بشین منو نگاه کن
خندید.
_عه
_دیگه بسه حرفت رو بزن
_خب باشه میگم
کمی دست دست کرد، چگونه باید موضوع مهمانی کمند را بازگو می‌کرد؟
سهیل کلافه از حرف نزدنش توپید:
_میگی یا نه؟
_هان….آره….آره میگم
_بگو پس
‌دلش را به دریا زد.
_آخر هفته قراره برای کمند مهمونی بگیرن….تو هم….تو هم میای؟
دهان برای گفتن نه باز کرد ولی….ولی گذشت فکری از سرش باعث شد حرفش را تغییر دهد.
در یک کلمه خلاصه کرد:
_آره!
سارا شوکه خیره اش شد…..الان قبول کرد؟!
_واقعا؟ شوخی که نمیکنی؟
_من با تو شوخی دارم؟
با خوشحالی روی تخت نشست و دست هایش را بهم کوبید.
_این عالیه پس میای فردا بریم خرید؟
من هیچی لباس ندارم
رو ترش کرد.
_نخیر، دور منو خط بکش واسه خرید!
چهره اش آویزان شد.
_عه سهیل اذیت نکن دیگه، تازه ماهرخ و طلا هم قراره باهام بیان کار خاصی با تو نداریم که
_با کاوه برو مگه فقط یه همراه نمیخواین؟
_خب تو هم لباس میخوای دیگه نه؟
روی تخت نیم خیز شد.
_لباس دارم حالا اگه کارت تموم شد برو بیرون، درضمن همین دیروز بود عزا گرفته بودین واسه خاطر یلدا
الان مهمونی میخواین بگیرین و برین خرید؟
رنگ نگاه سارا حالت غم گرفت.
_تو فکر میکنی مرگ یلدا خیلی برای اونا مهمه؟
والا فقط من و کوروش ناراحت شدیم
بقیه عین خیالشون هم نبود، حتی همون کمند خانمی که داشت سرزنشت می‌کرد!
_حالا هرچی
من نمیام!
_تو قول دادی!
سوالی نگاهش کرد.
_تو قبلا قول دادی یه روز در بست در اختیار من باشی
هر وقت که لب تر کردم!
اینا حرف های خودته!
کلافه چشم بست…..سارا راست می‌گفت…..او قول داده بود.
کاش می‌توانست زيرش بزند و از این بیرون رفتن خودش را خلاص کند.
_من کت و شلوار نمیگیرما
همین حرفش کافی بود تا لبخند مهمان لب های سارا شود.
_پس میبریمون دیگه؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_چاره دیگه ای هم دارم؟
بلند خندید.
_نه!
با سر به در اشاره کرد.
_پس بیا برو بیرون و بگو گلی میز رو بچینه
ابرو هایش بالا پریدند.
_اوم خوبه، متحول شدیا!
_زبون نریز برو
چشمکی برایش زد.
_چشم سهیل خان!
با نگاهش بدرقه اش کرد و لبخند زد….لبخندی نه از سر خوشحالی یا چیزی دیگر، بلکه از فکری که در سرش بود!
_نه خوبه
میخوای مهمونی بگیری؟
روی تخت نشست و زمزمه کرد:
_پشیمون میشی از دعوت من به این مهمونی شاهرخ خان!
از داخل کشو میز پاتختی اش گوشیی را بیرون آورد و با آن فیلمی را برای یاسر ارسال کرد!
با گوشی خودش هم همان فیلم را برای شاهرخ فرستاد!
پوزخند زد:
_عوابقش با خودم!
چند دقیقه بعد صدای سارا بلند شد.
_داداش بیا
_خیله خب
از روی تخت بلند شد و به‌طرف در رفت…..همینکه بازش کرد چهره خندان سارا را دید.
_قضیه چیه؟ زیاد میخندی!
_نمیتونم بخندم؟
_فعلا نه
به بازو اش زد.
_عه سهیل!
شاکی نگاهش کرد ولی نمی‌دانست منظور سهیل از اینکه فعلا نمی‌تواند بخندد واقعا چیست!
از پله ها پایین رفتند و سارا لب زد:
_بریم سالن
_اونجا میز رو چیدید؟
_اهوم
آخه هممون که نمیتونیم پشت یه میز ۶ نفره بشینیم
_اوکی
همراه با خواهرش به سالن رفت و همه را پشت یک میز بزرگ که وسط سالن قرار داشت دید.
کمند که چشمش به او افتاد نگاه دزدید و سر پایین انداخت.
شاهرخ لب زد:
_خب پسر میبینم که اومدی….بیا بشین!
بدون حرف پشت میز و رو به روی کمند نشست، سارا هم بین او و کاوه.
_فکر نمیکردم بیای
_حالا که اومدم چیز عجیبیه؟
_نه نیست!
_خب پس دیگه حرفی درباره اش نزن
_باشه، باشه دیگه حرفی نیست!
برای خود غذا کشید و مشغول خوردن شدن.
قاشق اول و دوم را که خورد، دوباره شاهرخ لب باز کرد:
_خب آقا شهرام اوضاع چطور پیش میره؟
کار هاتو ردیف کردی؟ دیگه زمین رو بهت دادن؟
شهرام دست از غذا کشید.
_عه همچی که فعلا خوبه تا بعد ببینیم چی میشه
برای زمین هم بله دیگه تمام و کمال به اسممه
سهیل در برابر حرف های او سکوت کرد تا کنایه ای نزند اما سوال بعدی شاهرخ و جواب شهرام به این سکوت پایان داد!
_چطوری راضیشون کردی که زمین رو بهت بدن؟ اونا که داشتن به یه نفر دیگه میدادنش
خندید.
_پدر جان منو دست کم گرفتید؟
فکر کردید نمیتونم از پس گرفتن یه زمین تجاری مهم بربیام؟
شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد اما تا خواست حرف دیگری بزند و سهیل مانعش شد!
_چرا قصه میبافی؟
یه کلام بگو زنگ زدم سهیل درست کرد همچی رو!
آخه احمق کی باور میکنه تو بیای یه زمین تجاری مهم رو از چنگ اونا در بیاری؟
اصلا عرضه داری که اینکارو کنی؟
همه مات و مبهوت سهیل را نگاه کردند ولی کتایون شهرام را!
_شهرام…این….این چی میگه؟
مگه نگفتی خودت ردیف کردی همه چیو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x